این چنین میناگری ها کار توست

سیدعطاءالله مهاجرانی
سیدعطاءالله مهاجرانی

اعتمادملی‎: ‎نقد مهندس موسوی بر یادداشت طنزنویسی، و نیز دفاع از حق انتقاد خانم فاطمه‎ ‎رجبی، از زمره ‏همان میناگری هایی ست که در زمانه عسرت و غلظت سنگین سیاست،‎ ‎کمتر دست می دهد‎.

مدتی پیش سیدمحمد بهشتی که خودش از جنس هوای تازه است، در مصاحبه با “ کلمه” گفته بود‎:
‎«‎کشور به هوای تازه ای نیاز دارد، با شناختی که از سوابق میرحسین‎ ‎موسوی داریم ،حضور او در این دوره ‏از انتخابات فرصت مغتنمی است، این‎ ‎امیدواری را ایجاد می کند که از یک فضای زمستانی به فضایی بهاری ‏منتقل‎ ‎شویم‎”
توضیح مهندس موسوی ، نسیم خنک معطری از جنس همان هوای تازه بود‎.

برای آنانی که شخصیت و منش مهندس موسوی را می شناسند، واکنش ایشان کاملا طبیعی و صمیمانه به نظر ‏می رسد‎..
بگذارید به یکی از دیگر از میناگری های ایشان اشاره کنم‏‎…

رفته بودم باختران! آن روز ها هنوز نام استان “استان باختران” بود و‎ ‎نام کرمانشاه از رسمیت افتاده بود. تا به ‏همت آقای ططری آن نام و نشان‎ ‎تاریخی دوباره بازگشت‎.

شهر و پالایشگاه بمباران شده بود. می توانید تصور کنید وقتی یک‎ ‎پالایشگاه بمباران می شود؛ چه اتفاقی می ‏افتد. انگار از هر گوشه ای مصیبت‎ ‎می جوشید. از سویی هم چهره ها محکم وبرق دیدگان برنده و کلمات پر ‏طنین‎ ‎بود. “ دوباره می سازیم‎.”

دوباره می سازیم شعار دولت در دوران جنگ بود. امروز شیشه ساختمان ها‎ ‎براثر بمباران ها بر زمین می ‏ریخت و صبح فردا دوباره و چند باره شیشه های‏‎ ‎براق نو نصب می شد. نشانی از مقاومت و نشاط زندگی در ‏اوج ویرانی‎ . ‎ایستادگی و سربلندی روح بر فراز پیکری خرد و زخمی‎…

شبی در مهمانسرای استانداری بودم. آقای نکویی استاندار بود. کم و بیش‎ ‎از سرما می لرزیدیم. آقای نکویی را ‏از دوران دانشجویی در اصفهان می‎ ‎شناختم. از دانشگاه تا خیابان مسجد سید، از چهارباغ بالا و پایین پیاده می‎ ‎آمدم‎.

در مسیر مدتی هم در کتابفروشی قائم گشتی می زدم. روزی برای اولین بار‎ ‎کلیات فارسی اشعار اقبال ‏لاهوری را در کتابفروشی ایشان دیدم. کتاب را‎ ‎خریدم، لحظه ای نگاهم با نگاه آقای نکویی گره خورد. گرم و ‏مهربان بود…و‎ ‎سلام علیکی و آشنایی‎…

سال ها گذشته بود اکنون هر دو ما در مهمانسرای استانداری در شبی‎ ‎زمستانی گفتگو می کردیم. آقای نکویی ‏گفت:یک مطلبی را برایت بگویم که تا‎ ‎آخر عمرم از یادم نمی رود. ساعت از یازده شب گذشته بود. تلفن دفترم ‏زنگ‎ ‎زد. گفتند آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند. مهندس موسوی بود‎. ‎دوستانه پرسید‎: ‎” ‎آقای نکویی خبر داری در این سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب( سرما منهای سی درجه رسیده بود) برای ‏حسن دیوانه چه فکری کردند؟‎” گفتم:” حسن دیوانه؟‏‎” ‎” ‎بله، روزنامه ها نوشته بودند. حسن دیوانه توی یک خرابه زندگی می کند. شما از فرماندار بپرسید، برای او ‏چه فکری کرده اند؟‎” خداحافظی کردیم. تا فرماندار را پیدا کردم، آن هم در آن نیمه شب‎ ‎زمستانی، نزدیک یک ساعتی طول کشید. ‏فرماندار گفت:” اتفاقا من هم نگران او‏‎ ‎بودم. کمیته امداد برایش جایی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد‎.” آقای نکویی گفت:” خیالم راحت شد. دیدم ساعت نزدیک به یک بعد از نصف‎ ‎شب است.با خودم گفتم فردا ‏صبح به آقای نخست وزیر اطلاع می دهم. آماده شدم‎ ‎بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشیک دفترم‎: ‎” ‎آقای استاندار! آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند‎.” مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسید:” آقای نکویی برای حسن دیوانه فکری کردید‎” برای ایشان توضیح دادم. اما دیگر خواب به چشمم نمی آمد‎… من هم آن شب که آقای نکویی این ماجرا را تعریف کرد، بی خواب شده بودم‎. ‎همان شب هم در ذهنم گذشت: ‏این ها میناگری های یک روح بزرگ است…همان بهشت‎ ‎گمشده همه ما، همان هوای تازه‎… باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست‎ که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی‎ ‎