روزهای زهر یک نقاش

آسیه امینی
آسیه امینی

این روزها به هر طرف که رو می کنم با اظهار نظری درباره دلارا دارابی روبرو می شوم. نامه ها و پتیشن ها و یادداشت ‏ها و مصاحبه ها و خبرها حکایت از این دارد که فارغ از اینکه این اظهارات در جهت حمایت اوست یا به عکس، این ‏موضوع، یعنی اعدام دختری که در 17 سالگی قتلی را به گردن گرفته است که حالا باید به این دلیل اعدام شود، در سطحی ‏وسیع توجه عمومی را به خود جلب کرده است. ‏

اگر چه نقاش بودن دلارا و نمایش عمومی نقاشی هایی که او در زندان کشیده بود، در شهرت این زندانی محکوم به اعدام، ‏بی تاثیر نبوده و باعث شده که احساسات عمومی نسبت به او بیش از سایر محکوم به اعدامهای نوجوان جلب شود، ولی ‏مساله این است که دلارا از نظر سن و موضوع پرونده، فرقی با آنها ندارد. او نیز مثل سایران، متهمی است که در زیر 18 ‏سالگی حکم اعدام دریافت کرده است. او نیز مثل بسیاری از آنها در مراحل ابتدایی پرونده، حق داشتن وکیل و آگاه شدن از ‏قوانینی که احساسات تحریک شده یک دختر 17 ساله را با شرایط دیگر متفاوت نمی داند، را نداشته است. او نیز مثل ‏بسیاری از متهمان نوجوان نمی دانسته است که اگر اقرار کند، کسی از او نخواهد پرسید که چرا اقرار کرده ای؟ برای ‏کشف واقعیت؟ یا برای لجبازی با پدرت؟ یا برای حمایت از پسری که به او دل بسته ای و می ترسی که اگر نوک اتهام به ‏سوی او نشانه رود، تا چندی بعد باید سیاهپوش عزایش شوی! ‏

کسی از او پرسید که آیا می دانی حرفهایی که می زنی بزودی سندی علیه زندگی ات خواهد بود یا نه؟ این قصه تکراری ‏نوجوانانی است که قانون، سن تکلیف شرعی آنها را با سن مسوولیت کیفری تفکیک نکرده است. این قصه همه نوجوانانی ‏است که اگر چه در 18 سالگی حق داشتن گواهینامه دریافت می کنند اما در 9 سالگی و 15 سالگی باید مسائلی را که به ‏زندگی یا مرگشان بستگی دارد، درک کنند و نسبت به آن مسوول باشند. ‏

وقتی که سه سال پیش نمایشگاه نقاشی او را در گالری گلستان برپا می کردم به تنها چیزی که می اندیشیدم نجات دلارا از ‏مرگ بود. چرا که باور داشتم نقاشی های پر از زهر او نمی تواند دروغ باشد. نقاشی هایی که در زمانی بر بوم نشستند که ‏نقاش آنها امیدی به نشان دادن و نماش آنها در دنیای بیرون نداشت و از این رو هرآنچه که کشیده بود، حرفهای نگفته ای بود ‏که اینگونه تصویر می شد. اما این باور من، امروز رنگ دیگری به خود گرفته است. چرا که از خودم می پرسم آیا اگر ‏دلارا نقاش نبود و اینگونه برون فکنی را هم می دانست، از او همینگونه حمایت نمی کردم؟ ‏

این روزها بسیرای از ما یا در فکر نامه نگاری به مدیران قضایی کشور برای توقف اجرای حکمیم، یا در فکر دلجویی و ‏نامه نگاری به خانواده اولیای دم- که خود حکایت ستمدیدگی دیگری دارند- اما کدامیک از این دو راه درمان درد همه ‏محکومان به اعدام نوجوانی است که در زمان ارتکاب جرم و گرفتن اتهام، در سنین پر تنش و پر فراز و نشیب رشد بوده ‏اند؟ ‏

خانواده امیر افتخار (دارابی)، خواهان مجازات قاتل مادرشان هستند. این ساده ترین و قابل قبول ترین حقی است که آنها می ‏طلبند. اما این حق کدام است؟ و قانون برای آنها چه سهمی در نظر گرفته است؟ ‏

نخست اینکه شناسایی قاتل واقعی در این پرونده – با وجود اینکه حکم دلارا قطعیت یافته است- اما هنوز در پرده ابهام ‏است. زیرا دختر 17 ساله ای قتل را به گردن گرفته است که در اوج احساسات نوجوانی است و در بی خبری محض، از ‏اینکه سخنانش چه سرنوشتی را برای او رقم خواهد زد و همان دختر بارها و بارها شرایط را چنان تشریح کرده است که ‏باورکردنش چندان سخت و دور از ذهن نیست. وکیلش بعدها سند دیگری را دلیل بر قاتل نبودن او ارائه داد. او گفت که یک ‏دختر چپ دست نمی تواند ضارب 18 ضربه مرگبار به زنی باشد که بیش از دو برابر وزن او را داشته است. که گرچه ‏این دلیل با منطق سازگار است محکمه پسند نبوده است. ‏

‏ پاسخ به این سوال که دلارا دارابی قاتل است یا نیست، در شرایطی که حکم او قطعی شده و استیذان هم دریافت کرده چیزی ‏را عوض نمی کند. اما به ما این دید را می دهد که اگر یک درصد، ( تاکید می کنم تنها یک درصد) این حکم و تاییدهای آن ‏درست نباشد، آیا این پرسش برای قانون گذاران مطرح نمی شود که باید برای اقرارهای متهمان نوجوانی که بازداشت می ‏شوند، رویه قضایی دیگری طی شود تا اقرار آنها علیه خودشان برای گریز از شرایط سخت پرس و جوی بعد از جنایت، ‏مبنای صدور حکم قرار نگیرد؟ ‏

دوم اینکه در پرونده های متهمان و محکومان به اعدام زیر 18 سال، بسیار برخورده ام به صاحبان خونی که از کشتن و ‏اعدام یک نوجوان راضی نیستند، اما آزاد شدن آنها را نیز به دور از عدالت می دانند. درحالی که سیستم حقوقی در بسیاری ‏از نقاط دنیا پاسخ این نیاز طبیعی را داده است و برای نوجوانان برای شدیدترین جرایم، اشد مجازاتی تا ده سال در نظر ‏گرفته اند، و در حالی که لایحه دادرسی اطفال که کلیات آن در مجلس شورای اسلامی به تصویب رسیده نیز برای اعدام ‏نوجوانان ( بدون اینکه لفظا قصاص را از آن تفکیک کرده باشد) مجازات جایگزین حبس درنظر گرفته است، سوال این ‏است که چرا تکلیف قانونی که حامی حقوق کودکان باشد و سن مسوولیت کیفری نوجوانان در آن به صراحت 18 سال ‏عنوان شده باشد، مشخص نمی شود؟ ‏

پذیرفتن پیمان نامه ای که سن کودک را 18 سال تمام عنوان کرده است و عمل کردن بر طبق قانونی که مسوولیت کیفری و ‏تکلیف شرعی را یکی می داند آیا یکی به نعل زدن و یکی به میخ کوفتن نیست؟!‏

آنچه دم آخر باید بگویم این است که باز هم ناگزیریم از این که برای نجات جان یک انسان، به همین نامه ها و درخواستها و ‏استمدادها توسل بجوییم. در حالی که چاره هیچ یک از این پرونده ها نه به جد در دست ولی دم است و نه در دست آنکس که ‏برای یک هفته و دو هفته و دو ماه دستور توقف اجرای حکم می دهد. ‏

با این همه امید بسته ایم به اینکه اینبار طرف این پرونده خانواده ای اهل فرهنگ است و همه آنچه ما گفته ایم و می گوییم ‏بهتر از ما می داند. آنها خواستار اجرای عدالتند. اما با آنچه در این قصه آمده است، آیا عدالت، با کشتن دختری که از 17 ‏سالگی در زندان بوده است، محقق می شود؟ و آیا تاوان نداشتن قانونی که از کودکان و نوجوانان در قبال مجازات مرگ ‏حمایت کند، را با کشتن آنها می توان پس داد؟ ‏