گذشتن هر ثانیه از این روزهای سربی برای همه ما با دردها و رنجهای بسیاری همراه است و هر لحظه آن جان کندنی است طاقتفرسا. بهترین دوستانمان چندی است که ناخواسته مهمان زندان شدهاند؛ بدون اینکه بتوانیم کاری انجام دهیم، تنها رهایی از بندی که سزاوار آن نیستند را آرزو میکنیم. هموطنانمان در مقابل چشمانمان جان دادند و تنها دردمندانه پرپرشدنشان را نظاره کردیم.
این روزها از صبح تا شب به صفحه مانیتور زل می زنم تا شاید از طریق اینترنت محتضر، خبر تازهای دریافت کنم.
در میان همه اتفاقات این روزها دستگیری سعید حجاریان و عبدالرضا تاجیک رنج و اندوه بیشتری برایم به همراه داشت. با رضا رابطه دوستی داشتم، اما دکتر حجاریان را تنها چند باری برای گفتوگو دیده بودم. آخرین باری که به دیدن حجاریان رفتم، چند روز قبل از شروع تبلیغات بود. نه چندان امیدی به انتخابات داشت و نه تمایلی به اظهار نظر درباره آن. در دوران تبلیغات هم فعالیت چندانی نداشت، تنها یک بار به قم رفت و دو سه مطلب کوتاه درباره انتخابات نوشت. چگونه و براساس چه شواهد و نشانههایی او را که به سختی حرف می زند و دردهای زیادی را تحمل میکند را حبس کردهاند؟ تاکنون حجاریان چند اقدام اغتشاشگرایانه و آشوبطلبانه را سازماندهی کرده که اکنون به بهانههای واهی او را بازداشت کرده و تن رنجورش را میآزارند و جانش را مکدر میکنند؟ همسرش گفته که در ملاقات کوتاهی که با او داشته، به شدت گریه کرده است. گریه سعید به خاطر آن است که می بیند انقلاب چگونه به راحتی رهبران و خادمان خود را میخورد.
روزی که خبر دستگیری رضا تاجیک را شنیدم بهتزده شدم. بهت و حیرت و اندوهم از بازداشت رضا تنها به این خاطر نیست که دوست و همکارم بود، بلکه بیشتر به این دلیل است که رضا بعد از توقفیف کارگزاران، شش ماه است که در هیچ روزنامهای کار نمیکند و در زمان فعالیتهای انتخاباتی نیز در ستاد کاندیداهای اصلاحطلب فعالیت نداشت و فقط مانند میلیونها ایرانی دیگر در روز انتخابات رای داد. به راستی او را بر چه اساسی و با کدام توجیهی بازداشت کردهاند؟
جند روزی است که نگاه بهتزدهام به در خیره شده، به این امید که رضا با کلاسور سبز رنگ و لبخندهمیشگیاش که ته مایهای غمگینانه دارد، از در وارد شود.
این روزها با وجود تمام اندوه و یاسها همیشه این شعر شاملو را زیر لب زمزمه میکنم:
روزی ما دوباره کبوترانمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ای ایست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که دوباره ما برای کبوترانمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم