به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعۀ دولت به نام ما افتد
تا به حافظ میرسیم، همزمان شگفتیهای حضور او در هستی، یکی پس از دیگری بر ما جلوه میکند. هر شگفتی ما را به شگفتی دیگر میبرد. مشکل بتوان فقط از یک بُعد حضور او سخن گفت. در طول تاریخ بشری، تا آنجا که میدانیم، هیچ کتاب شعری مورد تفأل قرار نگرفته است، نه در ایران و نه در جهان، نه پیش از حافظ و نه پس از او. این جای یگانه و ویژه میتواند سرفصل تازهای از شناخت حافظ باشد.
دستکم سیصد سال است که حافظ را به فال میطلبیم. در میان نسخ چاپی غزلیات حافظ، در قرن حاضر، نمونهای نیز وجود دارد که فال گرفتن از حافظ را بسیار آسان کرده است بهگونهای که هر غزل جداگانه در یک ورق چاپ شده است؛ و گاه در پشت هر غزل نیز توضیحاتی آمده است. دستکم نیم قرن است که در اماکن عمومی، دورهگردهایی را میبینیم که مرغ کوچکی را آموزش دادهاند که با اشارۀ صاحب، با نوک خود برگی را از مجموعه اوراق چاپشده در پیش روی، برحسب اتفاق برمیدارد که چند بیت از یکی از غزلیات حافظ با چند جملۀ کلی در توضیح فال مزبور در پشت آن آمده است.
پژوهشگران و مشتاقان فرهنگ ایران و نیز حافظ شناسان، به این جنبۀ استثنایی حافظ به کرات اشاره کردهاند. کتاب کشفالظنون، نوشتۀ حاج خلیفه نویسندۀ ترک، از چند رساله که در قرن دهم و پیش از آن دربارۀ تفأل در دیوان حافظ نوشته شده، یاد کرده است.
میتوان دلایل گوناگونی که راز تفأل با دیوان حافظ بزرگوار را برای ما میشکافند، چنین خلاصه کرد:
حافظ از زندگی میگوید و انسان مشتاق شناخت زندگی است. آینده رازآمیزترین پرسش آدمی است.
حافظ لسانالغیب است، اسرار پشت پرده را میداند و میتواند آنرا بر ما بگشاید.
حافظ چنان با ایهام و اشاره و استعاره سخن میگوید، چنان با واژهها و موسیقی آنها بازی میکند که شعر او چون صدای بال فرشتگان از آنسوی میآید و راز آنسوی میگشاید. در هر بیت او با استفاده از صنعت شعر و کلام، پیامهای گوناگونی نهفته است که هر مشتاقی را به تعبیر و تفسیری از حال و روز، خواستها و آرزوهای خود میکشاند.
حافظ نمایندۀ فرهنگ ایرانی و پارسیزبانان است. به همین دلیل شعرش از تمام ابعاد جهان اینان سخن میگوید.
حافظ برای خواص وعوام، از هر دسته و گروه و سلیقه و منشی، پیامی دارد، لذا همه کس مطابق میل و آرزوی خود مطلبی در شعر او مییابد.
خود حافظ هم در اشعارش اشاراتی به فال گرفتن و زدن فال دارد، شاید همین جرقهای بوده است برای شروع فال گرفتن از دیوان او:
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
آقای اسلامی ندوشن در یکی از سخنرانیهای خود پیرامون حافظ و فال، به درستی به نکات فوق اشارهکردهاند1. البته در همانجا هم مطلبی را مطرح میکنند که نیاز به گفتگو و کنکاش بیشتری دارد. ایشان مدعی هستند که همۀ آنچه را حافظ گفته است، پیش از او گفتهاند و او سخن تازهای نیاورده است. و تمام دلپذیری اشعار حافظ و گرویدن ما بسوی او به دلیل استفادۀ دگرگونۀ او از واژهها و موسیقی آنهاست که یگانه است. نگارنده به اندازۀ وسع خود طی سی سال گذشته از نگاه روانکاوانه تلاش کردهام تا نشان دهم که حتی استفادۀ حافظ از زبان و کلام و موسیقی آن به این دلیل است که او به مقام تازهای در درک و شناخت آدمی رسیده است2.
اما اگر بخواهیم فراتر از آنچه تاکنون در مورد رجوع به فال حافظ گفتهاند، کند و کاو کنیم، شاید بتوان دلایل زیر را نیز بر آنچه گفته شده است افزود:
نخست آن که ، حافظ نوع دیگری میبیند، تنوع نگاه و نگرش او، در عمق و در سطح به نگاه او حجمی یگانه میدهد که در این حجم، نگاه ما غرق و حیران و سرگشته میشود. همین سرگشتگی و شگفتی ما را جادو میکند. گویی به دنیای ناشناختهای میرویم که پاسخ ما در آنجاست. به باور ما، ویژگی بینش حافظ در غزلیاتش از میدان بینش تاریخی، بینش رؤیایی، بینش روزمره، بینش اشراقی یا پیامبرگونه فراتر میرود. ما با بینشی ویژۀ حافظ سر و کار داریم که اگر آن را در قالب تاریخی زمان و مکانش قرار دهیم، بینشی بسیار جسورانه است. اگرچه حافظ بهگونهای استثنایی فروتن است، ولی شعر او خواننده را آموزش میدهد و او را در مسیر این بینش فراتر قرار میدهد.
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم
در این بیت، حافظ از وسعت “بینش” خود پرده برمیدارد و این بینش و این شناخت را در نهایت بلندنظری و با سخاوت تمام همچون هدیهای با دیگران تقسیم میکند. میداند که “بینش” او از خمیرمایۀ دیگری است.
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
حساسیت ما به ساختار زبان، ما را به باریکبینی در یکی از ویژگیهای زبان پارسی میبرد و آن استفاده از واژۀ دیدن است در مورد خواب. میدانیم که خواب و رؤیا محصول حضور و کارکرد ناخودآگاه است. میتوان چشمها را بست و خواب دید. دیدن در اینجا نه دیدنی است با سودجویی از چشمان باز در نور. درک تصاویری است درونی که در پیش چشمان بستۀ ما میگذرد. بینش تاریخ گرایانه نگاهی است که بر پایۀ مشاهده استوار است. نگاهی که به ما امکان میدهد با دقت نظر در رویدادهای دیروز و ادامۀ آنها تا به امروز، درسها بیاموزیم.
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
حافظ تجربهای را بیان میکند که حاصل دریافتی تازه است: چشمان دل سیاه نمیتوانند آشنا را دریابند.
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم میدیدم خون در دل و پا در گل بود
این بیت نشان میدهد که شاعر از دیدن خمره می که در دلش خون دارد و پایش در گل است، درسی تاریخی میگیرد. اینجا با نگاهی اسطورهای روبرو هستیم. نگاهی که جمشید در جام خود داشت و “راز همه” یا “همه راز” را درمییافت یا میدید. بینش تاریخی با درسگیری از حادثهها در کنار هم گام برمیدارند:
عقلم از خانه به در رفت و اگر می اینست
دیدم از پیش که در خانۀ دینم چه شود
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
بهقدر دانش خود هر کسی کند ادراک
دیدنی و بینشی دیگرگونه، حافظوار: دیدن ویژه مربوط به بینش حافظگونه میتواند به ترکیب دیدنهای گوناگونی که تاکنون از آنها سخن گفتیم بازگردد. حافظ با بالا کشیدن ابعاد “دیدن”، به مرز تازهای از بینش میرسد. پا را از همۀ این دیدنهای شناخته شده فراتر میگذارد تا بعدی تازه ارائه کند. بیت زیر بهگونهای ویژه این دو مفهوم دیدن حافظگونه را بر ما میگشاید:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
بینشی که در این شعر از آن یاد میرود، دیدنی در خواب نیست بلکه دیدنی است واقعی. فضای شبانه این غزل را در برمی گیرد، چون شبی در ژرف زمان که درگذشتهای دور و خارج از تاریخ است.
کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
دو نگاه در این شعر همزیستی دارند. نگاهی که از چشمی است که جان را میبیند و نگاهی که از چشم جهانبین برمیخیزد. این دو نوع دیدن به دو نوع دریافت بازمیگردد. حافظ نگاه به درون، به جان، میاندازد. نگاهی است که در کوتاه لحظهای با تمامی حضور و وجود و تمرکز مجموعۀ امکانات دریافت، به این دیدار جان میرسد. چون آن نفس لحظۀ دیداری که در بیت بالا آمده است.
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
در اینجا درون درون و جان و نقش رخ خوب یار همگناند. آرزوی حافظ دیدار جان خویش است. نماد جان را تخیل نقش خوب یار میداند. بازی با نمادپردازی و تخیل یکی از اسباب کار حافظ است. بهراستی انسان سخنگو، انسان آرزومند، انسان نمادپرداز، برای دستیابی به امر واقع از راه بدن خویش، جز نماد و تخیل چه ابزار و امکان دیگری دارد؟
هواخواه توأم جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
تو نیرویی فراتر داری که نادیده میبینی، همچون جان من، همچون درون درون من. دیدن بدون “نادیدن” را چگونه میتوان دریافت؟ این چگونه دیدنی است؟ اینگونه دیدن نمیتواند در بیرون از “من” صورت گیرد چرا که این منم که میبینم و نیز نمیتواند در درون باشد چراکه جانان، دیگری، به شاعر این “دیدن” را نشان میدهد. اگر پاسخ این پرسش در این است که جانان با منبعی دیگر در ارتباط است که در این صورت این جانان نیست که میبیند بلکه این پیام دیگری است از دهان جانان بیرون آمده. رابطۀ دقیق و ظریف بین، جان، جانان و به بینش بی دیدن کلیدی اساسی به دست میدهد:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین بادۀ مستانه زدند
نگاه حافظ در اینجا تا حضور پیدایش به ژرف میرود. چون نقاشی زبردست، تابلویی ترسیم میکند که در آن بر پایۀ روایتهای اسطورهای، فرشتگان، خاک آدم را پاک و سرشته میکنند و سپس با شرابی که از میخانه میآید، گِل میسازند تا با این گِل، آدم را بسازند. خمیرمایۀ انسان نه آب است که شراب است. چنین استعارهای، چنین ترسیمی درعینحال رنگین و زنده و در همین حال جابجا کردن آب بدون رنگ با شراب، عامل مستی و بیخودی، آن هم با مراجعه به در میکده، چون مکان نوشیدن شراب، نه چون مکانی اتفاقی، از طنزی عمیق برخوردار است. این دیدن خالی از شک و تردید و ابهام است، خالی از فضای خواب وخیال است و دور از خیالپردازی است. بیش از همه این غزل ما را با شجاعت حافظ آشنا میکند. حافظ خواننده را با خود به تماشای حادثۀ حضور آدم در هستی میبرد. دل را چون خاستگاه دریافت بیواسطه، چون ابزار درک کلی بدانیم و به آن دانایی بیفزاییم. آنچه در نظر نخست از دایرۀ تقسیمات متعارف به دور است. دانایی به همراه دریافت دانش آن هم در سر ایجاد میشود و دانایی دل حافظ خود نشانگر شکستن نخستین برداشت مرسوم است. حافظ چندین بار در غزلیاتش دفتر دانش و علم را شستنی میداند؛ و به بازگشت به دل و به عشق توصیه میکند. در اینجا حافظ فلک، گردش روزگار و آنچه از مشاهدۀ آن میتوان درس گرفت و آموخت را میبیند. دیدنی: تاریخی، تجربی، آموختنی و در انتها، دیدنی که رابطهای دارد مستقیم با نوعی دخالت در کار دل و عقل. گویی این بینش از دل دانا برمیآید و نگران دام فلکی است که در قصد آن است. پس ابزار این بینش، بینش حافظوار، همان دل داناست، حاصل جمع عقل و دل:
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
جام جهانبین، آنچه در آن نخستین انسان و آموزشدهندۀ فرهنگ و خط و دانش، همه چیز را میدیده است، همان دیدن حافظگونه، اصلیترین پایۀ بینش حافظ است. در غزل زیر، حافظ گامی دیگر به سمت بینش ویژۀ خویش برمیدارد. رابطۀ این بینش ویژه، پیر مغان و جام جم و دل خود را آشکار میکند و تعریف دقیقتری از دل آگاه میدهد. حافظ به راحتی مدعی است که جام جم را دارد و بینش ویژۀ او از جام جم میآید:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تائید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
حافظ به علم نظر هویت میبخشد. با ترکیب بینایی در علم نظر، حوزهای نوین خلق میکند، و نیز انسانی تازه که بینش او حاصل علم نظر است:
از بتان آن طلب ار حسنشناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
پیر میخانه سحر جام جهانبینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
حافظ ‘انسان’ را با گوناگونی امکانات و راههای ادراکش، به مقام والایی میبرد. حضور حافظ یا کلیتر، انسان در هستی، در بینش حافظ به جایگاه ازلی - ابدی دست مییابد. گویی آدمی امکان دیدن حافظوار را با خود، از جام جم، از اسطورۀ پیدایش هستی به همراه میآورد. دل دانای حافظ مست است، دل رهایی او از زمان گذران و جهان مادی بیشائبه است. با اینهمه، با در دست داشتن چنین دل دانای مستی، حافظ فروتن است:
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد ماند
حافظ چون پیر راهنماییست که در فراز قله نشسته است. به جهان مینگرد با بینشی که گاه تاریخی - تجربی است، گاه انسانشناسانه و گاه اسطورهای و در نهایت و اوج ترکیبی از هر سه؛ بینش حافظوار. حافظ چون نخستین انتروپولوگ (انسانشناس) نسبیت شناخت را در محدودۀ ژرفنای نگاه آدمی میبرد. حوزۀ بررسی را از دنیای متعارف و شناخته شدۀ زمان خویش فراتر میبرد و به آن ژرفنا میدهد. محدودیت نگاه و اندیشه و تصور و خیال را میشکافد. سنت اندیشۀ زمان خویش را زیر پا میگذارد. عناصر تازه را با قدیم همراه میکند. دنیای خواب، دنیای رؤیا، دنیای واقعیت را با دنیای وهم و خیال همراه میکند. گویی همگی جهان آدمی را به رسمیت میشناسد. به انسان بعد میدهد. کرامت آدمی را ورای همه قرار میدهد. مدارا را سرلوحۀ کار خویش قرار میدهد. انسان واقعی را، با تمامی هوسها، آرزوها، نیازها، در جسمیت خویش، در اندیشیدنش و در نیاز به سرخوشی و لذت بردنش را به رسمیت میشناسد. مرزهای تصنعی را بر هم میزند: نه مرزی جسمی و خاکی میپذیرد و نه مرزی در جهانهای گوناگون و بیشمار آدمی:
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
آری دل است که پژوهشگر است. دل به دنبال ابزاری است خیالی تا پاسخ خویش را بیابد. ابزاری که در دسترس واقعیت قرار ندارد. حافظ در پیر مغان موجودی خیالی میبیند با نگاهی آنتروپولوژیک (انسانشناسانه)، کسی که نگاهی ژرف به تاریخ دارد، کسی که به او نگاهی از ابتدای خلقت دادهشده است.
دوم آن که ، حافظ از پیر مغان میگوید و جام جم که در آن آیینه میتوان صدگونه تماشا کرد، و غیرمستقیم از ما میخواهد که به او نیز چون پیر مغانی نگاه کنیم که جام جم در دست دارد:
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
گر پیر مغان مُرشد ما شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
نیکی پیر مغان بین که چون ما بدمستان
هرچه کردیم بچشم کرمش زیبا بود
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشۀ دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
پیر مغان ز توبۀ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهام
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست
درس حدیث عشق برو خوان و زو شنو
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
حافظ، مرید، بنده، چاکر، خاک در و حرف شنوی پیر مغان است. با او مکالمه دارد و این موضوع قدیمی است و طولانی، تنها از او حرفشنوی دارد، فشار بسیاری است که حافظ را از پیر مغان دور کنند و اگر گاه میپذیرد، به عذر بازمیگردد، در زمانهای که کس گردن بر دیگری نمینهد، حافظ به پیر مغان گردن مینهد. با این وجود رابطهای کاملاً یکسویه نیست و حافظ نیز حرفهایی برای گفتن دارد و رابطه به شکل گفتگو است، و نیز میتوان با درجۀ ضعیفتری از یقین گفت که: پیر مغان از عشق میگوید و شرابخواری، حل مشکل میکند و غم میزداید.
در مورد رابطۀ خدا، حافظ و پیر مغان میتوان گفت که پیر مغان مخالف عبادت است و حافظ در مقابل عبادت، پیر مغان را انتخاب میکند. برای رسیدن به مفهوم خدا، حافظ راهی را که پیر مغان ارائه میدهد برمیگزیند. عشق و راه یافتن به عشق، شراب، این که حافظ دارای مشکل است، غم دارد، گرفته است و برای حل مشکل خود تلاش میکند. با همه گریز و بازگشتها پیر مغان را به عنوان مراد انتخاب میکند، پیر مغان عیبجو نیست و روش متفاوتی از دیگران دارد، از عشق میگوید و راه درک آن را از طریق شراب توصیه میکند.
به بیان دیگر، آیا مشکل حافظ درک جهان و هستی خود نیست؟ و آیا به دنبال پاسخی برای پرسش خود نمیگردد و راههای گوناگون را تجربه نمیکند؟ چه پرسشی، چه راهبری، چه راهی و چه طریقی؟ این طریقۀ تحلیل و این پرسشها میبایست در دگر اشعار حافظ تعقیب گردد. ولی با همۀ اینها، راهبر و مراد، برای حافظ با همۀ بالا و پایین رفتنها بالاخره پیر مغان است.
پیر مغان کیست؟ در کجاست و چه میکرده است؟ تنها طرحی ظریف و دور از او داریم. راه ظاهراً عشق است. در اشعار دیگر حافظ از راههای دیگر مثل مدرسه، زهد و عبادت، تصوف نیز نام برده میشود.
سوم آن که ، حافظ عشق را انتخاب میکند. این چه راهی است، چه ویژگی دارد؟ میبایست در اشعار دیگر حافظ به دنبالش گشت. وسیلۀ پیمودن این راه همان شراب است. حافظ از عشق میگوید، عشق را میستاید و از صدای سخن آن خوشتر نمیبیند. آنچه بدون شک تا مرگ، در هر دم و بازدم با ماست. عشق به مادر، مادر طبیعت و به فرزندان و نسلهای بعد. اینچنین عاشق عشق بیگمان در هر کلام و سخن و اشارهاش در اعماق نهان ما را با خود همراه میکند. به او دل میبندیم، چرا که از دل میگوید. دیوان حافظ به تبری از زندگی میپردازد و به وابستگی به زندگی، و این چکیدۀ هستی ماست:
فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دوجهان آزادم
حافظ در شعر یادشده بندگی عشق را آزادی از هردو جهان میداند. بیایید بندگی عشق را مقام یا حالت بنامیم چه در دیگر اشعار حافظ این رابطه روشنتر بیانشدهاند:
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پیام افتند هر دم انجمنی
این “مقام” در مقابل دنیا و آخرت آمده است، بهگونهای دیگر دنیا و آخرت در همان بازی دو جهان است و تشویق و ترغیب انجمنهای گوناگون که هرکدام یا گرفتار دنیا و یا گرفتار آخرتند. حافظ مقام عشق را بجایی میرساند که غنای آن را در دل، دفع وابستگی از نیستی و هستی میداند:
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
نیستی و هستی، فانی و باقی، دو جهان و دو پدیدۀ ملموس برای آدمی چون مرگ و زندگی. تا جایی که حافظ سلطانی عالم را نیز طفیل عشق میداند. باز هم مقام عشق در مقابل جهان باقی و جهان فانی و خارج از هر دو قرار میگیرد، بهگونهای که بلندپایهترین مقام، سلطانی عالم را کمر بستۀ عشق میخواند.
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
حافظ گاه “هر چه هست” را در مقابل مقام عشق میآورد و گاه “جهان باقی و فانی” و “هستی و نیستی”، و تناقض آن با دو جهان باقی و فانی که هر دو در “هست” میگنجد هرگز از نگاه تیز او دور نمانده است.
من همان دم که وضو ساختم از چشمۀ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
آزادی از هرچه که هست با مقدمهسازی و آمادهسازی برای برپایی نماز، ولی این بار در مقام عشق، بندگی و تکبیر و وضو ساختن از چشمۀ عشق که پیش از این دیدیم که برای حافظ تنها در مقام ترک دو جهان ممکن است. دو جهان را، یکی این جهان زندگی و دیگری که با حسرت جان خود را به آن میکشانیم، در شعری دیگر از او مییابیم:
عشرت کنیم ورنه به حسرت کِشندمان
روزی که رختِ جان به جهانی دگر کشیم
در اندیشۀ حافظ “هست”، “آفرینش”، کارگاهی است دارای ساختار، در آن مقصودی است و روزی کار آن به سر میرسد. تنها راه خواندن رمز و راز این کارگاه را باز مقام عشق میشناسد:
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
راه دست یافتن به سرّ هر دو جهان و نورِ جامِ جهانبین، را در جرعه درکشیدن میداند. این که مراد او با میگساری همان ورود به میدان و مقام عشق است را بیایید دانسته انگاریم. گوهر چنین جام را از جهانی دیگر میداند که بیگمان نه این جهان باقی است و نه آن جهانِ فانی. چه گلِ کوزهگران که اشارهای است به گِل آدم و سرشته شدن آن به می و از این راه به مقامِ عشق رسیدن که جهانی است سوم:
گوهرِ جامِ جم از کانِ جهانی دگر است
تو تمنّا ز گِلِ کوزهگران میداری
در ورای آنچه پارسیزبانان در طی قرون متمادی در “کلام” حافظ جستهاند، نشانهای والاتر از “زیبایی تصویر و کلام”، “روحانیت معنوی و مذهبی” و “ادراک تاریخی و اجتماعی” وجود دارد. دیوان “حافظ” در کنار قرآن در خانۀ پارسیزبانان میزید. گرچه او حافظ قرآن است، لیک گویا دیوان حافظ برای ایرانیان نشانهای از حفاظت پدیدهای گرانبهاتر و عمیقتر، یعنی خاطرۀ “جمعی و قومی” است.
راز “حافظ” بیگمان سؤالی تازه نیست. به کرات پرسیدهایم و تلاش بسیار در یافتن پاسخ این پرسش کردهایم، نه تنها چرا “حافظ” بلکه چرا و چگونه صاحبان اندیشه (خواص) و دیگران (عوام) از هر قوم و طایفه و تمایل و طبقه و مذهب و تفکر (عارف و عامی) همینکه در محدوده تأثیر زبان فارسی بودهاند، حافظ را به عنوان زبان بیانی خود برگزیدهاند. حافظ درغم و شادی، گفتگوی روزانه و خلوت شبانه حضور دارد. هرکسی گویا از ظن خود یار اوست. فالبین است. در گوی شفاف “دیوان” او امید میتراود و محل استخاره است. در آرامگاهش روزی بساط خنیاگران پهن است و دیگر روز بزرگداشت او را اهل مذهب خادمند.
مراد کلام در اینجا بیشتر یافتن نگاهی تازه بر حافظ و تفأل بر دیوان حافظ است. این که چرا حافظ؟ چرا هندو به آتش میسوزاندش و مسلمان به زمزم میشویدش. چرا تنها آنان که متأثر از فرهنگ پارسیاند اینگونه بر او شیفته میگردند. چرا پارسیزبانان برای حافظ چنین مقامی گشودهاند و به دیوان او تفأل میزنند؟
قدرت حافظ شیراز در کلام اوست و آن هم کلام “دری”. آنهم در پهنۀ فرهنگ پارسیزبانان:
ز شعر دلکش حافظ کسی بود “آگاه”
که لطف طبع و سخن گفتن دری داندو یا:
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
بدینگونه است که خاطرۀ جمعی یک قوم تحت تأثیر زبان مادری است و تاریخ نهفته در فرهنگ از طریق زبان مادری با تکیه بر اسطوره و افسانه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و در شکلگیری ناخودآگاه تک تک ما نقش دارد و اختلاف و غنای فرهنگی را به وجود میآورد. حافظ بیگمان بر خاطرۀ جمعی اقوام ایرانی و فارسیدانان انگشت مینهد. به شکلی که با گذشت قرنها شعر او همچنان با این خاطره عجین است. اینان زبان گویای خود را در حافظ مییابند و گویا حافظ واسطهای است میان خاطرۀ جمعی- تخیلی اقوام ایرانی و حرکت تاریخی اینان. این رازی است که حافظ در سینۀ خود حمل میکند و این است راز حضور عمیق و جاودانی حافظ برای ایرانیان.
دلِ شوریدۀ حافظ مقام عشق را میشناسد، اوست که سره و ناسره را تمیز میدهد و خرمن تنعّم هر دو جهان را فانی میانگارد. در یک کلام، پیر خطاپوشی که بر راز عشق آگاه است، در دست جام جهان نمایی از کلام و سخن دارد و تا حد معجزه از ابزار و فن همگونگی و موسیقی زبان سود میجوید، حافظ اگر مورد تفأل قرار نگیرد بیانصافی است.
پاریس - ۸ مارس ۲۰۱۵
پانویس
1 ـ سخنرانی محمدعلی اسلامی ندوشن با عنوان “چرا از حافظ فال میگیریم؟” که در همایش موسیقی شعر حافظ در شهر کتاب مرکزی در تاریخ ۱۹/۷/۱۳۸۹ ایراد شد. http://www.bashgah.net/fa/content/show/85826
2 ـ “نگرشی دیگر بر راز حافظ” نوشته حسن مکارمی
www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2013/february/20/article/-baa59e00e9.html