انقلاب عربی خوب، انقلاب عربی بد

مسعود برجیان
مسعود برجیان

شورش مردم لیبی و مقاومت قاطعانه‌ی قذافی، تصویر رایج انقلاب‌های زنجیره‌ای عربی را دگرگون کرده است. تنها در فاصله‌ی چند هفته، صحنه‌های تکراری و خونبار معترضانی که با دست‌های خالی اما با مشت‌های گره کرده، در برابر نیروهای سرکوبگر کشورهای عربی، جانانه مقاومت می‌کردند، جای خود را به تصاویر یک جنگ داخلی تمام‌عیار داد؛ اکنون هر دو طرف اسلحه به دست دارند و با یکدیگر می‌جنگند؛ ماشین جنگی قذافی، خیلی زود اعتماد به نفس خود را باز یافت و شورشیان را وادار به عقب‌نشینی کرد؛ اینک نیروهای بین‌المللی به قصد مداخله‌ی نظامی وارد عمل شده‌اند و کفه‌ی ترازو را به نفع شورشیان سنگین کرده‌اند. نبرد در لیبی هنوز پایان نیافته است و هر روز خبرهایی از پیشرفت یکی از دو طرف و عقب‌نشینی طرف دیگر شنیده می‌شود. غرب به‌ویژه آمریکا در برابر انقلاب‌های عربی، واکنش‌های متفاوتی داشته است. این دوگانگی و نیز سرنوشت شورش لیبی که به موردی “خاص” در انقلاب‌های عربی تبدیل شده است، درس‌های بسیاری در عرصه‌ی سیاست‌ورزی دارد:


مصر؛ واکنش آشفته‌ی غرب
غرب، در پی پیروزی برق‌آسای انقلاب تونس، غافلگیر شد. اما در وقایع مصر اندکی از شوک اولیه در آمده بود. موضع آمریکا در برابر انقلاب مصر، ثابت نبود و به میزان حضور معترضان مصری در میدان التحریر (میدان آزادی) وابسته بود. هر روز که معترضان حضوری پررنگ داشتند و نیروهای حکومتی را عقب می‌رانند، غرب (مشخصاً آمریکا) جانب معترضان را می‌گرفت و از خواست‌های به‌حق آنان سخن می‌گفت و دولت مصر را نکوهش می‌کرد؛ اما روزهایی که حضور معترضان کمرنگ می‌شد و نیروهای حکومتی، میداندار بودند، با جانبداری از حکومت، سخن از ثبات و امنیت مصر به میان می‌آورد. آشفتگی و درماندگی و روزمرگی کاملاً بر مواضع غرب سایه انداخته بود. تداوم بحران مصر، روز به روز به مطرح شدن بیش از پیش اخوان‌المسلمین می‌انجامید؛ با توجه به همسایگی مصر با اسرائیل و نیز نقشی که مصر به عنوان یک الگوی فرهنگی در جهان عرب دارد، این اتفاقی بسیار خطرناک بود. غرب خیلی زود این موضوع را دریافت و منافع بلندمدت خود را در پایان هر چه سریع‌تر بحران حتی به قیمت سرنگونی مبارک دید. به همین دلیل کوشید از حالت انفعال و واکنش‌های کژدار و مریز خارج شده و ابتکار مدیریت بحران را به دست بگیرد؛ در نتیجه از ارتباطات خود با حکومت مصر کمک گرفت تا با خاتمه دادن هر چه سریع‌تر به بحران، رشته‌ی امور را در دست متحدان مورد اعتمادش در حکومت مصر نگاه دارد. مبارک با اینکه در شامگاه ۲۱ بهمن ۸۹، قاطعانه از تداوم حضورش در رأس قدرت سخن گفت اما جمعه ۲۲ بهمن، او را به هلیکوپتری نظامی سوار کرده و به ترک قدرت واداشتند. بدین‌ترتیب کلیت نظام مصر و بازیگران اصلی آن دست‌نخورده باقی ماند و غرب توانست، با کمترین تغییرات، هم رضایت مردم و پیروزی انقلاب‌شان را تحقق بخشد و هم متحدان مورد اعتماد و قابل پیش‌بینی خود را در نوک هرم قدرت نگاه داشته و پیشبرد اصلاحات مصر را به دوستان خود بسپارد. بنابراین برخلاف نظر عباس عبدی این‌گونه نبود که از ابتدا رهبری انقلاب در دست اتاق فکر نظامیان آمریکایی و مصری باشد؛ غرب، مسیری از واکنش‌های انفعالی و پریشان تا ابتکار عمل محتاطانه را طی نمود تا بتواند بحران را مدیریت کرده و پیامدهای منفی آن را به حداقل برساند.
در تونس، انقلاب با سرعت خیره‌کننده‌ای اتفاق افتاد و حکومت چنان از تحولات برق‌آسای کشور بهت‌زده شده بود که مجالی برای واکنش پیدا نکرد. اما در مصر، حکومت تلاش بسیاری کرد تا با استفاده از نیروهای نظامی و امنیتی و لباس‌شخصی، در برابر انقلابیان بایستد؛ اما پایداری معترضان بر تداوم حضور خود به هر قیمت ممکن، کلیت حکومت را به این نتیجه رساند که صدای انقلاب مردم را بشنود. اما چرا حکومت مصر، به تغییر تن داد و هرگز تلاش نکرد از حداکثر توان سرکوب خود استفاده کند؟ چرا در تمامی روزهای اعتراض، دوربین‌های شبکه‌های الجزیره و العربیه به صورت ثابت در میدان التحریر نصب شده و ۲۴ ساعته، به خبررسانی مشغول بودند و هرگز کسی مانع آنها نشد؟ چرا برق میدان التحریر هرگز در طی ۱۸ روز حضور مخالفان قطع نشد؟ این عدم سرکوب هم به شخصیت فردی حسنی مبارک و هم به ساختار حکومت مصر بر می‌گردد. حکومت مصر اگرچه یک دیکتاتوری فردی زیر لوای نام جمهوری بود اما حسنی مبارک، برای خود پرستیژی سیاسی قائل بود و به خود اجازه نمی‌داد دست به هر اقدامی بزند. تازه، افکار عمومی جهانی هم برای او اهمیتی به‌سزا داشت. از این گذشته، به دلیل نقش تاریخی ارتش در مصر (چه در جنگ با اسرائیل و چه حفظ تمامیت ارضی کشور)، نخبگان نظامی از درجه‌ای از استقلال نسبی برخورد هستند و مبارک ناچار بود برای سرکوب خونین، آنان را نیز با خود همراه کند؛ امری که هرگز تحقق پیدا نکرد. ارتش جز چند حرکت مضحک (نظیر به پرواز درآمدن هواپیماهای جنگی بر فراز میدان التحریر) کاری علیه مخالفان انجام نداد و با بی‌طرفی خود در این کشاکش و نیز بازداشتن نیروهای امنیتی از سرکوب همه‌جانبه، عملاً قدرت سرکوبگری حکومت را عقیم کرد.

لیبی؛ وقتی ماجرای عراق تکرارمی‌شود
این‌ها درست عکس اتفاقاتی است که در لیبی افتاد. حکومت این کشور به تمامی، حکومتی قبیله‌ای و پیشامدرن است. نخبگان حکومتی تصمیم‌ساز یا حتی مشاور، عملاً در ساختار حکومت لیبی وجود ندارند. همه چیز در اراده‌ی شخص قذافی و پشتیبانی سنتی قبیله‌ای از او خلاصه می‌شود. در واقع ارتش مستقلی در لیبی وجود ندارد؛ این اتحاد نیروهای مسلح چندین قبیله است که ارتش این کشور را تشکیل می‌دهد. قذافی از زمانی که در ۲۷ سالگی و در پی یک کودتای نظامی به قدرت رسید، بنای مخالفت با غرب را گذاشت. از گروه‌های تروریست در کشورهای دیگر حمایت کرد و حتی خود دست به عملیات آدمکشی زد. اما پس از چندی، رویه‌ی خود را تغییر داد و این بار از در دوستی با غرب درآمد. انگلیس و لیبی که روزگاری به خاطر حمایت‌های قذافی از ارتش جمهوریخواه ایرلند، روابط بسیار تیره‌ای داشتند، به دوستانی نزدیک تبدیل شدند و قراردادهای بسیاری میان آنها بسته شد.
شورش‌های لیبی در زمانی اتفاق افتاد که غرب کاملاً از شوک اولیه انقلاب‌های زنجیره‌ای عربی درآمده و با تیزبینی تحولات کشورهای عربی را زیر نظر داشت. آمریکا که به دنبال ایجاد خاورمیانه‌ی جدید بود، حوادث لیبی را بهترین فرصت برای خلاص شدن از شر قذافی و نیز بازسازی هژمونی خود در کل خاور میانه‌ی جدید می‌دید. شورای امنیت سازمان ملل که زیر نفوذ کشورهای غربی است، به‌سرعت قطعنامه‌ای تصویب و مجوز حمله به لیبی را صادر کرد. قذافی گمان می‌کرد حالا که سالیانی است راه همکاری با غرب را در پیش گرفته، دیگر مشکلی وجود نخواهد داشت. اما اشتباه می‌کرد. وجود کسانی چون او، امنیت جهانی را به مخاطره می‌اندازند. مشکل قذافی، پیش‌بینی‌ناپذیر بودن اوست. این ویژگی برای امنیت جهانی، صدها بار از رجزخوانی و ساز مخالف زدن، خطرناک‌تر است. به‌علاوه، لیبی دارای منابع غنی نفت است. صدام و عراق بعثی هم اینگونه بودند. آمریکا در سند استراتژی امنیت ملی خود که در سال ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۱ تدوین شده، پیش‌بینی کرده بود که باید پایگاه‌های موشکی خود را در یکی از کشورهای ایران یا عراق، برپا کند تا از یکی از این دو کشور، کل خاور میانه را زیر پوشش موشکی خود داشته باشد. پیشینه‌ی حکومت بعث عراق و نفس وجود صدام حسین، قرعه را به نام عراق زد و آمریکا به این کشور یورش برد. نفت عراق، تمام هزینه‌های آمریکا را جبران می‌کرد اما مهم‌تر از آن، جایگاه استراتژیک عراق به عنوان یکی از دو کشور مرکزی خاور میانه بود که سبب برتری موشکی آمریکا در کل خاور میانه می‌شد. امروز لیبی نیز همان نقش را دارد: قذافی پیش‌بینی‌ناپذیر حذف می‌شود؛ نفت لیبی، تمام هزینه‌ها را جبران می‌کند و از همه مهم‌تر، هژمونی سیاسی-نظامی غرب در کل شمال آفریقا تثبیت می‌شود. بی‌سبب نیست که رقابتی تنگاتنگ بین کشورهای غربی بر سر رهبری عملیات نظامی در لیبی درگرفته است. هر کشور و بلوک قدرتی به دنبال محکم کردن جای پای خود است.
صادق زیباکلام، تفاوت واکنش مصر و لیبی را به ارتباط نزدیک مصر با غرب و ارتباط نداشتن لیبی با غرب -که اتفاقاً ارتباطات مفصل و نزدیکی داشته- مربوط می‌داند. اما این به تفاوت ماهیت این دو حکومت و شخصیت دو رهبر و مهم‌تر از آن به تفاوت جایگاه مصر و لیبی در پازل امنیت جهانی مد نظر غرب برمی‌گردد. و درست به همین دلیل است که موضع غرب در برابر مصر و لیبی و اکنون سوریه تا بدین‌حد متفاوت است.

سوریه؛ دشمن ماآنقدرها هم بدنیست!
سوریه با اینکه همپیمان غرب نیست اما ثابت کرده است بنده‌ی منافع خود است. سوریه سال‌ها، متحد نزدیک ایران بوده است، اما همزمان پای میز مذاکره با اسرائیل می‌نشست. اگر سوریه با اسرائیل به توافق صلح دست نیافت، به‌دلیل عدم تأمین منافعش بود نه موضع ایدئولوژیک یا اعتقادی‌اش بر سر فلسطین یا لبنان. سوریه، در ماجرای بحرین، بی‌توجه به نظر متحد سیاسی‌اش یعنی ایران، از لشکرکشی نظامی کشورهای خلیج فارس به بحرین حمایت کرد و آن را در چارچوب توافقنامه‌ی نظامی کشورهای منطقه دانست. اما خود به زودی به بحرانی مشابه گرفتار شد. وزیر خارجه‌ی آمریکا در برابر بحران سوریه، به نفع حکومت، موضع گرفت و بشار اسد را فردی اصلاح‌طلب معرفی کرد. غرب بیم آن دارد که هرگونه ناآرامی در سوریه، امنیت مرزهای اسرائیل را مخدوش کند. ماجرا تنها به تنش‌های نظامی-سیاسی محدود نمی‌شود. سوریه بر سر منابع آب نیز با اسرائیل اختلاف داشته و چندین درگیری نظامی میان آنها به‌وجود آمده است. غرب گمان می‌برد بایستی میان امنیت و ثبات سوریه و خواست‌های آزادیخواهان، اولی را انتخاب کند. این دقیقاً همان موضعی است که در روزهای نخستین بحران مصر، ابراز می‌شد. اما روند اتفاقات مصر، غرب را مجاب کرد دست از این موضع بردارد و بحران را از راه دیگری مدیریت کند.
موضع دوگانه در برابر انقلاب‌های زنجیره‌ای عربی تنها خاص غرب نیست. عربستان و کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس، با حمایت از حرکت معترضان لیبیایی، نه تنها حمله‌ی نظامی غرب به لیبی را تأیید کردند که خود با گسیل هواپیماهای نظامی در این حملات شرکت جستند. حتی فراتر از آن، شورای موقت مخالفان لیبی را به عنوان نماینده‌ی قانونی آن کشور به رسمیت شناختند، اما در همان زمان از در مخالفت با معترضان بحرینی برخاسته و با فرستادن نیروی نظامی به بحرین، به حکومت این کشور در سرکوب خونین معترضان یاری رساندند. ایران هم که موج انقلاب‌های عربی را “بیداری اسلامی” و “انتفاضه‌ی نوین” می‌نامید و آنها را دارای ماهیتی غرب‌ستیز می خواند، از در مخالفت با اعتراض‌ها در عراق و سوریه درآمد و این مخالفت‌ها را به القاعده و بعثی‌ها یا اسرائیل نسبت می‌داد. در عوض، به برجسته کردن اعتراض‌های بحرین می‌پرداخت و مدام صحنه‌های تیراندازی و کشته‌شدن معترضان را به نمایش می‌گذاشت.

نه دوستان دائمی، نه دشمنان دائمی؛فقط منافع دائمی!
مواضع دوگانه‌ی کشورهای مختلف در برابر انقلاب‌های زنجیره‌ای عربی، جلوه‌ی عملی سخن مشهور چرچیل نخست‌وزیر مشهور انگلیس است: ما نه دوستان دائمی داریم، نه دشمنان دائمی؛ تنها منافع دائمی داریم! آمریکا، اروپا، کشورهای عربی، ایران، همگی در پی منافع سیاسی خویش‌اند. همین است که در برابر هر یک از انقلاب‌ها یا اعتراض‌های زنجیره‌ای عربی، موضعی متفاوت می‌گیرند و حتی در کشورهایی نظیر لیبی یا بحرین، دست به اقدام نظامی می‌زنند. این معنای واقعی سیاست است. سیاست یعنی کسب و حفظ و تداوم و توسعه‌ی قدرت. تمام چارچوب‌های حقوقی و اخلاقی که برای سیاست، تعیین و تبلیغ می‌شود در راستای مهار به‌کارگیری بی‌پروای قدرت است. اما کارکرد این چارچوب‌ها، وابسته به شرایط سیاسی-اقتصادی-نظامی-امنیتی است و لزوماً نمی‌تواند همواره به مهار قدرت بینجامد. دل بستن به سخنرانی نوروزی اوباما شاید برای کسانی موجب اندکی دلخوشی شود، اما نباید فراموش کرد که آمریکا برای رضای خدا به افغانستان و عراق و لیبی حمله نکرده و برای رضای خدا از حمله‌ای مشابه به سوریه سر باز نزده است. آمریکا هم مثل تمامی کشورها به دنبال منافع خود است. قدرت این کشور، تنها هنگامی به کمک معترضان آمده که منافع آمریکا و خواست‌های معترضان، همسو شده یا اینکه سستی و تردید حکومت در سرکوب مخالفان، رشته‌ی امور را آنچنان از هم گسسته که آمریکا ناچار شده، واقعیت وجودی مخالفان را بپذیرد و از در گفت‌وگو و تعامل با مخالفان و مدیریت بحران، درآید.

حکومت سرنگون می‌شوداگرحاکم بخواهد!
واکنش قذافی، بار دیگر قدرت حکومت‌ها در برابر مخالفان را به رخ کشید. جایی که حکومت با استفاده از درآمدهای نفتی هیج نیازی به تعامل و داد و ستد و کنار آمدن با مردم ندارد، جامعه‌ی مدنی هنوز شکل نگرفته و هیچ قطب اقتصادی یا سیاسی قدرتمندی، یارای رقابت و عرض اندام در برابر حکومت را ندارد، افکار عمومی دنیا را به هیچ می‌گیرد، حاضر است هر پرستیژ و شأن بین‌المللی را برای تداوم حکومت به هیچ بینگارد و بالاخره هیچ پروایی از سرکوب خونین معترضان ندارد، سخن از مقابله با حکومت بیشتر به یک شوخی مضحک و خونبار شبیه است. امروز شورشیان لیبی حتی با وجود بمباران‌های پیاپی هواپیماهای غربی، به‌دلیل عدم انسجام و آماده نبودن نیروها، نتوانسته‌اند بر نیروهای قذافی پیروز شوند. آنها به ناچار پیشنهاد آتش‌بس داده‌اند؛ ظاهراً غرب اگر بخواهد قذافی را از قدرت به زیر بکشد، چاره‌ای جز پیاده کردن نیروی زمینی ندارد. و این چیزی است که غرب بر اساس تجربه‌ی افغانستان و عراق، به شدت از آن گریزان است. گزینه‌ی دیگر در برابر غرب، تسلیح و آموزش نیروهای مخالف قذافی است که خود فرایندی طولانی و فرساینده است. نماینده‌ی قذافی با همین تحلیل، مخفیانه به لندن رفته تا به توافقی جدید با غرب دست یابد.
تونس و مصر به این دلیل تن به انقلاب دادند که حکومت به هر دلیل، عزم سرکوب همه‌جانبه و به راه انداختن حمام خون را نداشت که اگر جز این بود، هرگز انقلابی اتفاق نمی‌افتاد. عراق زمان صدام و لیبی عصر قذافی، مثال‌های خوبی در اثبات این ادعا هستند.
امروز نگاه‌های زیادی به سرنوشت لیبی چشم دوخته‌اند. حکومت‌ها در بیم و امید از مصالحه یا عدم مصالحه‌ی غرب با حکومت لیبی و معترضان در بیم و امید از میزان و نحوه‌ی کمک غرب به شورشیان لیبی. سرنوشت لیبی، تأثیری عمیق بر تداوم انقلاب‌های زنجیره‌ای عربی و واکنش حکومت‌ها در برابر آنها خواهد داشت. سرنوشت لیبی، امروز به یک نقطه‌ی عطف بزرگ در روند به‌ظاهر دنباله‌دار انقلاب‌های عربی تبدیل شده است.

منبع: پیام ایرانیان