شبکهی ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
مهرداد قاسمفر: رویای من
رویای کوچیک من، دریا نبود. این بود که برم هرچه دورتر. شهری نقلی با مردمانی آرام. بوی اقیانوس از یکسوش بریزه در مشام و عطر انگورهای افتاب خورده موستانهاش از اون طرف. در واقع این شهر رو میشناسم. قرار بود که اونجا یه نونوایی باز کنیم. یه نون پزی واقعی؛ با نونهای خوب. آرد و پیشبند و زندگی و کار و سرمستی توامان. کنارش هم یه کافهی کوچیک با بوی قهوه و برونی و شیرینیهای دستساز خونهگی که یه طرفش هم قفسههای کتاب و صندلیهایی با روکش سبز واسه آدمای بعدازظهر باشه. موسیقی؟ قطعات ویولن. بیشتر موزارت، گاهی شوبرت. و حتما باخ. و بین همهی اینا هم قطعات پیانوی شوپن. هرصبح به مردم با صبح شما بخیر نان بفروشیم و هر عصر قهوهی دمکردهی کاستاریکایی که خودمون پودرش کرده باشیم. بعدش هم وقتی خسته شدیم، واسه خودمون چایی دم کنیم تو قوریهای رنگی. کتاب بخونیم و با صدای اقیانوس بریم بخوابیم. نشد دیگه. نشد.
آزاده زاعیان: در محاصره
«درمحاصره»، فیلمی از برناردو برتولچی کارگردان خالق «وضعیت»هاست. او شخصیتهایش را در«وضعیت» به تصویر میکشد و آنها فراتر از هر قاعدهای برحسب موقعیتی که درآنند، تصمیم به انتخاب و گزینش میگیرند. فیلم «درمحاصره»، شخصیتهایش را در وضعیت عشق به ما نشان میدهد. شاندورایی زنی آفریقایی است که پس از دستگیری همسر معلم و مبارزش توسط سران قدرت درکشورش، به ایتالیا مهاجرت میکند و ضمن درس خواندن در رشتهی پزشکی، در خانهی مردی انگیسی (کینسکی) که پیانیست است و خانهی مجللش را از عمهی پولدارش به ارث برده به کار نظافت مشغول میشود و همانجا نیز زندگی میکند. کینسکی عاشق شاندورایی میشود و زن شرطِ پذیرش این عشق را رها کردن همسرش از زندان میگذارد. او با گذاشتن این شرط، هم به نوعی با تصور ناممکن بودن این امر، به کینسکی پاسخ منفی میدهد و هم امید و آرزوی این امر ناممکن را برای خود زنده میکند.
به این فیلم میتوان از زاویههای متفاوت نگریست چرا که قابلیت بررسی فرمی و محتوایی از سویههای مختلف را دارد. اما این نوشتار، بنیان نقد بر این فیلم را بر پایهی این ایدهی «بدیو» می گذارد که عشق ممکن است جنگ هم باشد… آلن بدیو معتقد است فرایند عشق همچون بسیاری از فرایندهای یافتن حقیقت، همواره مسالمتآمیز نیست و ممکن است مشاجرهی خشونتآمیز، رنج و اندوه واقعی و جدایی به بار آورد که شاید بتوان بر آن چیره شد و شاید نه. فرایند عشق از دیدگاه او از دردناکترین تجربیات هر فرد در زندگی سوژهمدار اوست. افراد به خاطر عشق میمیرند، قتلها و خودکشیهای زیادی تا به حال به خاطر عشق اتفاق افتاده، در واقع عشق در سطح خودش لزوماً مسالمتآمیزتر از سیاست انقلابی نیست و تضادها و خشونتهای خود را دارد. تفاوت عشق اما با سیاست در جایی است که ما به جای درگیری با دشمن عینی با درونمان درگیر میشویم و مجادلات و منازعات ما در عرصهی درونی اتفاق میافتد. دشواریهای نهفته در بطن عشق ناشی از وجود دشمن شناسایی شده نیست. آنها در درون فرایند پدید میآیند. حتی رقیب در اینجا بیرون از تعریف عشق میماند و با دشمن شناسا در سیاست، این همانی ندارد. درواقع هیچ رقیبی به اندازهی خودخواهی دشمن عشق نیست. دشمن اصلی عشق، «خودی» است که یکیشدن را به تفاوت ترجیح میدهد. عرصهی منازعه در درون فرد است. در ذهنی که مرتبا برای متقاعد کردن معشوق، مجاب کردن «دیگری»های پیرامون، شکستن تابوهایی که بر عشق بار شده و حل اخلاقیاتی که همواره حول حوزهی عشق وجود دارند، در کشمکش است. عنوان فیلم «درمحاصره»، به خوبی به این نزاع ارجاع دارد. نامی که بلافاصله در ذهن با جنگ، غلبه و در تنگنا قرار گرفتن پیوند میخورد. کینسکی با قبول شرط معشوق (نه در کلام بلکه در عمل) این جنگ را شروع میکند. شاید هم به مبارزهای که از قبل شروع کرده وجه جدیتری میدهد. او با فروش داراییهای ارزشمندش که از تابلوهای نقاشی و مجسمهها و عتیقهجاتش آغاز و به فروش پیانویش ختم میشود مبارزه را پیش میبرد. تاکتیکهای کلیشهای او که تا به حال، گذاشتن گل و انگشتر و… در کمد شاندورایی بوده است، بدل به تاکتیکهای ساختارشکنانهتر و موثرتری میشود: گردن نهادن به خواست نامتعارف شاندورایی و تلاش برای رهایی رقیب از بند، کنارهگیری از معشوق متعهد و اقدامات عملی و جدی برای برآوردهسازی خواست معشوق. استراتژی او به گونهای است که سرانجام شاندورایی را به زانو در میآورد. آنچنان که «کلودل» میگوید:عشق حقیقی همواره بر امر امکانناپذیر چیره میشود «دور از هم گرچه هیچ گاه دست نمیکشیم از تکیهزدن بر شانههای یکدیگر». از نظر کلودل عشق نوعی امکان نیست بلکه چیرگی برچیزی است که شاید امکانناپذیر به نظر برسد. برای شاندورایی درگیری در عرصهی عشق گرچه در ظاهر همانند کینسکی چندان کنشمندانه نیست اما به واقع بیشتر ماجراهای درونی است. شاندورایی خوابهای آشفته میبیند و مرتب در حال کش و قوس است. پس از بیدارشدن مضطرب و عرق کرده به سراغ کمدش میرود و هدایای کینسکی را مییابد. پس از شنیدن پیشنهاد صریح کینسکی، اضطرابها و درگیریهای درونیاش بیشتر میشود که همهی اینها به خوبی در حالات چهره و بدنش، نحوهی نظافت کردنش، پرتشدن دستمال از دستش در پلههای لابیرنت مانند و… نمود دارد. او تغییرت پیرامونش را میبیند: فروختن اشیا، معاشرت کینسکی با کشیش آفریقایی، تغییر سبک موسیقی کینسکی و میتواند این تغییرات را در ارتباط با عشق او حدس بزند و اینجاست که شاندورایی در محاصرهی دریایی که عشق کینسکی و همسرش که عاشق اوست و بر «خوب»، «شجاع» و مبارزبودنش تاکید میکند برای او به وجود آوردهاند، گرفتار میآید. ( پلان اول فیلم نیز جزیرهای را در محاصرهی دریا نشان میدهد). کشاکش او با عشق دو مردی است که هر دو مبارزه میکنند یکی برای کشورش و دیگری برای عشقش. هر دو مبارزه از نظر شاندورایی شکوهمند است. او در درونش با دو رویکرد اخلاقی نیز مجادله دارد: رویکردی که تعهد و وفاداری به همسری که حتی ممکن است دیگر او را نبیند را الزامی میداند و رویکردی که بیتوجهی به عشق فردی که چنین متعهدانه برای خواست معشوق از عزیزترین چیز زندگیاش (پیانو) نیز میگذرد را دور از انصاف میداند. شاندورایی برای رهایی از این عذاب مدام شامپاین میخورد، به درسخواندن میپردازد با همکلاسیاش حرف میزند و با او به کلاب میرود، اما لحظهای آرامش ندارد. حتی زمانی که ازآزادی و بازگشت همسرش مطلع میشود، شادیاش رنگی از اضطراب دارد. مجادلهی عشق برای کینسکی و شاندورایی در پایان فیلم هم، پایان نمییابد. صحنهی آخر فیلم که این دو را پس از عشقبازی در رختخواب و پشت به هم نشان میدهد، صدای زنگ که توسط همسر شاندورایی به دفعات نواخته میشود، گرفتن و رها کردن تردید آمیز دستها، کشمکش محسوس شاندورایی با خود برای بازکردن یا نکردن در، نگاه متفکر و منتظر کینسکی و پایانبندی باز فیلم همه به خوبی بر دشواریها و تضادهای درونی بر سر حقیقت عشق اشاره دارند و میتوانند نشان از این باشند که عشق میتواند جنگ هم باشد…
محمد مساعد: تحقیق
امروز که رفتم سر کلاس یکی از دانشآموزا بلند شد گفت: «آقا ما یه چیزی بگیم ناراحت نمیشید؟» گفتم «نه ، بگو». گفت: «آقا قول میدید ناراحت نشید؟». با خودم گفتم یعنی چی ممکنه بگه؟ بگم بیاد جلو در گوشم بگه؟ خب خوب نیست. بگم بلند بگه؟ اگه یه جور ناجوری باشه چی؟ اگه بگم نگه هم که نمی شه. بلاخره دلمو زدم به دریا و گفتم: «بگو». با یه لحن غمگین سنگینی گفت: «آقا ما تحقیقمون رو آماده نکردیم!». خندهم گرفت. به بغل دستیش گفتم «محمودی پاشو مرثیه بخون ما سینه بزنیم که بشری تحقیق نیاورده»، محمودی پا شد با حالت دستپاچه گفت: «ما سرویس داشتیم آخر زنگ نبودیم آقا، بچه ها بهمون نگفتن باید مرثیه بیاریم». از یه طرف خندهم گرفته بود از یه طرف نباید میخندیدم. بلاخره با یه «اشکالی نداره» سر و ته قضیه رو هم آوردم ولی فک کنم تا حالیشون کنم که ازشون تکلیف نمی خوام و تکلیف با تحقیق فرق داره و تحقیق اجباری نیست پیر بشم. تازه بد قضیه اینجاست که اگه بتونم این مسئله رو حالیشون کنم در واقع هرچی معلمهای دیگه رشته کردن رو پنبه کردم!
مجید عتیق: پیدایش
کاش پیدا میشدی؛ مییافتمات بدون آنکه بخواهم و بدانم؛ همین کار ساده تو را برایم دوست داشتنیتر میکند. کاش پیدا میشدی تا دوباره به جای حرفزدنهای بیخودی قدمهایی که با هم میزدیم را بشماریم؛ عشق در یک صبح روشن بدون تو محال بود؛ تو هم مثل همهی زنهای سرزمینم خستهای. طفره نمیرم و از تو میخواهم جسارت داشته باشی و دوباره برایم از همان خوابهایت بگویی که من بخشی از آنها بودم. ببین دارم در قاب روی دیوار اتاقت نیشخند میزنم عشق در سرزمین بدون تو سرنوشت محتومی است…
بردیا یادگاری: مذاکره
نفسام گرفت؛ دفتر دستکم را گذاشته بودم روی میز کتابخانهی حوزه که بنشینم پای کارم که آقای پرهیزکار از نشر میلکان زنگ زد. بدو آمدم پایین، صداش هم میلرزید و هم عصبانی بود فقط یکی دو جملهی اولش را شنیدم: بردیا جواب بازبینیت از ارشاد اومده تو ابلاغیشون برای مجموعه داستانت بیست مورد حذف به اضافه حذف کامل یک داستانه… خودش که پریشان بود نفهمیدم چه طور خداحافظی کردم. پنج سال توی همین کتابخانهی لعنتی نشسته بودم پای این کتاب - دست و دلم به هیچ کار نمیرفت جز زل زدن به حوض خشک حیاط. احساس میکردم پنجهای دارد میپیچید دور گلوم و خفهام میکند. توی زمین و آسمان سر از یک کافه درآوردم به دیدن ابلاغیهی آقایان در ایمیلی که از ناشر به من رسیده بود؛ بیرحمانه بود و تلخ. خلاصهاش کنم تحریکپذیری جنسی آقایان در حد یک خروس مبتلا به استمناء است و تلقیشان از ایران خفیفتر از اخبار هشت و سی. یک ساعت دیگر با ناشری که پای کار من رفیقانه ایستاده میخواهیم برویم ارشاد به مذاکره در باب اختهکردن قصهها.