قاب

مانا نیستانی
مانا نیستانی

نگاه پیچیده مخاطب

اگر نگاهی به کارتونهای مطبوعاتی روزنامه های داخلی بیندازیم که یکی دوماه اخیر درباب تحولات سیاسی اجتماعی  ایران ترسیم شده اند، به مجموعه از تمثیلات و تشبیهاتی بر می خوریم که با زبان بی زبانی قرار است رنج و تعب، نگرانی و دغدغه های هنرمندان خالق خود را نشان دهند. این آثار قرار است “میز” را نشان دهند تا مخاطب از آنها “صندلی” برداشت کند، “در” را نشانه روند تا تیر بر “دیوار” بنشانند. چنین سیاقی که از شدت فشار و حساسیت های بالا شکل می گیرد در درازمدت مخاطبینی تربیت می کند که از هر جزء یک اثر چیزی ورای آن انتظار دارند و برداشت می کنند. مخاطبی که دیگر نگاه به کلیت اثر و مفهومی که مؤلفه ها در ارتباط با هم می سازند ندارد بلکه گوشه  و زاویه ها را می کاود تا از دل آن ها حرف مگویی بیاید، درست همتای همان نگاه مشکوک  که قاضیان و بازجویان بر آثار دارند تا توطئه ای از دل آنها بیرون بکشند.

 

تا ده، پانزده سال پیش که عمده فعالیت ام را به عنوان کارتونیست در نشریات خاص و برای مخاطبان به اصطلاح نخبه متمرکز کرده بودم مشکل اصلی کارتون نخبه گرای ایران را پیچیدگی زبان تصویری این آثار در مواجهه با  مخاطب ناآشنا و عادت نکرده با مولفه های بصری می دانستم. امروزه که فیسبوک و سایر فضاهای اینترنتی باعث شده تا نزدیکی بیشتری با مخاطبان داشته باشم قضیه را برعکس می بینم: به تازگی ذهنیت بینندگان، از ایده های من بسیار پیچیده تر است! آنها دیگر تخیلات، آمال، آرزوها و باورهای خود را در گوشه کنار کارتونهای من می جویند و همان را می بینند که می خواهند.

  یکی از آخرین کارتونهای ام مردی را نشان می دهد که پشت شلاق خورده ی خود را  درون آینه ی سلمانی می بیند و ابراز رضایت می کند. بیننده ای پای کار نوشته است: “جای شلاق، پشت مرد جمله ی ” آی اَم این” (به انگلیسی) را پدید آورده، یعنی مرد شلاق خورده همچنان داخل جنبش سبز است، مرحبا بر این نبوغ شما!” و من از این اعطای بزرگوارانه عنوان نابغه احساس شرم می کنم چرا که جمله ی کذایی هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده است. البته همیشه دوست داشته ام که کارهای ام ذهن بیننده را به خود مشغول کند و تنها اسباب تفریح چند ثانیه ای شان نباشد اما هیچگاه نخواسته ام آثار رمزی به شیوه داستان های “دن براون” پدید آورم تا دیگران با کشف رموز و شکستن کدهای پنهان شده در پشت و پسله های کار به حقیقتی شگرف و ناگفتنی دست یابند.

 

در همان طرح، مرد شلاق خورده را نشسته بر صندلی ای کشیده ام که سه پایه از چهار پایه ی آن مشخص است و پایه چهارم بنابر قواعد پرسپکتیو از نظر مخفی شده. دوست دیگری چنین نظر گذاشته: “ بسیار خوب حذف رکن چهارم دموکراسی را که همان مطبوعات آزاد باشد در این طرح به نمایش گذاشته اید. صندلی ای که به جای چهار پایه بر سه پایه استوار است دموکراسی فرمایشی جامعه ما است که آزادی بیان ندارد. چنین هوشمندی در نمایش این ایده ی تفکر بر انگیز تنها از مغز شما بر می آید و بس.” که البته لازم به توضیح نیست مغز من فاقد چنین پیچیدگی غریبی است.

در همین کارتون، برای صندلی مرد شلاق خورده پشتی نگذاشته ام تا پشت زخمی او در آینه ی دست آرایشگر، بی مزاحمت دیده شود. بیننده ای چنین نوشته است: جنبش سبز ما در این دوره سرنوشت ساز فاقد پشت و پناه لازم است، چنان که شما صندلی او را با هوشیاری بی پشتی به تصویر کشیده اید. فلانی و فلانی ظرفیت رهبری جنبش را ندارند و به صحبت های فلانی هم نباید دلخوش کرد که خود سالها رئیس جنایتکاران بوده، باید به نشستن بر صندلی بی پشتوانه عادت کنیم و از دیگران انتظار نداشته باشیم.”

موضوع ساده تر از این حرفهاست، یک حرکت رایج در آرایشگاه – گرفتن آینه پشت سر مشتری برای نمایش حاصل کار سلمانی و کسب رضایت مشتری- اساس شوخی من با پشت شلاق خورده این مرد شده که به هر دلیل مورد نوازش قرار گرفته است، هیچ منطق و دلیلی در دل اثر وجود ندارد تا بر مبنای آن، صندلی به دموکراسی ترجمه شود یا پشتیِ نداشته ی آن به رهبری یک جنبش، اما مساله ذهنیت پیچیده و نگران مخاطب امروز من است. آن که نواخته شده اما همچنان احساس می کند که داخل جنبش مردمی است، آن که از حذف رکن چهارم دموکراسی ناراضی و دلچرکین است، آن که مردم را در برابر ظلم و بی عدالتی بی پشت و پناه می بیند، هرکدام، دغدغه اشان را در کار من می جویند بی این که واقعیت اثر و مناسبات درونی آن برای اشان اهمیت داشته باشد. البته چنان که پیش تر گفتم، نظارت سختگیرانه که ناگزیر به خلق انبوه استعاره ها و مبهم گویی ها در کارتون مطبوعاتی ایران انجامیده، در پدید آمدن چنین منطق و شیوه ی تفسیر بی تأثیر نبوده است.

سه سال پیش کارتونی در روزنامه شرق اسباب تعطیلی این روزنامه را فراهم آورد، این اثر، مهره ی اسب سفید شطرنج را در برابر الاغ سیاه پر سر و صدایی نشان می داد. گفته شد که مهره ی الاغ شکل، هاله نوری دور سر دارد که متلک بی ادبانه ای است به یکی از شخصیت های سیاسی کشور و همین، به توقیف روزنامه انجامید. کسانی که دستی به قلم و نرم افزار فتوشاپ دارند اگر نگاه دقیقی به کاریکاتور کذایی انداخته باشند می دانند شبهه ی “هاله ی نور” تنها ناشی از یک ضعف اجرایی کارتونیست است و بس. او پرسپکتیو نامناسبی برگزیده که باعث گم شدن مهره سیاه رنگ بر پسزمینه سیاه و سفید صفحه شطرنج می شد، پس به ناچار اطراف مهره را با ابزار پاک کن فتوشاپ محو کرده تا پسزمینه و پیشزمینه در هم فرو نروند اما همین، توهم هاله نور را به وجود آورده است. اگر طراح، خط افق را اندکی پایین تر می گرفت هیچگاه با چنین مشکلی روبرو نمی شد. آیا برداشت کذایی از این اثر، تنها مختص به نهادهای توقیف کننده روزنامه شرق بود؟ باور من چنین است که نه. بسیاری از مردم عادی هم، هاله ی نور دور سر مهره الاغ را کنایه هوشمندانه کارتونیستی از جان گذشته می دانستند، چرا که ذهنیت پذیرش چنین کنایه ای از مدتها قبل در ایشان پدید آمده بود. با این مثال خواستم نشان بدهم که چطور، نگاه آمیخته با تئوری توطئه می تواند از بدنه جامعه به نهادهای تصمیم گیرنده تسری یابد و ذهنیت های پیچیده، انتظارات سرکوب شده و حرفهای تلنبارشده به تفسیرهای غریب و دور از ذهنی بینجامد که حتی منجر به پایان کار یک روزنامه یا به دردسر افتادن کارتونیست شود، از او خائن یا قهرمان بسازد در حالی که حقیقت چیز دیگری است.