خانه (4)
تونی موریسون
ترجمه علی اصغرراشدان
منظورم این است که مادربزرگ یکی ازبدترین چیزهائی است که یک دختر میتواند داشته باشد. مادرها ممکن است درکونی بهت بزنند وهدایتت کنند طوری رشد کنی که بد را از خوب تشخیص دهی. مادربزرگ ها که زمانی درباره بچه های خود سخت گیربوده اند، نسبت به نوه ها با گذشت ومهربان هستند. مگرنه؟
سی تولگن سرپا ایستاد و چند قدم آب چکان تا دستشوئی برداشت. سطلی را از شیر پر کرد، تو آب گرم لگن ریخت و با پشت توش نشست. خواست تو آب سرد وقت کشی کند تا پرتو رنج آورخورشید بعدازظهر بهش جرات غلتیدن تو آب بدهد. عذرخواهیها، بخششها، پرهیزکاریها، یادآوریهای نادرست وبرنامه های آینده باهم مخلوط شدند یا شبیه سربازها تو صف وایستادند. سی فکرکرد: خب، شیوه ای که مادر بزرگها باید باشند، اینجوریست. اما برای یسیدرا مانی کوچک اصلا و ابدا به این شکل نبود. پدربزرگ و مادرش از پیش ازسرزدن خورشید تاهوای گرگ ومیش غروب کارمیکردند، آنهاهرگز نفهمیدند که خانم لنورتو صبحانه ای که سی وبرادرش میخوردند، روی بلغورگندم به جای شیرآب می ریخت. لخت شان میکردند و خطوط جای ضربه ها را رو پاهاشان که میدیدند، آنها به دروغ میگفتند کنارنهر و میان تمشک ها وزغال اخته ها بازی کرده و پاهاشان زخمی شده. پدربزرگ شان سیلم هم دراین مورد سکوت میکرد. فرانک میگفت خانم لنورزخمهائی بهش زده و اوهم با دو همسراولش همان کار را کرده. لنور که از بیمه عمرشوهراولش پنج هزاردلارپس اندازکرده بود، مشکل سازاصلی پیرمرد بیکاربود. لنوریک فورداشت ومالک خانه هم بود.برای سیلم مانی آنقدربا ارزش بود که گوشت خوک نمک سود بچه ها نصف هم که میشد نفسش درنمیامد، درنتیجه تنها مزه گوشت نصیب بچه ها میشد.
خب، بله، پدربزرگ و مادربزرگ خیلی لطف میکردند که اجازه میدادند یک عده فامیل بی خانمان بعد از رانده شدن ازتکزاس توخانه شان زندگی کنند. لنور به دنیا آمدن سی را تو جاده نشانه خیلی بدی برای آتیه ش میدانست. میگفت زنهای شایسته بچه هاشان را تو خانه، رو یک تخت و با حضورزنهای خوب مسیحی که میدانند باید چه کارکنند، به دنیا میاورند. زنهای خیابانی و فاحشه ها هم وقت زائیدن میروند بیمارستان که بچه شان را زیریک سقف به دنیابیاورند.توخیابان یا زاغه بچه به دنیا آوردن، که معمولاآیدا این کاررا میکند، شروع یک زندگی پرگناه بی ارزش است.
خانه لنوربرای دو یاسه نفرکافی بود، برای پدربزرگ ومادربزرگ، پدرو مامان، عمو فرانک و دوبچه جانداشت -خاصه یک بچه عرعرو. درطول سالهابه ناراحتی تو خانه شلوغ افزوده شد. لنورکه تو لاتوس خودش را ازهمه کس برترمیدانست، خشمش را روی دخترکوچک تو خیابان متولدشده متمرکز می کرد. دختر وارد که میشد، با هرنگاه خیره بهش، بیشتر اخمش تو هم میرفت، با هرقطره که درموقع بازکردن رشته موها از رو قاشق رو پشت درمی لغزید، لبهاش آویزان تر میشد.تو هراشتباهی که دائم واز هر قدم نوه ش به نمایش درمیامد ومیگذشت، بیشتر ازهمه “بچه کنارخیابانی” را پچپچه میکرد.
سی درطول آن سالها با پدر و مادرش روی تشکی نازک به سختی بهتراز کرکره چوب کاج بود، روزمین میخوابید. عمو فرانک دوصندلی را کنارهم می گذاشت و روش میخوابید. فرانک جوان، باران هم که میبارید، تو ایوان پشتی روتاب چوبی کج وکوله میخوابید. لوتروآید، پدرومادرسی، هرکدام دوشغل داشتند. آیدا روزها پنبه چینی یا رو مزارع دیگرکارمیکرد، سرشبها آلونکهای الواری را جارو و تمیز میکرد. لوتر و عموفرانک تو نزدیک جفری کارگرمزرعه بودند و تودو مزرعه کارمیکردند. خیلی خوشحال بودند که کارهای رها شده افراد دیگر را انجام میدادند. بیشترجوانها برای اعزام به جنگ نام نویسی کرده بودند. جنگ تمام که شد برای پنبه و گردوچینی یا الوارکشی برنگشتند. عموفرانک هم نام نویسی کرد. تو نیروی دریائی آشپز شد. خیلی خوشحال بود، مجبور به حمل وسایل انفجاری نبود. کشتیش غرق شد و خانم لنورمدال ستاره طلائیش رابه پنجره آویزان کرد، انگارخودش ونه یکی از زنهای قبلی سیلم افتخار به دنیا آوردنش را داشت، مادرقهرمان پسر ازدست داده ای بود.
کار آیدا تو خانه های الواری آسم کشنده ای بهش داد، اما برطرف شد. در پایان آن سه سالی که بالنوربودند، از پیرمرد گله دار که هرشنبه صبح از جفری میامد تا اجاره هاش را جمع کند، توانستند جائی را اجاره کنند.
سی آسایش وغروری که همه شان ازداشتن باغچه خصوصی ومرغهای تخم گذارشان داشتند را به خاطرآورد. دراین جا به اندازه کافی پول داشتند که خود را تو خانه خودشان حس کنند. سرآخر همسایه ها به جای ترحم می توانستند بهشان پیشنهاد دوستی کنند. همه تو همسایگی، غیرازلنور، اول عبوس بودند و خیلی زود دست ودل بازشدند. کسی که فلفل یا کلم اضافی داشت با اصرار به آیدا میداد. بامیه، ماهی تازه یونانی، یک سطل بزرگ ذرت و همه جورخوراک بود که نباید دور ریخته میشدند. زنی شوهرش را فرستاد تا زیرپله های کج وکوله شده ایوان شمع بزند. آنها نسبت به غریبه ها دست ودل باز بودند. به یک رهگذرخارجی، مخصوصا اگرتحت تعقیب بود، خوش آمد میگفتند. یک مرتبه به یک مردخونین و زخم وزیلی که فاتحه ش خوانده بود، غذا دادند و با قاطر فرارش دادند.
جای خوشوقتی بود. خانه شان را درجائی داشتند که میتوانستند بگذارند آقای هایوود اسمشان را تو لیست افرادی بنویسد که میتوانستند مایحتاج ماهیانه شان را ازفروشگاه عمومی جفری تامین کنند. هرازگاه برای بچه ها کتابهای کمیک، آدامس بادکنکی و گلوله های فلفل نعنائی مجانی میاورد. جفری پیاده رو، آب روان، فروشگاههائی، یک اداره پست، یک بانک ویک مدرسه داشت. لاتوس دورافتاده بود، بدون پیاده رو یا لوله کشی داخلی. تنها پنجاه یا درهمین حدودخانه و دوتا کلیسا داشت، یک کلیسای زنانه که توش خواندن و حساب درس میدادند.
سی فکرکرداگر غیراز “افسانه های ایزوپ” و انجیل که برای خواندن جوانها دست به دست میشد، کتابهای بیشتری برای خواندن میداشت بهتر بود. و خیلی خیلی بهترمیشد که اجازه میافت به مدرسه جفری برود.
اعتقادش به این قضیه، دلیل فرارش با یک موش بود. جائی بی ارزش و تنها با یک گروه کر، یک مدرسه کلیسائی و بدون هیچ چیز دیگر را که نمیشد شهر نامید. اگرناخواسته درآنجا زندگی نکرده بود، همه چیزرا بهتر فهمیده بود. ازسرزدن خورشید تاغروب هربزرگتری بهش نهیب زده بود:
“بپا، نگا کن، حواستو جمع کن!”
نه تنها لنور، هربزرگتری توشهر بهش دستورداده بود:
“بیااینجادختر! هیچ کس خیاطی بهت یادنداده؟ بله خانم.پس واسه چی اینجورپیرهنت به تنت زارمیزنه؟ بله خانوم، منظورم اینه که نه خانوم. اونا رژه رولبات؟ نه خانوم. پس چیه؟ آلبالو گیلاسه خانوم، منظورم اینه که تمشکه، یه کم تمشک خورده م. روپاهامم رنگ گیلاسه. دهنتو پاک کن. ازرو اون درخت بیا پائین، با تو هستم، صدامو میشنفی؟ کفشاتو بپوش، بنداشو ببن، اون عروسک پاره رو بگذارپائین. اون جارو جلوی پاتو وردار، بروعلفای هرزه باغچه رو بکن. راست واستا، جواب منم نده.”
سی وچند دختردیگر چهارده ساله شدند و درباره پسرها شروع به حرف زدن کردند. برادربزرگش فرانک ازهرجورعشق بازی با پسرها منعش میکرد. پسرها فهمیدند که سی به خاطربرادرش محدوداست. فرانک و دونفرازبهترین رفقاش تو ارتش نام نویسی وشهررا ترک کردند. سی به جای روپوش شلواربا کمربند پوشید. لنورتا دید گفت: سقوط کرده!
اسمش پرینسیپال بود، خودش پرینس مینامید. ازآتلانتا به دیدن خانه خاله ش آمده بود. آدم خوشایندی بود، باصورت تازه ی خجالتی وکفشهای تخت نازک. تمام دخترها مجذوب تلفظ مربوط به یک شهر بزرگ و دانش وتجربه وسیعش بودند. دخترها وازهمه بیشتر سی، اینجور میدیدندش.
آب را رو شانه هاش ریخت، برای چندمین بارفکرکرد: سرآخرچرا ازخاله ای که به دیدنش آمده نپرسیده؟ چرابه جای گذراندن زمستان تو یک شهر بزرگ بد، به این جای دورافتاده فرستاده شده؟ خودرا توفضا و جائی که برادرش بود حس کرد وعقلش به جائی نرسید. فکرکرد:
“اینم یه طرف دیگه ی داشتن یه برادر زبل وخشن واسه مراقبت کنار دستته، تو پرورش دادن عضلات مغزت کند ذهنی.”
پرینس عمیق و کاملا عاشق خودش و شک کردن به نظر ش ناممکن بود. پرینس به سی که گفت زیباست، حرفش را باورکرد. گفت سی درچهارده سالگی خانمی کامل است، بازهم حرفش را باورکرد. وقتی گفت تو را برای خودم میخواهم، تنها لنور بود که گفت:
“بی برو برگرد تموم کاراتون قانونیه.”
قانونی یعنی چه؟ یسیدرا گواهی تولد هم نداشت و دادگاه صد مایل ازآنجا دور تربود، پدرآلسوپ را داشتند که آمد و دعاشان کرد و پیش از برگشتن به خانه بزرگان شان، اسمشان را تو یک کتاب عظیم نوشت. فرانک تو ارتش نام نویسی کرده بود وتختش جائی بودکه آنها روش خوابیدند. کارعظیمی کردند که آدم بزرگها درباره ش اخطارمیکردند یا درباره انجامش پوزخند میزدند.مثل تیرگیش خیلی دردآور نبود. سی به بهترشدنش درآینده شک داشت. بهترشدن تبدیل به سادگی بیشترشد، در ضمن اضافه شدن دفعات، لذتش فروکش می کرد.
درلاتوس یا اطرافش شغلی نبود که پرینس به خوداجازه پذیرشش را بدهد، سی را با خود به آتلانتابرد. سی زندگی درخشان پیش رو را تو شهر دید. شهری که بعد از چند هفته چشم چرانی به آب بدون حشراتی که از شیر داخل توالتها میامد، پرتوچراغهای خیابان که طولانی ترازخورشید میتابیدند وبه اندازه سوسکهای شبتاب دوست داشتنی بودند. خانمهای با کفشهای پاشنه بلند و کلاههای عالی که روزی دو یا گاهی سه بارتندتند به کلیسا میرفتند. دنبال کردن لذت قدرشناسانه وسرخوشی مبهوت ازلباسهای زیبائی که پرینس براش می خرید. و سرآخر متوجه شد پرینس به خاطریک اتوموبیل باهاش ازدواج کرده….
لنوریک استیشن دست دوم از گله دار، مرداجاره دهنده خریده بود. سیلم نمیتوانست رانندگی کند، لنورفورد کهنه ش را به شرط پس دادنش درصورت خراب شدن استیشن، به لوتر و آیدا داد. لوترچند مرتبه به پرینس اجازه داد تو ماموریتها ازفورد استفاده کند، توسفر به اداره پست، به یا ازهرجا فرانک ساکن بود، اول کنتاکی و بعد کورآ. یک مرتبه که مسئله تنفس آیدا خراب شد، برای داروی گلو به شهررفت. دردسترس بودن فورد برای همه سودمند بود. پرینس خاکهای دائمی جاده که فورد را درخود می پوشاند می شست. روغن و شمع هاش را عوض میکرد و هیچوقت به پسربچه هائی که میخواستند سوارشوند اجازه وارد شدن نمیداد. قول داده بودند فورد را بعد ازچند هفته به لنورپس دهند. لوتراجازه داد دونفره با فورد به آتنلانتا بروند، که این قضیه هیچوقت اتفاق نیفتاد…
سی تنها بود. روزی یکشنبه توی لگن نشسته بود، با آب سرد در مقابل آفتاب بهاری متفاوت جورجیا ازخود دفاع میکرد. پرینس باتخت کفش های نازکش پدال گاز را فشارمیداد و در اطراف کالیفرنیا یا نیویورک میگشت، این تمام چیزی بود که سی از او میدانست. پرینس به حال خود رهاش که کرد، یک اطاق ارزان تو خیابانی ساکت اجاره کرد، اطاقی با امتیازات آشپزخانه و استفاده از یک تشت حمام.
تلما که تو آپارتمان بزرگی درطبقه بالازندگی میکرد، باهاش دوست شد و با توصیه دوستانه ساده ای کمکش کرد یک کارظرفشوئی تو رستوران “بوبی” پیداکند:
“احمقی مثل احمق روستائی پیدا نمیشه، واسه چی برنمیگردی پیش فک وفامیلای خودت؟”
سی فکرکرد “ بدون ماشین؟”، خدای من! لنورهم تهدید به بازداشتش کرده بود. آیدا که مرد، سی با ماشین به مراسم سوگواری رفت. بوبی اجازه داده بود که آشپزش با ماشین برساندش. سوگواری خیلی ترحم انگیزبود. تابوت چوب کاج خانه ساز، غیر از دو شاخه یاس امین الدوله که خودش ازجائی قاپیده بود، هیچ گلی درکارنبود.هیچ چیزاز به زبان آوردن اسم لنورکه محکومیتهای سی را میشمرد، آزاردهنده ترنبود. دزد، ابله، بی حیا، باید کلانتر را خبرکنم….
سی به شهر که برگشت، قسم خورد هرگزبه لاتوس برنگردد. به عهد خود وفا کرد و پدرش هم که یک ماه بعد مرد برنگشت.
یسیدرا درباره حماقت خود با تلما به توافق رسید. بیشتر ازهرچیزی و شدیدا میخواست با برادرش حرف بزند. نامه هایش به فرانک درباره آب وهوا و وراجی های لاتوس دور و درازبودند. میدانست اگرمیتوانست ببیندش، خیلی چیزها بهش میگفت وفرانک بهش نمی خندید، باهاش دعوا و سرزنشش نمیکرد. مثل وقتی که فرانک، مایک، استوف و عده ای ازپسرها تومزرعه فوتبال بازی می کردند. سی نزدیک شان نشست وخود را به درخت گردوی سفید تکیه داد. بازی پسرها حوصله ش را سربرد.هرازگاه بازی کنها را نگاه میکرد. روی برق گلگون گیلاس رنگی که از رو ناخنش پاک میکرد مشتاقانه متمرکزشده بود. امیدوار بود پیش ازآن که لنور لوندی کوچکش را با پرخاش به رخش بکشد، بتواند تمامش را پاک کند. بالا را نگاه کرد و دید که فرانک به دلیل دادوبیداد دیگران، با چماقش مسابقه را ترک کرد:
” داری کجا میری مرد؟ هی، هی؟ ازبازی میری بیرون؟”
فرانک آهسته از مزرعه دور و تو درختهای اطراف ناپدید شد. سی بعد فهمید که فرانک دور زده و ناگهان پشت درخت پشت سرش بود، چماقش را میان پاهای مردی که پشت سرسی بود و او متوجهش نبود دو مرتبه چرخاند. مایک ودیگران دویدند که نگذارند براش اتفاقی بیفتد.همه شان دویدند و دورشدند، فرانک پشت سرش نگاه نکرد و با دستهاش سی را کشید.
سی پرسید “چی شده؟یارو کی بود؟”
پسرها جواب ندادند. فحش هائی را زیرلب پچپچه میکردند. ساعتهای بعد فرانک توضیح داد “ یارو اهل لاتوس نبود.پشت درخت قایم و بساطش رابه طرف تو بیرون انداخته بود. سی به برادرش فشارآورد بگوید که بساطش را بیرون انداخته بود یعنی چه؟ وقتی فهمید تمام تنش شروع به لرزیدن کرد. فرانک یک دستش را رو فرق سر و دست دیگرش را رو گردن سی گذاشت. انگشتهای فرانک مثل برگهای نخل لرزش وسرمای همراه آن را متوقف کرد. سی همیشه درتشخیص تمشک های مسموم، داد و بیداد کردن تو منطقه مارها، یادگرفتن استفاده داروئی از عنکبوتها، از راهنمائیهای فرانک پیروی می کرد. آموزشها دقیق و اخطارهاش روشن بودند. فرانک هیچوقت او را ازموشها نمیترساند.
چهار پرستوی محوطه کاهدان رو چمن های بیرون جمع شدند. تو فاصله معقولی ازهم دربین تیغه چمن های روبه خشکی نوک میزدند و جستجو می کردند. انگار خطری را احساس کردند و هر چهارتاشان پریدند روی یک درخت گردو. سی حوله را به خود پیچید، رفت کنارپنجره و تا حفاظ پاره ش بالا کشید. انگارسکوت لرزید وبعد غرید، سنگینیش بیشتر از صداهای تاتری بود. شبیه سکوت بعدازظهر و سرشب خانه لاتوس بود که او و برادرش مقولاتی کشف می کردند تا درباره ش حرافی کنند. پدرومادرشان شانزده ساعت کارمیکردند و به ندرت توخانه بودند. آنها شیطنت هائی ابداع میکردند یا درباره ناحیه های دور واطراف بگومگومیکردند. اغلب کنارنهرپهلوی درختی که نوکش سوخته و دوشاخه عظیم به جا مانده ش شبیه بازوهای خم برداشته بود، می نشستند وجریان براق دل انگیز آب را وارسی میکردند. فرانک با رفقاش مایک و استوف هم که بود میگذاشت سی قاطی شان شود. هرچهارتاشان به هم نزدیک و انگار فامیل بودند. سی به خاطرآورد که غیراز وقت هائی که لنوربرای کارهای کلیسا لازمشان داشت، توخانه پدربزرگ ومادربزرگش چقدر تحقیر میشدند. سیلم بی تفاوت بود، غیر از وقتهای غذایش، همیشه لال بود. علاوه برخوراک، تنها اشتیاقش ورق یا شطرنج بازی با بعضی از پیرمردهای دیگر بود. روزگار پدرو مادرشان راخرد کرده بود، به خانه که میامدند، دل بستگی شان مثل قیچی تیز، کوتاه و نازک بود. لنور جادوگر شروری بود. فرانک و سی شبیه “هانزل وگرتل”های دست بسته فراموش شده بودند، سکوت را جستجو و سعی می کردند آینده شان را مجسم کنند.
سی پیچیده تو حوله چروکیده کنارپنجره ایستاد، حس کرد قلبش درهم کوبیده شد. اگر فرانک آنجا بود دوباره فرقش را با انگشهاش لمس میکرد، یا پشت گردنش را با کف دستش میمالید. انگشتها ش میگفتند:
” گریه نکن، جای ضربه ها خوب میشه. گریه نکن، مامان خسته ست.منظوربدی نداشت. گریه نکن، گریه نکن دخمر، خودم اینجام.”
فرانک آنجا یا هیچ جای نزدیک آنجانبود. توعکسی که به خانه فرستاده بود جنگجوئی خندان تو یک یونیفرم و تفنگی را بالا گرفته بود.به نظر میرسید انگاربه چیزی دیگر و به آینده ای و جورجویائی متفاوت تعلق دارد. ماهای بعد که مرخص شد یک کارت پستال دو سنتی فرستاد تا بگوید کجازندگی میکند، و سی درجوابش نوشت:
“سلام، برادر، چطوری؟ من خوبم. یه کارخوب تو یه رستوران پیداکرده م و دارم دنبال یک کاربهترمیگردم. هروقت میتونی جواب نامه مو بنویس. خواهر واقعیت.”
حالا وایستاده بود، هر خیسی دلچسبی که لگن درتنش جاگذاشته بود دور ریخت. عرق کرد. بخارزیر پستهاش را با حوله خشک وعرق پیشانیش را پاک کرد. پنجره را تا بالای پارگی حفاظ بالاکشید….