احمد زید آبادی را شاید بیش از دو سه بار ندیده باشم؛ مقالاتش را اما بسیار خوانده ام؛ قلمی پاکیزه که می کوشدبدون استفاده از صفت و با پرهیز از برانگیختگی احساسات، لپ کلام را بگوید و هماره هم از سردلسوختگی برای میهن و مردمان. او امروز دقیقا به علت همین ویژگی ها، پاسخگوی کینه مردی شده که چون شنیدن هزار باره “معظم” هم او را بس نیست، میدان به کسانی سپرده که “معظم” گویان، به تاراج ایران مشغولند. نکته اما اینجاست که دل پر کینه این “معظم”، با تبعید و محرومیت زیدآبادی و سحرخیز و مومنی و… آرام نخواهد گرفت. این در بندکشیدن ها و تبعیدها چاره نیست که اگر بود، جهان امروز امن گاه و جولان گاه همه دیکتاتوران بود.
فرض کنیم دهان زیدآبادی را ببندند که دیگر به نرمی نگوید: آقا! این راه مملکت داری نیست. نه بر شانه عیسی سحرخیز، که بردلش گاز بزنند و سینه اش بشکافند. سعید شریعتی را چنان در هم بکوبند که در پس آزادی، تنها از زبان سایه بگوید: رود رونده سینه و سر میزند به سنگ/ یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم. یا محمد علی ابطحی، آخوند کوچولوی ما در وبنوشت فقط بگوید: “6 روز از بهار و تمام تابستان و 61 روز از پاییز را در زندان گذراندیم. درست 160 روز. چه سخت بود و تلخ. امروز آزاد شدم. از همه کسانی که در این مدت لطف کردند و یادی از من کردند و از همه کسانی که به هر دلیل با من مخالف بودند و بر علیه من حرف زدند و نوشتند و یا از من یاد نکردند ممنونم. از خانواده ی عزیز و مهربانم بیش از همه ممنونم. بخصوص از همسر عزیزم که بار تنهایی و سیاست و خانواده را زینب وار بر دوش کشید. تا فرصتی که بتوانم روزنوشت های دائمم را مثل گذشته شروع کنم، شادی برایتان آرزو دارم؛ و برای آزادی همه دوستانم که هنوز در زندانند دعا می کنم. بخصوص برای رمضان زاده و صفایی فراهانی که امروز با چشم اشک بار از یکدیگر خداحافظی کردیم. “
فرض کنیم سعید حجاریان، با لکنت، سکوت را تکرار کند؛ محمد صادقی را بند بر پا زنند که راه رفتنش نباشد؛ حسن اسدی زیدآبادی را از دیدار خانواده محروم دارند، دانشجویان مملکت یک به یک بگیرند از هراس 16 آذر،…
فرض کنیم همه این کارها به انجام رسد و دیگر کس نباشد که بگوید: این حکومت مشروعیت خود را از دست داده است. همان گونه که در پس سال های 67، گمان بر این بود که دیگر کسی نخواهد گفت: آزادی؛ اما سئوال این است: دل پر کینه معظمانی از این دست را مرهمی همیشگی هست؟ تاریخ می گوید: نه! تجربه می گوید: کینه، همان سان که قطره قطره بر جان مخالف ریخته می شود، جان صاحب کینه را نیز مسموم می کند. اگر بر جان مخالف یک قطره کینه ریخته شود، صاحب کینه هر روزش، آلوده به قطره های نفرت است. زندانی می رود، زندانبان است که همیشه زندانیست.
هر مخالف، هر زندانی، روزی که به جامعه برگردد، اندک زمانی لازم دارد برای خودیابی؛ “معظم” پر کینه اما نه. او از نداشتن مخالف می میرد؛ از همین روست که کارش می رسد به “خلق” مخالف. به اختراع “دشمن”؛ حتی به دشمن تراشی از میان یاران، از میان اندرونی. “معظم” پر کینه، بیمار می شود، مالیخولیایی، تنها، عصاره نفرت. تلخ.
پس خطابم به شماست ای “معظم” پر کینه که از یاد نبرده اید روزی را که احمدزیدآبادی نام شما بی پسوند “معظم” نوشت. گیریم عمرحکومت تان به تبعید دائمی او هم برسد؛ گیریم که عبدالله مومنی را به جنون کشاندید، تاجزاده را ساکت کردید، احسان ها را کشتید… با شب های پر هراس چه خواهید کرد؟ اصلا نه؛ روزها که در آینه جز خود کس نمی بینید و در تصویر خویش هم دشمنی می یابید سخنگو، با آینه و تصویرچه خواهید کرد؟
یادمان باشد آنان که خواستاران “سرآمدن زمستان” رابر دار کردند؛ در خیال شان هم نمی گنجید روزی ملتی “شکفتن بهاران” رابخواند؛ اینان نیز که امروزاحمد زیدآبادی ها را به تبعید و حبس وشلاق محکوم می کنند، روزی در پیش شان است که مردمان در تبعید گاه ها بنای یادبود خواهند ساخت و شلاق ها به موزه “عبرت” خواهند سپرد؛ این حکم تاریخ است. آن روز اما “معظم” ها، تنها با یک دارایی به جای خواهند ماند:زهر کینه. چه سرنوشت هولناکی.
پس برادرم احمد! در روزهایی که ایران، تبعیدگاه است، به میان ملت تبعیدیت خوش آمدی. ما با همیم؛ تنها نیستیم.