با چشمهایش میگوید که نیاز دارد همراه پدربزرگ، دقایقی را خارج از خانه باشد. پدربزرگ مثل همیشه تسلیم میشود.
حرفهای دلنشین کودکانه، برای پدربزرگ ملالآور نیست، گاهی هم لبخند بر لبهایش مینشاند اما این شیرینزبانیها نمیتواند بر دغدغههای ذهنی او یعنی حل همه مشکلات سیاسی عالم امکان! سایه بیندازد. در حال قدمزدن، غرق خواندن مجلهای است که خبرها و تحلیلهایش در برابر چشمانش رژه میروند.
لحظاتی روی نیمکت پارک مینشیند. دخترک از پدربزرگ میخواهد وارد مغازه بقالی روبروی پارک شوند. سلام گرم صاحب مغازه میانسال و خوشرو، پدربزرگ را از حال و هوای چند لحظه پیش بیرون میآورد. خوش و بش کردن صاحب مغازه با نوهاش، برای او عجیب مینماید. دخترک، انگار بارها به آن مغازه آمده چون با همه قفسهها و خوراکیهای کودکانهاش آشناست. صاحب مغازه هم او را در انتخاب قاقالی دلخواهش کمک میکند. حاصل این مغازهگردی، یک پاکت پفک نمکی است و یک بسته شکلات کاکائویی. پدربزرگ پول را از جیبش درمیآورد و به فروشنده میدهد. نوهاش بیتوجه به همهچیز با صاحبمغازه دست میدهد و با چهرهای خندان از او خداحافظی میکند. دستهای هر دوشان تا وقتی چشمشان همدیگر را میپاید به علامت “بای بای” تکان میخورد.
پدر بزرگ اما در حال دیگری است. یک دنیا سنگینی روی سرش آوار است. چند لحظه قبل را به خاطر میآورد که صاحب مغازه خوشرو، با پفک و قاقالی، در اعماق احساس خوشایند دخترک خردسال جا خوش کرده و دنیایش را شادمان کرده است. یاد خودش و خیل دوستانش میافتد که سالها در دنیای سیاست قلم زده و یک بار هم نتوانسته دل کسی را ولو دخترک کمسن و سالی چون نوه کوچکش شاد کند.
ناگهان آرزو می کند کاش پفک میفروخت و لبخند شادمانه بچهها را میخرید.
دوباره به نیمکت پارک برمیگردند و روی آن مینشینند. نوه قروچ قروچ پفک میخورد و پدربزرگ، قروچ قروچ مجله میخواند!
صدای ملیح دخترک در گوش پدربزرگ میپیچد: پاکت پفکم پاره شد. میشه کتاب (مجله) رو به من بدی پفکهام رو بریزم روش؟
لحظاتی به نوهاش خیره میشود. همه آنچه در مغازه اتفاق افتاد، برایش تداعی میشود. مجله را به نوهاش میدهد و او با خنده پفکها را روی آن پخش میکند. اولین باری است که پدربزرگ توانسته است سیاست را خرج شادمانی یک نفر کند.
این نوشته، داستان نیست.
منبع: خبر، نوزده مهر