شاکی پرونده محمود کریمی، مداح اسلحه کش، رضایت داده و ظاهرا حرفی برای گفتن نمانده است. وجه نمادین قصه مداح دست به اسلحه آنقدر محرز بود که در روزهای گذشته، مدام نوشته هایی در باب نشانه شناسی و پدیدارشناسی این روایت منتشر شود، اما، از آن قصه گفته شده، هنوز فصلی ناگفته مانده؛ پرده آخر بازی، درگفت و گویی با شاکی پرونده، “م. و” دهه شصتی کنار می رود؛ کسی که ادعا می کند در لحظه ای که به ماشینش شلیک شده، خود در حال شنیدن نوحه بوده است
شاکی پرونده در گفتوگویی با روزنامه اعتماد اصرار کرده که از سر ترس و واهمه رضایت نداده. او در شب حادثه هم در یک نگاه محمود کریمی اسلحهکش را شناخته؛ گویا خود حتی از پامنبریها بوده. پس دلیل رضایتش “حرمت امام حسین” عنوان شده. میگوید مقامهای قضایی از او دلیل رضایت را پرسیده و حتی به او قول دادهاند تا آخرین لحظه پرونده کنار او میمانند: “حتی تا لحظه آخری هم که به دلیل اعتقادات مذهبیمان و به حرمت امام حسین، شکایت را پس گرفتیم به ما میگفتند که آیا فردی و گروهی به شما فشار آوردند؟ که من جواب منفی دادم.”
پرونده بسته شده و مداح تبرئه. مداح اسلحهکش این قصه، نه خوش اقبال است و نه شاید حتی با دستهای پشت پرده تبانی کرده؛ مداح اسلحهکش دسترنج چند دهه مهندسی فرهنگی و تبلیغ و اقناع، چند دهه آیینمندکردن هدفمند زندگی روزمره را برداشته و مسیر جاده را پی گرفته و سر سلامت گذشته؛ او از سالهای آموزش سنگین دهه شصتی پای منبر نشسته، امتیاز گرفته، از دهه شصتی پای سخنرانیهای خوشمزه قرائتی نشسته، پالوده شده با گریه، آلوده کامل به جوهر ایدئولوژی، امان گرفته است.
صدای توی گلوی شاکی عذرپذیرفته، صدای کسی است که خود را ملزم میبیند در توضیح شر نداشتهاش بگوید: “درست است که من یک شهروند عادی هستم با تحصیلات لیسانس اما یک خانواده مذهبی و محترم داریم که از قضا از مریدان امام حسین(ع) هستیم و از قضا در شب حادثه هم نوار مداحی در ماشین من روشن بود. خود من و خانوادهام پای همین مداحیها مینشینیم و از مخاطبان همین مداحها هستیم. اینطور نیست که یک فرد اوباش باشیم.”
پس صدای توی گلوی او، صدای کسی است که لازمه رذل و اوباش نبودن را پای منبر محمود کریمی نشستن میداند و چقدر سخت باید باشد انکار اینکه این تعریف از هویت، به منظور آشنایی دادن و تبرئه از شریر بودن و پس از آن، بازگشت به بدنه جامعه و دور نیفتادن، نتیجه کار مدام، آموزش بیوقفه و سیاستگذاری فرهنگی/ ایدئولوژیک سالیان است. صدای توی گلوی دهه شصتی، صدای کسی است که برای تعریف هویتاش، از ایدئولوژی مسلط وام گرفته تا تنها نماند؛ مرزی میان او و جامعه نیست؛ او هم خودی است؛ پای منبری است و “و از مخاطبان همین مداحهاست”. و این صدا… بستگی دارد چطور تفسیرش کنی. تفسیر قائل به عاملیت agency، تفسیر قائل به آگاهی اشتباهی false consciousness یا چیزی میان این دو؛ در یک فاصله متناسب نظری میان دو قطب، جایی که ترس با آگاهی به معنی تعریف خیر و شر در هم میپیچد؛ در جایی که عاملیت و اختیار با تسلط اجتماع و سیاست آمیخته به هم است.
همزمان با رویداد مداح اسلحهکش، این فیلم از مراسمی با شرکت او منتشر شد؛ کریمی، حاضران در جلسه را تا مرز هیستری عیان و کشندهای میکشاند و خودش هم از هیستری جمعی در امان نمانده؛ با صدای بریده بریده، موی پسرک رام ترسخورده کنارش نشسته را میکشد و لباس کودکانهاش را برتنش پاره میکند. کسی از صف جلو، در یک گیر و دار سنگین تنانه، از او میخواهد تا آرامشش را حفظ کند، مداح یک جمله را تکرار میکند: “من کار دارم، من با شماها کار دارم…”.
بله، او با ما کار داشته و دارد. گریز از شهر ممکن نیست، او با ماست و همسفر جادهها؛ هم خودش، هم خشونتاش، هم اسلحهاش. هم خودش، هم خشونت و هم اسلحه و هم… صدایش. صدایی که از رادیوی ماشین شاکی پرونده شنیده میشده؛ یک نوحه مدام که او را در خروج از شهر بدرقه کرده، در تمام طول راه، در گریز از مرکز همراهش بوده و کم کم صدای توی حنجرهاش شده است.
تحلیل نمادین ما از روایتها، نهایتا شخصی است، این هم میتواند روایتی باشد که صدای در حنجره شاکی، صدایی که خوب با حنجره او خو گرفته و اهلی شده؛ صدای تنها اوی “م.و” نیست. صدای فردیت او اصلا نیست؛ صدای فردیت وامگرفته از “ایدئولوژی” است، صدای فراگرفته شده است که بدون آن حرف زدن ممکن نیست.
شاکی و خوانده، از یک منظر به هم رسیدهاند؛ آنها غائله شب اربعین را تمام کردهاند چون هیچ کدام قصد ندارند به جرگه اراذل و اوباش بپیوندند. رمز آشتی “نوحه” است، ادبیات مشترک کلماتش را از یک گفتمان آشنا و مسلط میگیرد. این از یک روایت، به تفسیر کسی که این یادداشت را مینویسد، همان تمرین مدام و تکلیف روزانه، همان “انرژی” و همان فهم مشترک روزمره است که فرد را با گفتمان مسلط یکی میکند؛ این همان کارکرد “ایدئولوژی” نیست؟ این همان تعریف “هژمونی” نیست؟ اگر این باشد، وجدان نظریه پردازش دارد جایی در حوالی زندانهای فاشیستی دوران موسولینی لبخند میزند.
پانویس
- تیتر برگرفته از جمله ای از آنتونین ارتود[این صدای من نیست، صدای من دزدیده شده است]نمایشنامه نویس، شاعر،بازیگر و کارگردان فرانسوی