این صدای من نیست، صدایم دزدیده شده

لیلی نیکونظر
لیلی نیکونظر

شاکی  پرونده محمود کریمی، مداح اسلحه کش، رضایت داده و ظاهرا حرفی برای گفتن نمانده است. وجه نمادین قصه مداح دست به اسلحه آنقدر محرز بود که در روزهای گذشته، مدام نوشته هایی در باب نشانه شناسی و پدیدارشناسی این روایت منتشر شود، اما، از آن قصه گفته شده، هنوز فصلی ناگفته مانده؛ پرده  آخر بازی، درگفت و گویی با شاکی پرونده، “م. و” دهه شصتی کنار می رود؛ کسی که ادعا می کند در لحظه ای که به ماشینش شلیک شده، خود در حال شنیدن نوحه بوده است

شاکی پرونده در گفت­و­گویی با روزنامه اعتماد اصرار کرده که از سر ترس و واهمه رضایت نداده. او در شب حادثه هم در یک نگاه محمود کریمی اسلحه­کش را شناخته؛ گویا خود حتی از پامنبری­ها بوده. پس دلیل رضایتش “حرمت امام حسین” عنوان شده. می­گوید مقام­های قضایی از او دلیل رضایت را پرسیده­ و حتی به او قول داده­اند تا آخرین لحظه پرونده کنار او می­مانند: “حتی تا لحظه آخری هم که به دلیل اعتقادات مذهبی‌مان و به حرمت امام حسین، شکایت را پس گرفتیم به ما می‌گفتند که آیا فردی و گروهی به شما فشار آوردند؟ که من جواب منفی دادم.”

پرونده بسته شده و مداح تبرئه. مداح اسلحه­کش این قصه، نه خوش اقبال است و نه شاید حتی با دست­های پشت پرده تبانی کرده؛ مداح اسلحه­کش دسترنج چند دهه مهندسی فرهنگی و تبلیغ و اقناع، چند دهه آیین­مند­کردن هدفمند زندگی روزمره را برداشته و مسیر جاده را پی گرفته و سر سلامت گذشته؛ او از سال­های آموزش سنگین دهه شصتی پای منبر نشسته، امتیاز گرفته، از دهه شصتی پای سخنرانی­های خوشمزه قرائتی نشسته، پالوده شده با گریه، آلوده کامل به جوهر ایدئولوژی، امان گرفته است.

صدای توی گلوی شاکی عذرپذیرفته، صدای کسی است که خود را ملزم می­بیند در توضیح شر نداشته­اش بگوید: “درست است که من یک شهروند عادی هستم با تحصیلات لیسانس اما یک خانواده مذهبی و محترم داریم که از قضا از مریدان امام حسین(ع) هستیم و از قضا در شب حادثه هم نوار مداحی در ماشین من روشن بود. خود من و خانواده‌ام پای همین مداحی‌ها می‌نشینیم و از مخاطبان همین مداح‌ها هستیم. این‌طور نیست که یک فرد اوباش باشیم.”

پس صدای توی گلوی او، صدای کسی است که لازمه رذل و اوباش نبودن را پای منبر محمود کریمی نشستن می­داند و چقدر سخت باید باشد انکار اینکه این تعریف از هویت، به منظور آشنایی دادن و تبرئه از شریر بودن و پس از آن، بازگشت به بدنه جامعه و دور نیفتادن، نتیجه کار مدام، آموزش بی­وقفه و سیاست­گذاری فرهنگی/ ایدئولوژیک سالیان است. صدای توی گلوی دهه شصتی، صدای کسی است که برای تعریف هویت­اش، از ایدئولوژی مسلط وام گرفته تا تنها نماند؛ مرزی میان او و جامعه نیست؛ او هم خودی است؛ پای منبری است و “و از مخاطبان همین مداح­هاست”. و این صدا… بستگی دارد چطور تفسیرش کنی. تفسیر قائل به عاملیت agency، تفسیر قائل به آگاهی اشتباهی false consciousness یا چیزی میان این دو؛ در یک فاصله متناسب نظری میان دو قطب، جایی که ترس با آگاهی به معنی تعریف خیر و شر در هم می­پیچد؛ در جایی که عاملیت و اختیار با تسلط اجتماع و سیاست آمیخته به هم است.

همزمان با رویداد مداح اسلحه­کش، این فیلم از مراسمی با شرکت او منتشر شد؛ کریمی، حاضران در جلسه را تا مرز هیستری عیان و کشنده­ای می­کشاند و خودش هم از هیستری جمعی در امان نمانده؛ با صدای بریده بریده، موی پسرک رام ترس­خورده کنارش نشسته را می­کشد و لباس­ کودکانه­اش را برتنش پاره می­کند. کسی از صف جلو، در یک گیر و دار سنگین تنانه، از او می­خواهد تا آرامشش را حفظ کند، مداح یک جمله را تکرار می­کند: “من کار دارم، من با شماها کار دارم…”.

 بله، او با ما کار داشته و دارد. گریز از شهر ممکن نیست، او با ماست و همسفر جاده­ها؛ هم خودش، هم خشونت­اش، هم اسلحه­اش. هم خودش، هم خشونت و هم اسلحه و هم… صدایش. صدایی که از رادیوی ماشین شاکی پرونده شنیده می­شده؛ یک نوحه مدام که او را در خروج از شهر بدرقه کرده، در تمام طول راه، در گریز از مرکز همراهش بوده و کم کم صدای توی حنجره­اش شده است.

تحلیل نمادین ما از روایت­ها، نهایتا شخصی است، این هم می­تواند روایتی باشد که صدای در حنجره شاکی، صدایی که خوب با حنجره او خو گرفته و اهلی شده؛ صدای تنها اوی “م.و” نیست. صدای فردیت او اصلا نیست؛ صدای فردیت وام­گرفته از “ایدئولوژی” است، صدای فراگرفته شده است که بدون آن حرف زدن ممکن نیست.

شاکی و خوانده، از یک منظر به هم رسیده­اند؛ آنها غائله شب اربعین را تمام کرده­اند چون هیچ کدام قصد ندارند به جرگه اراذل و اوباش بپیوندند. رمز آشتی “نوحه” است، ادبیات مشترک کلماتش را از یک گفتمان آشنا و مسلط می­گیرد. این از یک روایت، به تفسیر کسی که این یادداشت را می­نویسد، همان تمرین مدام و تکلیف روزانه، همان “انرژی” و همان فهم مشترک روزمره است که فرد را با گفتمان مسلط یکی می­کند؛ این همان کارکرد “ایدئولوژی” نیست؟ این همان تعریف “هژمونی” نیست؟ اگر این باشد، وجدان نظریه پردازش دارد جایی در حوالی زندان­های فاشیستی دوران موسولینی لبخند می­زند.

 

پانویس