قتل عام گل سرخ

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

» نگاه هفته

سالی دیگر ازتاراج باغ گل سرخ، باغِ باغ های ایران، می گذرد. “قضات” به فرمان “امام” لباس مرگ می پوشند و ازمرداد تا شهریور می کُشند و به گورهای جمعی پنهان می برند. یادمانده من است که بر تمامی افق هفته سنگینی می کند. متن کامل در صفحات پانصد و بیست و دوکتابم نامه هایی به شکنجه گرم آمده است و فشرده اش را اینجا می گذارم و بیاد همه آنان که نامشان در این نوشته هست و تقدیم به خاطره آنان که نامشان ثبت در تاریخ بیداد است و در تابستان شصت و هفت بر داراستبداد مذهبی شدند.

۴ مرداد آخرین تاریخی است که می توانم از روی نامه های زندان پیدایش کنم. نامه را همسرم در کتاب “شش خط” منتشر کرده است.

نامه را می خوانم. چه هراسی در آن موج می زند. شاید یکی دو روز بعد از نوشتن این نامه، رادیوی بند یک سخنرانی را پخش می کند. بهرام دانش مثل همیشه جلو در ورودی بند نشسته و سرش را مثل پاندول تکان می دهد. سخنران مرتب داد می زند:

نمی فهمیم منظورش ما هستیم که در راهرو سرگردان و پریشان می گردیم. صدای بلندگو قطع می شود. تلویزیون ها را می برند. روزنامه ها را نمی آورند. چه خبر شده؟ خبر ها دهان به دهان می گردد. بچه ها در ملاقات از خانواده ها شنیده اند مجاهدین با شعار” امروز مهران، فردا تهران” وارد خاک ایران شده اند.حاج کربلایی- مسئول ملاقات اوین - در آخرین ملاقات به همسرم گفته است:

 بعد بچه ها را در بندهای آموزشگاه جابجا می کنند. رابطه سالن های آموزشگاه قطع می شود. دیگر اجازه نمی دهند بچه های سیاسی برای آوردن منبع های بزرگ چایی بین بند ها و آشپزخانه رفت و آمد کنند. این کار را زندانیان عادی به عهده گرفته اند. بردن بچه های مجاهدین شروع می شود.

دو برادر بسیار جوان دراتاق ماهستند. متاسفانه اسامی آن ها را از یاد برده ام. بچه های خیابان مقصود بیک تجریش اند. یکیشان ده سال حکم دارد و دیگری هنوز زیر حکم است. مدام گوشه اتاق نشسته اند و سر بر شانه هم دارند. رحیم عراقی می گوید: “مثل قو سر بر شانه هم گذاشته اند.” ابتدا آن را که حکم دارد صدا می زنند. خداحافظی در سکوتی که فقط هق هق گریه آن را می شکند، هرگز از یادم نخواهد رفت. او می رودو برنمی گردد. روز بعد برادرش را می خواهند. او هم می رود و بر نمی گردد. همه حس کرده ایم، اتفاق شومی در راه است. اما هیچ کس نمی داند و نمی تواند بداند، راه رفتگان به دارهای آویخته از شوفاژخانه اوین ختم شده است. بعد نوبت مسئول سفره اتاق ما می رسد: مجاهدی با شکم بسیار بزرگ، خیلی جوان، سخت شوخ و شیرین. بار اول در سالن پنج دیده بودمش و حالا دوباره هم اتاق شده ایم. جمله ابدیش راسر شام تکرار می کرد:

او هم می رود و برنمی گردد. دریغا نامش را از خاطر برده ام. اما لبخند شیرینش و جمله اش را هرگز.

هنوز در بند ۴ هستیم که زارع را هم می برند.

روزی چپ ها را جدا می کنند و به سالن دو می برند.

بعد از قطع هوا خوری و رابطه بند ها، سارقین مسلح چای و غذای بند ها را می آورند. یکی دو تایشان در بهداری بیمار دکترفریبرز بقایی(برزو) بوده اندو او راکه حالا با دکتر احمد دانش در بند شش هم اتاق است، خبر می کنند:

تا حدودی هم از سئوالات دادگاه با خبرند. و خبر بسرعت برق می رسد. در راهروی بند مثل همیشه با رحیم عراقی و بهرام دانش راه می رویم که می فهمیم چه خبر است. سر ساعت یازده شب چراغ ها را خاموش می کنند.

 سر جا هایمان دراز می کشیم:

 صبح زود روز بعد، همه به صف ایستاده اند تا وضوء بگیرند. مسواک ها در دست، حوله ها روی شانه. وضوء با سر و صدا. نماز های طولانی. با رحیم و بهرام در راهرو قدم می زنیم. مثل پرنده های داخل قفس قصه مشهور صادق چوبک، منتظریم دست خونینی یکی از ما را بیرون بکشد. مهدی پرتوی مثل همیشه تنها راه می رود. بسیار رنگ پریده است. سعی می کنیم از همه چیز حرف بزنیم، جز آنکه باید. چشمان همه به در بند است و گوشمان به صدا ها. خبر بردن جوانشیر و احمد دانش می رسد. می گویند هر دو کاملاً اصلاح کرده و بهترین لباس هایشان را پوشیده اند. جوانشیر را با لبخند همیشگی و دانش را با اخم و تخمش مجسم می کنم. دارند سرافراز بسوی مرگ می روند. رحیم عراقی را صدا می زنند. ما را می بوسد. چشمهای شیطانش خیس است:

عاشق نازلی بود. دختر چشم آبی حالا خانم بلند بالای زیبایی است. رحیم می رود. مرتب فکر می کنم خرس مهربان جلو جوخه آتش ایستاده است. هنوز نمی دانستم سر ها را بر دار می کنند. از این اندیشه منقلبم. راه می روم و به جای خالی او نگاه می کنم. کتاب مهندسی اش که با هزار زحمت از بیرون گرفته، روی پتویش نیمه باز است. رحیم بازنمی گردد. روز بعد وسایلش را می برند. او را سال ها بعد می بینم. داستان نجاتش رابرایم می گوید. او رادو بار به دادگاه برده اند ومعجزه آسا نجات پیداکرده است. امیدوارم روزی خودش این حکایت و داستان عجیب زندگی اش را بنویسد. راهرو رابالا وپائین می کنم و غرق اندیشه ام. بهرام دانش بازویم را می گیرد:

 - گنجشک ها را دارند می کشند. بعدی منم یا تو؟

 با هم در راهرو راه می رویم. چشممان به در و گوشمان به بلندگوی بنداست. داستان فرارش بعد از شکست قیام افسران خراسان را تعریف می کند؛ چگونه از بیشه زار ها گذشته، به رود زده و خودش را به شوروی رسانده است. می گوید از زندگیش پشیمان نیست. انگار می داند آن روز نوبت اوست و بود. صدایش می زنند. مرا می بوسد:

و پیرمرد هفتاد و چند ساله، با بدنی که از رنج دراز می خمید و سری همیشه در آستانه انفجار از میگرن، می رود. جمله اش همیشه در گوشم زنگ می زند:

صدا کردن بچه ها شدت می گیرد. مدام کسی را صدا می زنند. از بندهای بالا خبر می رسد. مرتب دارند بچه ها را می برند.

دهم یا یازدهم شهریور…وقتی صدایم می زنند، هر چه اطرافم رانگاه می کنم، آشنایی را برای خداحافظی نمی بینم. نامه ای برای زنم نوشته ام. آن را روی وسایلم می گذارم و بیرون می آیم. مینی بوسی که مرا می برد، پر است. از زیر چشم بند نگاه می کنم. کسی را نمی شناسم. در حس رفتن به سوی نامعلوم یخ زده ام. کرخت کرختم. انگار قبل از کشته شدن، مرده ام. پیاده مان می کنند و به طرف ساختمان وزارت می برند. مرا با چشم بند می نشانند ورو به دیوار. در صفی هستم و نمی دانم تا کجا ادامه دارد. زمان از رفتن مانده. مرگ صف را جابجا می کند. تا جلویی تکان می خورد، به او می چسبی. دراین فاصله کوتاه مرگ کسی را صدا زده است. حس می کنی به دری نزدیک می شوی. نزدیک در، صدایی را می شنوم. فریاد می زند. انگار کسی دهانش رامی گیرد. صدا خاموش می شود. دوباره فریاد می زند. خاموش می شود و سکوت. بعد، خیلی بعد می خوانم مهرداد فرجادبوده است. زبانش را بریده و بسوی دار برده اند. کسی زیر بازویم را می گیرد و بلندم می کند. حاج مجتبی حلوایی است. دری را باز کند و مرا می برد تو.

 برمی دارم و عینکم را می زنم. دو نفر را به سرعت می شناسم، نیری و حاج ناصر. دو نفر دیگر هم هستند. حالا در عکس های قضات دادگاه مرگ از زیر پرده ای که مانند یخ بر خاطراتم کشیده شده، به زحمت می توانم اشراقی را تشخیص بدهم و پورمحمدی را. حاج ناصر اسم مرا می گوید و می پرسد:

جواب می دهم:

 - از حزب توده و سیاست متنفرم.

 نیری نگاهی به کاغذ روی میزش، می اندازد. فکر می کنم الان می گوید:

 - تو که پرونده ات باز است…

 اما می پرسد:

 - نماز می خوانی؟ صدایش آن نشاط روز دادگاه را ندارد.

 جواب می دهم:

 - بله حاج آقا.

حاج ناصر با ریشخند می گوید:

 می گویم:

نیری چیزی در گوش حاج ناصر زمزمه می کند. انگار این پچ پچ هزار سال طول می کشد. حاج ناصر جوابش را می دهد. نیری چیزی روی کاغذ می نویسد و به حاج مجتبی می دهد. او کاغذ را می گیرد. به من می گوید:

 - چشم بندت را بزن…

چشم بند را می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. همچنان یخ زده ام. انگار خاکستر بر من پاشیده اند. از راهرویی می گذریم. دری باز می شود و خودم را در فضای آزاد می یابم. چشم بندم را برمی دارم. در هواخوری هستم. حسن قائم پناه ، احمد علی رصدی ، دکتر حسین جودت جلویم ایستاده اند و گپ می زنند. از میان آن سه نفر با قائم پناه که در تحریریه مردم بود، دوستی بیشتری دارم. با هم دیده بوسی می کنیم. هر سه از دادگاه دوم بر می گردند. بعداز چند روز که در سلول انفرادی بوده اند، دوباره به دادگاه رفته اند. بعد از دادگاه اول بهرام دانش را هم دیده اند. قائم پناه مرتب می خندد و معتقد است چون دوباره به دادگاه برده شده اند، می خواهند آزادشان کنند. دکتر جودت حرف نمی زند و رصدی هم پیوسته دست هایش را به هم می مالد و می گوید:

اول دکتر جودت را صدا می زنند. کمی بعد نوبت رصدی و قائم پناه می شود. بعد ها می فهمم آن ها را دار زده اند. مدتی طولانی آنجا می مانم. نمی دانم چقدر طول می کشد تا حاج مجتبی می آید. چشم بندمی زنیم. وارد بند می شویم. دری باز می شود. خودم را در یک سلول انفرادی می بینم. دارم از پا در می آیم. روی زمین دراز می کشم. مثل دوران بازجویی حس هایم را گم کرده ام. گریه ای لازم است تا به خودم برگردم. زنم را می بینم. با چادر سیاه شیون زنان می دود. چقدر می گذرد تا در باز می شود؟ کسی می گوید:

 - چشم بندت را بزن…

می زنم. هر که هست، داخل می شود. می نشیند و شروع می کند به سوال. همه اش درباره پرونده است. جواب می دهم و صدای شما” برادر حمید “در گوشم می پیچد:

 سرانجام پرسش ها به جایی می رسد که منتظرش هستم. بخش باز پرونده: انگلستان. همه پرسش ها هم غیر مستقیم است. همه را جواب می دهم. آخر سر می پرسد:

 می گویم:

 این را عمدی می گویم. با نماز با مرگ می جنگم. آن مرد هر که هست، مرا با خودش به دستشویی می برد. حس می کنم چهار چشمی مراقب من است. وضوی سفت و سختی می گیرم. مرا به سلول بر می گرداند. در را می بندد. چشم بندم را بر می دارم. شروع به خواندن نماز می کنم. گمانم دارد از سوراخ در مرا می پاید. آنقدر نماز می خوانم تا خسته می شوم و از پا می افتم. در دستشویی آب خورده ام. اما سخت گرسنه ام.خوشحالم که معده ام خالی است. شنیده ام قبل از اعدام، معمولا آدم خود را خراب می کند. می بینم جنازه ام را آویزان کرده اند و دوباره دهانم را توی مدفوعم گذاشته اند. بی اختیار عق می زنم. و بعد به چاله سیاهی می افتم. نمی دانم خواب است یا انتظار یا لحظات قبل از مرگ. با صدای باز شدن در به خود می آیم. باز هم مرا می برند و پشت صفی می ایستانند. دوباره هزار سال طول می کشد تا وارد دادگاه می شوم. این بار حاج ناصر نیست، جای او مرد جوان بلند قدی است. می گویند “ زمانی “رئیس اطلاعات اوین بوده است.  همان سوالات است.  همان جواب ها رامی دهم. نیری می پرسد:

می گویم:

 - من کادر حتی نبودم. عضو بودم.

حتی در آن زمان نمی دانستم کادر یعنی کسی که از حزب حقوق می گیرد. می فهمم حزب کادر یک و دو داشته و من کادر دو بوده ام.بعد ها کیانوری در سلول انفرادی می گوید “حاج ناصر” در شعبه اصرار داشته من کادر یک بوده ام و او پافشاری کرده که کادر دو بوده ام.و تازه می فهمم این یک عدد فاصله مرگ و زندگی است.

  فرمان آیت اله خمینی برای کشتار مجاهدین منتشر شده است. گفته می شود فرمان منتشر نشده او برای قتل عام مارکسیست ها بر این قرار بوده است:

 نیری می گوید: - پس شهادتین را بگو.

 فکرمی کنم منظورش اعدام است، می گویم:

 - اشهد ان….

 نیری به حاج مجتبی اشاره می کند. او زیر بازویم را می گیرد:

 بازویم را سفت نگرفته است و لحن صدایش خشونت ندارد. به خودم امید می دهم:

 - یعنی زنده می مانم…

 چشم بند را می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. می برد و دستم را روی شانه کسی گذارد. صف دیگری است. به چوبه دار می رود یا به راه زندگی؟

خانم ها!آقایان!

سالی دیگر بر این جنایت هولناک تاریخ می گذرد و این صدای جانباختگان است که برآینه رود جاریست:

می گذرد در شب آئینه رود

خفته هزاران گل در سینه رود

گلبن لبخند فردایی موج

سرزده از اشک سینه رود