صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به قصه کوتاه “نرد” از مجموعه تازه چاپ شده “کافه پری دریایی”، نوشته میترا الیاتی اختصاص دارد.
♦ داستان
نرد
همه چیز طبق نقشه من پیش می رفت. یخ روزهای اول آشنایی پدرم با دامادش به سرعت شکست. تام فارسی نمی دانست، پدرم هم یک کلمه انگلیسی بلد نبود. شده بودم دیلماج شان ضمن این که کار چندانی به ترجمه درست حرف هایشان نداشتم.
تحته نرد را به سرعت از پدرم یاد گرفت و شدند رقیب هم. حالا دیگر از راه نرسیده نمی نشست پای بازی فوتبال. روزنامه هم نمی خواند. عصرها که از کار برمی گشتیم، می نشستند به نرد و نردشان ساعت ها طول می کشید. چه بارها که تام مرا از زیر دوش کشیده بود بیرون تا کُرکُری های پدرم را ترجمه کنم. پدرم هم دست کمی از او نداشت، درست وسط آشپزی صدایم می کرد که این را دیگر از کجا پیدا کرده ای، جِرزن بالفطره است!
من هم البته دیلماجی خودم را می کردم.
همه چیر معنای تازه ای پیدا کرده بود. تام هر شب برای من گل می خرید و برای پدر سیگارت مصری. مگر می شد خوشبخت نباشم؟ مگر اصلا برای دیدن همین خوشبختی من نبود که پدر آمده بود؟ به عروسی ام نیامده بود. مادر را هم نگذاشته بود که بیاید.
- مگر قرار نبود درسش که تمام شد برگردد؟ در ثانی، چرا بی صلاحدید من شوهر کرده، آن هم به خارجی جماعت!
پنج سال از ماجرا می گذشت. کارمان داشت به جدایی می رسید که اولین نامه اش رسید: “دکترها گفته اند که از عمرم چند صباحی بیشتر نمانده. آن ها هم نمی گفتند، خودم که حال خودم را می فهمم. دیگر وقتش رسیده. فقط نمی دانم با این روزهای مانده چه کنم… از دستِ این را بخور و آن را نخور های مادرت هم ذله شده ام. دلم هوایی شده. برایم جایی دارید؟ شوهرت بیرونم نمی کند؟”
جدا از هم زندگی می کردیم، اما هنوز حکم طلاق مان نیامده بود. آپارتمان یک خوابه کوچکی را در محله جرمن تان منهتن اجاره کرده بودم و سهم ام را از اسباب ها برده بودم آنجا.
همان شب تلفنی ماجرا را به تام گفتم.
- دلیلی ندارد بفهمد دارم طلاق می گیرم.
- می خواهی چکار کنم؟
- نمی شود چند روزی نقش زن و شوهرهای خیلی خوشبخت را بازی کنیم؟
- زیر یک سقف؟
- اگر برای تو اوکی باشد.
- و روی یک تخت؟
- تام، فقط برای چند روز است!
- دقیقا چند روز؟
- نمی دانم، شاید هم شد یک هفته یا بیشتر تا ایمگریشن چه قدر بهش ویزا بدهد.
- اوکی. درباره اش فکر می کنم.
دو سه روز بعد موافقتش را اعلام کرد، اما اسبایش را گذاشت درست همان شبی آورد که قرار بود به فرودگاه برویم، آن هم چه اسبابی: مشتی وسایل شخصی در حد مسواک و حوله. من اما خانه را برق انداخته بودم. توی هال، راحتی تخت خواب شو گذاشته بودم و گلدان های خالی ام بعد از مدت ها رنگ گل به خود می دیدند.
حالا سه از آمدن پدرم می گذشت و حرفی از رفتن نبود. با این که تمام روز تنهاش می گذاشتیم، گله نمی کرد. پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. حداکثر این که تا در ساختمان می رفت و خیابان را تماشا می کرد. سعی کرده بود با همسایه ها گرم بگیرد. توی راه پله با زبان بی زبانی، به زور سعی کرده می کرد برای خوردن چای و شیرینی به خانه بیاوردشان. به عبث:
- این ها از غربتی هم بدترند. زبان آدمیزاد نمی فهمند که هیچ، باید خیلی خوش اقبال باشی دعوتت را با پس گردنی جواب ندهند!
سه نفری زندگی خوشی داشتیم. روزهای هفته، آشپزی با من بود و چه لذتی داشت چیدن میز! جمعه ها پدر آستین را بالا می زد. می رفت و از قصابی کاشر روبرویی راسته ذبح حلال می خرید. گوشت را توی ماست و پیاز و زعفران می خواباند و فردایش که می رفتیم لب دریاچه، تام مثل همه ویک اندهایی که با هم داشتیم، سرگرم ماهیگیری می شد و پدر هم آتشی به پا می کرد و بساط کباب یا به قول تام باربکیو را راه می انداخت.
یک شب تنها برگشتم خانه. تام دیرتر آمد. بی دسته گل و سیگارت مصری. شام شان را خورده نخورده نشستند سر بازی. تام بعد از دو سه تخته نرد، درست وقتی روی برد بود، یکهو از جا بلند شد، شب بخیری گفت و رفت به اتاق خواب. پدر هم گفت خسته است و آماده خواب شد. من هم به بهانه شستن ظرف ها به آشپزخانه پناه بردم.
داشتم می رفتم بخوابم که صدا زد: “نیلو!“
تندی اشک هایم را خشک کردم.
- بابا جان، بیا بغلم!
نرفتم پریدم! به سرم دست کشید و موهایم را نوازش کرد. بغضم روی شانه اش ترکید:
- بابا، ممنون که آمدید. پیش تام سرفراز شدم.
همچنان نوازشم می کرد:
- می شود ازت یک خواهشی بکنم؟
یکهو دلم ریخت.
- نه محال است بگذارم حالا حالاها بروید. جواب تام را چه بدهم؟
خندید:
- چه کسی از رفتن حرف زد دختر!
- پس چه؟
- فردا،فردا حرف می زنیم.
کنار تام دراز می کشم. با فاصله و پشت به پشت. می چرخد طرفم.
- مطمئن نیستم بتوانم ویک اند بعدی را هم بکشم.
از توی هال صدای آواز سوزناک خواننده زن عرب می آید. پدر هر بار که میانه اش یا مادر شکرآب می شد یا گرفتاری داشت، رختخوابش را جدا می کرد و تا صبح،رادیو را می گذاشت روی ایستگاهی که ام کلثوم پخش می کرد.
- اُکی. اما خیلی ظالمانه است!
- مشکلم این است که دارد کم کم بازی باورم می شود.
با خودم می گویم کدام بازی؟ نکند این همه مدت را با هم و بی هم بوده ایم؟
- تام ازت خواهش می کنم. پدرم هنوز نرفته. مهمان است. مهمان هر دو نفرمان.
- مهمان هر دو نفرمان؟
” هر دو نفرمان” را چنان با غیظ می گوید که حس می کنم راه برگشتی نمانده. قبل از اینکه شروع کنیم به تنها زندگی کردن، از شدت تنهایی و بی مهری فقط دلم می خواست از پیشم برود و تنها بشوم.
مهمان هر دو نفرمان، مهمانِ منِ تنها، چه می دانم تام، مگر فرقی می کند؟
بازویش را می چسبم:
- یعنی واقعا فینیش؟
به بهانه برداشتن سیگار دستش را پس می کشد. می نشیند و پاکت سیگار را از عسلی کنار تخت بر می دارد.
فندک شعله می زند و چهره اش را لحظه ای روشن می کند. سیگاری هم به من می دهد و دوباره می بنمش کمتر از یک لحظه.
- فکر می کنم بازیچه شده ایم و تو خیلی خوب میدانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی لاس لاس، یک بازی بی برنده.
- ریه هایم تحمل دود سیگار را ندارد:
- معلوم است داری چه می گویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.
- پدرت می داند تو و من با هم نیستسم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین هم با ما بازی می کند.هم خودش نقش بازی می کند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.
- یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟
- از کجا که نه؟
- از کجا که آره؟
- از نگاهش، از تاس انداختنش. از خیلی چیز ها که فقط بین من و خودش است. توی بازی به من باج می دهد و من هم فقط از یک چیز بدم بیاید، باج گرفتن است. مگر ندیدی که امشب وسط برد، پا شدم؟
به بازویش چنگ می زنم:
- تام، یواش تر حرف بزن، سر و صدایمان را می شنود!
از جا بلند می شوم تا لای در را کیپ کنم.
- با صدای این رادیو؟
مادرم چیزهایی از قضیه فهمیده بود. به او گفته بودم جدا از هم زندگی می کنیم. توضیح داده بودم که در این جا طلاق هفت خوان دارد که خوان اولش جدایی است. مادرم پرسیده بود: مگر فرقی هست بین طلاق و و جدایی؟ و من گفته بودم: آره، در این جا فرق هست و شرط طلاق، تحمل جدایی است، آن هم نه یکی دو روز یا یکی دو هفته و ماه که بیشتر از یک سال. مادر هم گفته بود: خدا عمرشان بدهد!
نکند مادرم سر نگهدار نبوده؟ چه رنجی برده پیرمرد!
دستش را روی شانه ام می گذارد:
- خوابی؟
کنار هم دراز کشیده ام، با فاصله و گُر گرفته.
- اگر بروی پدرم دق می کند.
- کسی از آینده خبر ندارد.
صدای خس خس سینه اش را می شنوم.
- سیگارت زیاد شده؟
- خیلی سخت گذشت. مسیری را که هر زور عصر با هم بر می گشتیم خانه، عوض کردم. بعد، هر چه را با خودت نبرده بودی، بردم توی انباری. ویک اندی را هم، تک و تنها به ماهیگیری رفتم، اما چنان دلم گرفت که به سرعت راه آمده را برگشتم. راستش چند باری هم دستم رفت شماره ات را بگیرم، شاید به هم برگردیم، اما نتوانستم. فکر کردم نباید عجله کنم. باید به زمان وقت کافی می دادم تا خودش کار خودش را بکند. باید مطمئن می شدم که باهم بودن مان از سر عادت نیست. لااقل برای خودم.
- و حالا؟
- از کجا بدانم؟ فقط شده ام یک آدم خسته. مگر خودت نمی بینی؟ شب ها را که تا بوق سگ بیداریم و نشسته ایم به بازی. روزها را هم پشت میزم فقط چرت می زنم. عزیزم، تو که نمی خواهی کارم را از دست بدهم؟
- تصمیمت نهایی است؟
- خیلی دلم می خواست اقلا خودم این را می دانستم.
سرم را روی سینه اش می گذارم.
- پس مطمئن نیستی؟
- بهتر است تا پدرت هست، من نباشم.
- به او چه بگویم؟
- بازی را ادامه بده. بگو رفته ماموریت.
بیرون، توی هال، پدر رادیو را خاموش کرده و از صدای کشدارِ آواز زن عرب دیگر خبری نیست.
♦ نگاه
زندگی در خلاء
داستان کوتاه “نرد” از مجموعه داستان کوتاه “کافه پری دریایی” داستان زندگی زنی ایرانی (نیلو) و مردی خارجی(تام) است،پس از پنج سال زندگی مشترک که با نارضایتی خانواده دختر همراه بوده است. نیلو در شرایطی که در انتظار صدور حکم دادگاه مبنی بر جدایی است و در آپارتمانی جدا از تام به سر می برد با نامه ای از سوی پدرش مواجه می شود. نامه حاکی از بیماری لاعلاج پدر و دیدار قریب الوقوع او با دختر و دامادش است. تام به درخواست نیلو قبول می کند مدت کوتاهی در جلوی پدرزن، نقش زوجهای خوشبخت را بازی کنند. نقشی که در روند امیدوار کننده داستان در خلاء رها می شود. تام پس از گذراندن شب هایی بیش از حد انتظار به بازی نرد در کنار پدر نیلو، خسته از روند بی سرانجام و یکنواخت فرو رفتن در قالب نقشی که باطنا نیز تعلق خاطری یه آن احساس نمی کند اعتراف می کند که خسته است واطلاعش ازآگاهی پدر نیلو از جدایی آن دو که احساس بازیچه شدن را نیز درتام تقویت کرده بر به هم ریخته تر شدن اوضاع روحی تام دامن می زند. نیلو که در این بازی احساس خوشبختی می کند و یکباره در یک شرایط ناخواسته توانسته همه چیزهایی را که از زندگی مشترک می خواسته به دست بیاورد حال در دنیایی بی رنگ شکل ناامیدانه دیگری از زندگی را تجربه می کند. اما این امید او یکباره در نطفه خفه می شود و زندگی معنایی پیدا نمی کند جز چاره ای برای فرار موقت از وضع نا به سامان موجود، سرپوش گذاشتن بر اشتباهات گذشته و خلق امیدی بی رنگ در دل.
دنیای داستانی مجموعه “کافه پری دریایی” دنیایی بی روح است،عاری ازهرگونه علقه ای که از گذشته به یادگار مانده باشد و آدم ها را به هم برساند. نیلو در بازگشت پدرو تام تلاش می کنند به هر قیمتی رابطه ها را حفظ کند. رابطه هایی که در یازگشت از گذشته به حال تنها مسکنی موقت به همراه دارند. نیلو در بهت پس ازشنیدن حرف های تام در خلاء ”نمی دانم” او که در پاسخ سوال ملتمسانه “پس مطمئن نیستی؟” شنیده می شود با امیدواری مضحکی رها می شود. وی که خود مسبب اصلی رنج خود شده، در ظاهر به معجزه ای امیدواراست در حالی که می داند معجزه ای در کار نیست.
نکته جالب در باره مجموعه “کافه پری دریایی” عدم نگاه جنسیتی نویسنده به شخصیت های داستان است. جریانی که در سال های اخیر در بین نویسندگان زن ایرانی رایج بوده و در این مجموعه داستان الیاتی، با داستان هایی فارغ از این گونه دسته بندی ها رو به رو هستیم.
♦ در باره نویسنده
میترا الیاتی
میترا الیاتی متولد سوم فروردین ۱۳۲۹ است. آغاز فعالیت ادبی او با شعر نو و از ۱۳۵۴ است. وی از سال ۱۳۷۵ به داستاننویسی روی آورد و داستانهایش در مجلات معتبر، از جمله کارنامه، آدینه، بخارا و ادبیات داستانی منتشر شد. ۱۳۷۹، شمعدانیها، در جشنواره داستانهای مینیمالیستی در خرمآباد مورد تقدیر داوران قرار گرفت. ۱۳۸۰، مادمازل کتی و چند داستان دیگر، به عنوان اولین مجموعه داستانی وی از سوی انتشارات چشمه منتشر شد و جایزه بهترین مجموعه داستانهای کوتاه، اولین اثر نویسندهٔ ۸۰ را از خانه داستان دریافت کرد و بهطور مشترک با مرجان شیرمحمدی، در حوزهٔ داستان کوتاه اول، جایزه هوشنگ گلشیری را به خود اختصاص داد. وی مدیریت سایت ادبی معتبر جن و پری را در اختیار دارد.