آن جا کنار پنجره می نشیند. صندلی اش را پشت کرده به پنجره و پایه هایش را تاب می دهد. روزهای خوبیست، روز های امیدوار 10 سال پیش. هفده ساله ام و شور نوشتن من را بلعیده است.همه حس هایم به کلمه جادو می شوند. هر روز سرویس مدرسه را سر جردن نگه می دارم و تا روزنامه “خرداد” می دوم. با روپوش سرمه ای و کوله پشتی ام پله ها را یکی دو تا می کنم و می پیچم توی پاگرد طبقه دوم. این جا تحریریه روزنامه است. بوی این اتاق را دوست دارم. روزنامه چی ها می دانند از چه بویی حرف می زنم. هوای دم کرده این اتاق جریان داغی را به تنم سُر می دهد. میز های شلوغ، کاغذ های کاهی انباشته، کتاب های پخش و ولو شده، خودکار های نیمه کاره، لیوان های چای نصفه، کولاژ مسحور کننده من است و من عاشق این فضا شده ام. به آدم های این اتاق کنجکاوم، به این ها که سرشان پایین است و می نویسند، به این ها که با هم گپ می زنند، بحث می کنند، بیرون در سیگار می کشندو..و می نویسند.ذهنم پر از کلمه است، پر از کشف های کوچک و مهم برای خودم هستم. مثل این روزها انگشت هایم سرد نیست. انگار هزار گنجشک از دست هایم پرواز می کنند. نوشته هایم فانتزی و دخترکانه اند. از یک دنیای کال می آیند و هنوز به غیر از مدرسه به کسی نشان نمی دهم.
اما روزنامه چی های “خرداد”ی من را به دنیای دیگری می برند. برایم کتاب می آورند و و آدم های پوستر شده روی در و دیوار را برایم تعریف می کنند. تمام روز زیر میز مدرسه کتاب می خوانم و دوست دارم “روزنامه چی” شوم. به هر بهانه ای از پله ها بالا می روم و توی تحریریه سرک می کشم.
آن جا کنار پنجره می نشیند. صندلی اش را پشت کرده به پنجره و پایه هایش را تاب می دهد. اسمش را می دانم. “بهمن احمدی” است؛ پشت میز اقتصادی. صندلی اش را از میز بیرون می گذارد و سرش را توی سرویس سیاسی می چرخاند و هی می گوید اقتصاد را دوست ندارد. با بچه های سیاسی گپ می زند. مهربان و آرام و بذله گوست. گاهی بلند حرف می زند و می خندد و فکس های اقتصادی را نمی خواند و به شوخی مچاله می کند.
این تحریریه، تحریریه خوبیست. “مرتضی کاظمیان” جدی را دارد که عینکش را هر از گاهی بالا می زند؛ کمتر به اطرافش توجه می کند. “رضا تاجیک” آرام و با لبخند را دارد که لبخندش شبیه همین پوستر هایی ست که این روزها برای آزادی اش درست می کنند. “ژیلا بنی یعقوب” را دارد که صفحه هایش تنها صفحه هایی است که تمامشان را می خوانم. “بهمن احمدی” اما مرد مهربان و راحت این تحریریه است.. و این اولین قاب تصویر من از مردی است که این روز ها به هفت سال زندان و 34 ضربه شلاق محکوم است.
حالا 10 سال گذشته است. 10 سالی که کوران حادثه های پیاپی اش مدام سیلی مان زده است. نمی دانم ساختمان روزنامه چی های خردادی چه شد. نمی دانم پشت آن پنجره های بزرگ طبقه دوم چه کسانی نشسته اند.. و آن بو، آن بوی سکرآور از در و دیوار آن جا پریده است یا نه.. اما آن روزنامه چی ها، باد همه کاغذ هایشان را بُرد…
پیش خودم می گویم 34 ضربه… 34 ضربه… کسی انگار کنار پنجره نشسته است… صندلی اش را پشت کرده به پنجره و پایه هایش را تاب می دهد..