جستوجویی در زندگی مارتا فروید در لابهلای خاطراتاش
صفحهی چاپ آخر به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد
جستوجویی در زندگی مارتا فروید در لابهلای خاطراتش
مارتای دختر، مارتای همسر، مارتای مادر و مارتای فروید، از یکسو بخش عظیمی از موفقیتهای زیگموند فروید و روانکاوی است، و از سوی دیگر سکوت مرگبار زنی است که هنوز در آپارتمان برگاسه [محل زندگی مارتا و فروید] میتوان آن را شنید: «باید اعتراف کنم که اولین جمعهی پس از مرگاش، شمعدانها را بیرون آوردم و آداب و اعمال سابق را برای روشنکردنشان بهجا آوردم. چشمهایم را با دستانام پوشاندم و دعای سبت را خواندم. از آن به بعد هر هفته همین کار را میکنم. در ضمن انجام دیگر اعمال مذهبی دوران جوانیام را هم از سر گرفتهام. ۵۳ سال انتظار کشیدم تا اجازهی انجامشان را بیابم. آیا شرمآور نیست؟ یا وحشتآور؟ من ۵۳ سال اقتدار و سلطهی زیگموند را بر سر مهمترین مسایل زندگیام پذیرفته بودم. به این ترتیب از بهجاآوردن آداب و مناسک اجدادیام چشم پوشیدم. خودم هم نمیدانم چهطور توانستم این کار را انجام دهم. در حقیقت فقط آن را انجام ندادم و آیین دیگری را جایگزیناش کردم. آنا [دختر مارتا] اغلب راجع به من میگفت: «مادرم هیچوقت به روانکاوی اعتقاد پیدا نکرد. اعتقادش فقط به پدرم بود.» بهراستی که درست میگفت. این را در بخش اعظم زندگیام به عینه دیدم. البته بهطور حتم آنا نمیداند که امروز احساسام بسیار فرق کرده است. دیگر آن باور و اعتقاد کودکانه را نسبت به او ندارم. اعتماد و اعتقادی مطلق که او در من به وجود آورده بود و برایم جایگزین دین شده بود. درست بهجا و در جای دین قدیمام. حالا میفهمم که بازندهی واقعی معامله بودهام. از خودم هم به اندازهی او کینه دارم که اجازهی این کار را به او دادم.» مارتای فروید، زنی بود که نقش مادر فروید را برای او بازی میکرد: مادری که فروید تا هنگام مرگاش به هیچوجه جایش را با هیچکسی عوض نکرد.
«مارتا فروید» شرححالی زنی است که ۵۳ سال تمام با فروید زیست و دمبرنیاورد. مارتا، اندوه و تنهاییاش را بیش از نیمقرن فروخورد، و سرانجام یکدهه پس از مرگ فروید، درست هنگامی که برایش یادآور لحظهیی است که لباس مشکی پوشیده و تن همسرش در آتش میسوزد و از او جز خاکستری باقی نمیماند، از زبان زنی که او را در مراسم خاکسپاری خطاب قرار داده بود، لب به سخن میگشاید: «تنهاشدن سخت است. اینکه دیگر در نظر دیگران وجود نداشته باشی.» و اینجا است که از خودش میپرسد: «که آیا این عمر طولانی که همهاش وقف خدمت به یک مرد شد، ارزشمند بوده است؟ زندگییی که در آن هرچه به غیر او بود، نادیده گرفته شد، از جمله بخش بزرگی از هستی خودم. اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید بگویم که این پرسشها در طول زندگی مشترکمان برایم پیش میآمد، ولی هربار آنها را پاک میکردم. این پرسشها هیچگاه تعهدی را که پذیرفته بودم، زیر سوال نمیبرد. در طول این سالها، مدام با پرسشهایی روبهرو بودهام؛ پرسشهایی دلهرهآور و مشوشکننده که در زمان حیات زیگموند حتا به فکرم هم خطور نمیکرد. آنوقتها زندگیام معنا داشت، وجود او به آن مفهوم میداد. نیرویی سرشار در او بود، انرژی فراوان. برنامههای زیادی طرحریزی میکرد، ایدههای بسیار داشت، آنچنان مصمم و مطمئن بود به آنچه میخواست که برای من همین بس که پیرو او باشم و آسودهخیال از اینکه در راه و مسیر درست پیش میروم. او مرا سوار بر آرزوهایش به همراه میبرد و من همواره باور داشتم که آرزوهای او آرزوهای من است. پس از مرگاش دچار خلا شدم. در آن حالت یکباره از خودم پرسیدم که آیا این عمر طولانی که همهاش وقف خدمت به یک مرد شد ارزشمند بوده است؟ امروز در پسینِ عمر، وقت آن رسیده که آنها را صادقانه با خود مطرح کنم.» اینگونه است که مارتا خود را از فروید جدا میکند و شکل مستقلی به منِ خودش میدهد و به گفتن ناگفتههای زندگیاش دست مییازد. گویی مارتا فروید زندگیاش را در این جمله از فروید در کتاب تمدن و ملالتهای آن جسته و به نقل خاطراتاش با فروید میپردازد: «رنج از سه جهت ما را تهدید میکند. یک طرف جسم خودمان که محکوم به تلاش و اضمحلال است و حتی از درد و ترس که نشانههای خطرند، راه گریزی ندارد. دیگر از طرف جهان بیرون، که با نیرویی چیره، بیرحم و ویرانگر ما را مورد حمله قرار میدهد و سرانجام از طرف رابطهی ما با دیگران. شاید رنجی که از این آخری ناشی میشود دردناکتر از هر رنج دیگر باشد.» و اینگونه مارتا این سرنوشت محتوم را ۵۳ سال بیآنکه به آن پی ببرد، پذیرفته بود، و در روز خاکسپاری فروید، که روزنامهنگار آمریکایی وقتی به سراغ او میآید و میگوید: «مصیبت بزرگی است، نه؟» و بعد مارتا را خطاب قرار میدهد و میافزاید: «تنهاشدن سخت است. اینکه دیگر در نظر دیگران وجود نداشته باشی.» مارتا از گفته زن روزنامهنگار متعجب میشود و از خودش میپرسد که این غریبه چهطور به خودش اجازه میدهد این حرفها را به او بزند؟ اندکی که فکر میکند احساس میکند که یک همدردی واقعی در حرفهای زن موج میزند. روزنامهنگار آمریکایی نه از آن مرد بزرگ حرفی زد، نه اشاره به ضایعهیی کرد که فقداناش ضربهی مهلکی به جامعهی بشری وارد آورده بود، و نه حتا تسلیت گفت و ابراز تاسف کرد. و بعد این دو زن از هم خداحافظی کردند؛ درحالیکه این دیدار، سرآغاز نامهنگاریهای طولانی بین این دو بود. نامههایی که یادآور هزاران نامهیی بود که فروید و مارتا برای هم نوشته بودند، اما اینبار نامههایی که دیگر رنگوبوی عاشقانه نداشت و تنها بیانگر زندگی زنی بود که میخواست خودش را لابهلای کلمات پیدا کند، و چنانکه خودش مینویسد: «خانم اسمیت از همسر پروفسور فروید سوالی نکرد. شرح زندگی خودم را میخواست. زندگی مارتا. کودکی، نوجوانی و بزرگسالیاش را به عنوان یک زن. زنی که مثل خیلیهای دیگر دورهی بسیار سخت و پرتلاطمی از تاریخ را پشت سر گذاشته است. در یک زمان خاص. در یک خانوادهی خاص. در یک کشور خاص. تا آن زمان این را هیچکس از من نخواسته بود. آنموقع بود که دریافتم بهواقع هیچگاه از خودم صحبت نکردهام، حتا در دوران نامزدیام که چهار سال از هم دور بودیم و صدها نامه برای هم نوشتیم. در این دوران هم این احساس را داشتم که همهی حقیقت را نمیگویم.»
«مارتا فروید» مجموعه نامهنوشتهای گوناگونی است از سوی مارتا فروید به روزنامهنگار آمریکایی هانتینگتون اسمیت که از این طریق ۵۳ سال زندگیاش خصوصیاش را روایت میکند. مارتا فروید ۵۳ سال تمام با فروید زیست، و بعد از مرگ فروید در ۱۹۳۹، دوازده سال دیگر زیست و درنهایت در سال ۱۹۵۱ درگذشت.
نوول «مارتا فروید» توسط نویسندهی آلمانی نیکل روزن نوشته شده، البته با این پرسش که «مارتا» در زندگی فروید چه نقشی داشته است، به سراغ این زن میرود: آیا این زن بهراستی آنقدر سادهلوح و ابله بود که همهی عمرش فقط به کدبانوگری و اجرای نقش دوم دلخوش کند و نسبت به مردی که در کنارش در حال دگرگونکردن افکار بود بیتفاوت باشد؟ آیا این شیوهی زندگی بهراستی خوشآیند او بوده و او را آنچنان که باید و شاید به رضایت خاطر رسانده است؟ هر چند بیوگرافیهای بسیاری دربارهی مارتا نوشته شده، اما به زعم نویسنده سعی شده که در این نوول با دقت و باریکبینی به زندگی او پرداخته شود. باری، مارتا ورای سرسختی ژرمنیاش، به گواهی اسناد زنی فرهیخته و شوخطبع بوده است. روزن میپرسد پس چرا این زن باید قبول کند که در سایه قرار بگیرد و تمام عمرش را صرف خدمت به همسرش کند؟ پاسخ این پرسشها را نیکل روزن در این نوول میدهد تا بدینگونه مارتا احساساتاش را از زبان خودش بازگوید. بنابراین شخصیت مارتا در این نوول همانقدر خیالی است که وجود خانم هانتینگتون اسمیت که به عنوان طرف مکاتبهی او قرار گرفته است به عنوان یک روزنامهنگار. در این نوول، مارتا در 85 سالگی، هفت سال بعد از مرگ شوهرش، زندگیاش را دوره میکند و حین این تجدید خاطرات با پرسشهایی روبهرو میشود و همچنان افسانهی خالق روانکاوی را بازمیگوید. در این نوول حقیقت و تخیل چنان تنگاتنگ است و باهم درآمیخته شده، که آنچه ساخته و پرداختهی ذهن نویسنده است با حقیقت تفاوتی ندارد. چنانکه نیکل روزن در موخرهی کتاب اظهار میدارد طبق اسنادی که از فروید و خانوادهاش در دسترس داشته، مارتای واقعی همان چیزی بوده که در این نوول ترسیم شده است، و تاکید مینماید هیچیک از وقایع تاریخی و خانوادگی، شخصیتها و حتا شکل و ظاهرشان را از خود نساخته است.
مارتا فروید
نویسنده: نیکُل روزن
مترجم: شهرزاد همامی
ناشر: شورآفرین