فرار از نوستالژی
ابراهیم گلستان
سیمین عزیزم عیدت مبارک، حالا که قرار است سنت ها حفظ شود هرچند یا در اصل بی معنی بوده اند یا بعدها حوادث آنها را هرچند هم موقتی، بی معنی کرده است. اما این نامه را برای تبریک عید نمی نویسم. سال پیش نمی دانم چندم چه ماهی بود که برایت نامه ای فرستادم و تو بعد از شش ماهی پاسخ آن را دادی.
از آن زمان شاید شش ماهی گذشته است اما این تاخیر برای مقابله با آن تاخیر نبوده است، و حالا که می نویسم برای اینست که کسی به من گفت که تو داری می روی آمریکا، و من به خودم گفتم چرا سر راه نیایی اینجا که بعد از بیست سال باز همدیگر را ببینیم. حضرت فرمود:“… کز این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.” که البته بر حسب سیاق روزگار اگر هم نتوان به هم رسیدن، سر مویی از چیزی کسر نمی شود اما در این زمینه خود آدم است که مطرح است نه پنج هزار میلیون آدم هایی که در همین لحظه در دنیا هستند و بی شمار هزار میلیون هایی که بعد خواهند بود و دانسته نیست که چگونه خواهند بود، اگر توانند بود. این دلبستگی که تو بیایی و باز تو را ببینم لابد در مقوله نوستالژی گذاشته خواهد شد اما چنین نباید باشد. آدم های فراوان دور و نزدیکی هستند که در زندگی آدم بوده اند اما همان وقت هم نبوده اند یا اگر بوده اند به راحتی خود آدم چندان دور رفته اند که گویی نبوده اند. اگر هم نوستالژی باشد به هر حال پیش من بر پایه یک رشته ارزیابی و هم یک دسته ربط های ناشناخته است. گاهی این ربط و رشته ها اصلا بریده نمی شود، حتی با مرگ.
و این یکی از موارد نادر حس هایی از من است که عقلم ردشان می کند اما یک چیزهایی در من است که نمی دانم چیست اما قبولشان دارد. بیش تر از شش هفت هزار سال نیست که تجربه های انسانی شروع کرده اند به مدون شدن و به این ترتیب نشت کردن و منتقل شدن به تجربه های بعدی که کولتر یا فرهنگ یا سواد یا معلومات بعدی و از آن جمله امروزی را تشکیل می دهند. در آینده، اگر آینده ای بماند، شاید آن چیزهایی که امروز در عقلیات نیستند و حتی در رنگ خرافات به چشم امروزی می آیند، جایی در عقلیات و علوم تجربه شده پیدا کنند. به هر حال من همیشه در همسایگی ذهنم لولیدن این چیزها را حس کرده ام، حالا حرف توی حرف می یاد، خوب، بیاید؛ اما تو باور می کنی که من روح را دیدم؟ قصه اش را بشنو که هرچند ربطی به رفتن تو به آمریکا و خواهش من که تو را ببینم ندارد اما چرا جلوی حرف توی حرف آمدن را بگیرم.
من دوازده ساله بودم، یک شب پدرم آمد به خانه و گفت خواهرهای به خواب رفته ام را بیدار کنند و مادرم ما را نشاند دور یک میز گردی که گویا در آن میخ آهنی به کار نرفته بود. به هر حال شروع کرد به خواندن وردهایی، و ما کف دست هایمان را به دستور او روی میز گذاشته بودیم و عارف و هما خواب آلوده نمی دانستند چه بکنند، و مادرم هم نمی دانست و من هم نمی دانستم و نمی دانم پدرم می دانست یا نمی دانست، ولی به هر حال شروع کرد به خواندن ورد و از روح خیام و حافظ کمک خواست که بیایند و او را در احضار روح پدر مادر من یاری کنند و بعد از نیمه تاریکی اتاق پرسید اگر روح مرحوم حاج عمو که پدر مادرم به آن اسم خوانده می شده حاضر است، با ضربه ای به میز به ما خبر دهد. میز گفت: تق! بعد شروع کرد از او سوال کردن که از میان حاضرها به چه کس بیشتر علاقه دارد. میز گرد سه پایه شروع کرد به کج شدن به طرف من. حالا دیگر خواب از چشم هما و عارف پریده بود، و دهان مادرم از تعجب باز بود و من به همه اینها نگاه جست و جو کننده می کردم. پدرم پرسید آیا دلیل این علاقه او اینست که من نزدیک بود به دنیا بیایم که او مرد؟ میز گفت: تق! البته روح اگر روح شده باشد بر حسب تعریف های ما باید از این مرحله علایق گذشته باشد و به هر حال ندیدن من در این دنیا نباید برای او چندان مساله ای را تشکیل بدهد چون اگر هم من تحفه نطنزی بوده باشم به هر حال او که از آن دنیا بهتر می تواند مرا ببیند. خلاصه این تجربه اولی بود. بعد یا روح خسته بود یا پدرم که تازه شروع کرده بود به یاد گرفتن این چیزها گفت بیش از این نمی تواند، و جلسه هم به هم خورد.
اما یک سال بعد، یا یک همچو مدتی بعد، یک شب ماه رمضان ما در خانه عمویم که مدیر مدرسه حیات بود جمع بودیم. ما یعنی پدرم با دوست هایش و مرا هم همراه برده بود. تریاک ها را که کشیدند و زلوبی ها را که خوردند یکی پیشنهاد احضار روح کرد. یکی از دوستان پدرم که وکیل عدلیه بود و پسر خود را هم که همکلاسی من بود به همراه آورده بود از قرار معلوم متخصص این کار بود. اسم این آقا حاجی حسام بود و آن همکلاسی من ناشر اسم داشت که بعدها این نام خانوادگی را تبدیل کرد، به پاد و شد رییس فرهنگ و هنر خراسان. خلاصه ما را نشاندند و پدرم گفت نیت می کند که چه کسی را حاضر کنند اما نگفت که چه کسی را می خواند. یک تکه مقوای چارگوش رنگ زرد شده را که وسطش یک ستاره پنج پر کشیده بودند و اطرافش را از همان کلمه های مانند یا بدوح یا قدوح نوشته بودند داد دست من و گفت فقط نگاه کنم به میان آن ستاره. که من کردم. و او شروع کرد به زمزمه “روز بیا شب برو” و آنقدر از این چیزها و به خصوص همان “ شب برو روز بیا” را گفت که من دیدم وسط ستاره دارد باز می شود و یک منظره. از یک کشتزار که راهی از میان آن می گذشت که خم بر می داشت می گذرد؛ و بعد از ته راه یک نقطه سیاه شروع کرد به پیش آمدن اما تا رسید به آن خم دیگر جلوتر نیامد و دیگر همه اوراد و اذکار و « شب برو روز بیا» های حاج حسام خسته شد و گفت این بچه خیلی فضول است و حواسش را درست جمع نمی کند. می دانی که من همیشه همین طور بوده ام.
حالا هم که کم کم هفتاد ساله می شوم هم فضولی سر جا مانده است و هم حواس را جمع نکردن.به هر حال ما را عوض کردند و ناشر را سر جای ما نشاندند.
آن وقت ها در مدرسه ها همدیگر را با اسم خانوادگی صدا می کردیم و حالا هم هنوز به یاد نمی آورم که اسم اول ناشر چه بود. شاید اکبر بود. به هر حال او را نشاند و همان وضع دوباره شروع شد و ناشر که در کلاس بچه کاملا خنگی بود شروع کرد به تعریف همان کشتزار و همان راه و همان نقطه که پیش می آمد و گفت که نقطه یک آدم است و شروع کرد به وصف صورت آن آدم. من فضول یک مرتبه گفتم”آقا بزرگم!” پدر پدر من، حضرت آیه الله آسید محمد شریف تقوی را رضا شاه تبعید کرده بود به تهران، حبس نظر، در خانه اش. که فقط حق داشت به مسجد نزدیک خانه اش که مسجد سنگی بود برود و نماز بخواند. ما در سال 1311، وقتی ده ساله بودم یا می شدم و از کلاس چهارم رفته بودم به پنجم اما هنوز سال درسی شروع نشده بود، با پدرم و مادرم و دو تا از عموها و زن یکی از عموها با اتومبیل رفته بودیم تهران و یک ماهی در خانه پدر بزرگ بودیم که خانه بزرگی بود. و این بار اولی بود که من او را می دیدم و او مرا می دید. خیلی پیر بود. ریش های بلند سفید داشت اما آنچه بیشتر نگاه مرا به او می کشاند ابروهای بسیار بلند سفید او بود که چنان روی چشم هایش را می پوشاند که وقتی من از توی حیاط خانه اش از جلو اتاقی که می نشست و کتاب یا دعا می خواند می گذشتم و به او سلام می کردم او باید اول با دست موهای ابرو را بالا بزند تا بتواند مرا ببیند. چشم های درخشان سوراخ کننده ای داشت که این کلمه اگر چه ترجمه ثاقب است اما به خصوص آن را به کار می برم چون “ثاقب” به صورت صفت چشم در آمده و از سکه و اثر و انتقال معنی افتاده است. به هر حال از وصفی که ناشر کرد من داد زدم “آقا بزرگم!” خودش بود. از راه ناشر خنگ ازش پرسیدند “شب قدر چه شبی است؟” چون آن شب ماه رمضان و یا یکی از شب های 19_21_23 بود یا نزدیک به آن. ناشر جواب داد “شما با شب نشینی و شیرینی خوردنتان چه کار به شب قدر دارید.” باز پرسیدند “وصیت نامه اموال شما کجاست؟” چون وقتی مرده بود می گفتند زن آخری او که تهرانی بود همه اموال او را خورده و وصیت نامه او را پنهان کرده یا از میان برده. جواب آمد”در این شب های مقدس عبادت شما هنوز فکر مال دنیا هستید، باشید، اما بگذارید من به عبادت خودم برسم.” و رفت. در سکوت دراز بالاخره سرهنگ ضیاءسلطان مجاب گفت “من نیت می کنم.” دوباره همان وضع تا وقتی که ناشر شروع کرد به وصف قیافه کسی که گویا می دید. صورتی بود خون آلود که انگار با یک خط کج سراسری از بالا به پایین نصف شده بود و از آن خط خون بیرون می آمد. تا این وصف را کرد ضیاءسلطان زد زیر گریه چون نیت دیدن برادرش را کرده بود که چندی پیش در یک دعوای سر ده و آب و زمین بهش در ده حمله شده بود و با داس کشته بودندش و ضربه مرگ آور داس همان بود که الان اثرش را ناشر معاینه می دید. از او اسم قاتلش را پرسیدند جواب داد” برادرم صاحب منصب نظمیه است برود پیدا کند. از این انتقام جویی ها دور هستیم.” که البته این یک عقیده عمومی نزد روح کشته شده ها نیست و بعضی از کشته شده ها، همچنان سرگردان و مترصدند که انتقام بگیرند و در خرابه خانه هایشان یا کاخ شاهی و امارات که داشته اند شناورند تا حتی اعقاب کشندگان را دنبال کنند و از آنان تلافی بگیرند. حالا سیمین تو از این قصه ممکن است تعجب نکنی بلکه با وجود کششی که شاید به این حرف ها داشته باشی فوری سر دم بنشینی و آن را نفی کنی و چرند بدانی. مهم نیست، واکنش رایجی است. ما اسیر پیشداوری هایی هستیم که کولتور و فرهنگ ما، حتی به طور متضاد، در ما ایجاد می کند. به هر چه امام و پیغمبر و خداست فحش و حرف های بد و بی راه می گوییم اما اگر در لحظه خطر باشیم فوری می گوییم “یا حضرت عباس!”
ابراهیم گلستان
چهارم فروردین 1369
این نوشتار تکه آغازین کتاب منتشر نشده “نامه به سیمین” است که ابراهیم گلستان اختصاصی در اختیار مجله نافه گذاشته است و هنر روز برای پرونده ی این هفته ی سیمین دانشور از آن بهره برده است.