معرفی عباس حبیبی بدرآبادی؛
شاعری متفاوت از کارگاه شعر براهنی
ایلیا معمار
عباس حبیبی بدر ابادی جزء جدی ترین چهره های کارگاه شعر براهنی در دهه هفتاد بود که با انتشار نخستین مجموعه از اشعارش با عنون از کلید تا آخر به عنوان یکی از مطرح ترین شاعران متفاوت نویس ایرانی شناخته شد. او در طول دهه هفتاد با انتشار اشعارش در مطبوعات فرهنگی و ویژه نامه های متعددی که برای آثار او منتشر شده در کنار شاعرانی مانند: شمس آقاجانی، محمد آزرم و علی قنبری تحت عنوان شاعران زبان جریانی تازه را در شعر نو فارسی ایجاد کردند که منتقدان فروانی داشته است، در دهه هشتاد این گروه از شاعران کمتر آثارشان به دلایل مختلف نشر یافته تا ابتدای دهه نود که مجموعه تازه اکثر چهره ای سرشناس این نگره توسط نشر بوتیمار منتشر و عرضه شد، کتاب جدید عباس حبیبی با عنوان گوش درد قرن چهرده هجری یکی از متفاوت ترین مجموعه های منتشر شده در بیست سال اخیر است که انتشار آن در سال 91 جریان های انتقادی جدیدی را در شعر نو فارسی به خصوص میان نسل جدید علاقه مند ایجاد کرده، مهمترین مشخصه شعر حبیبی جسورانه بودن او در به کار گیری تکنیک های بیانی و روایی بی سابقه در شعر نو می باشد.
عباس حبیبی بدرآبادی متولد 1352 تهران اصالت یزدی(بدر آباد یزد) دارد او لیسانس مهندسی کامپیوتر و فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه تهران است.
سامان جنگلی
شیرِ خیالش / را چرخانده دور هزار
یکی از تو / برای ساقهای گیاهی
یکی برابر تن / ندانسته برابر سامانهای جنگلی
آب بگیرد را / مینوشد را نعره میرود را / بخش میکند
پرتاب
من یک عالم “میروم” دارم که نگفتهام
من یک عالم “نگفته” دارم که…
وقتِ تبریک گم میکند شیر، اندازههایش را
یکی از تو برابر صبح
میمونهای غم را به کسی لو میدهد.
در وصفِ بهار و لغز بیپدر
1
بچهی رنگِ کم
پُر است از ترس و هیچ وقت
نزولِ رنگ کمْ فقط
شکلِ لحظههای بین لکهها
حق دارد
این دستگاهْ رنگِ کم ثبت نمیکند
حق دارد
بین ترس وُ هیچ که میآید
هیچْ کس، هیچی نمیفهمد
وای منوچهری بوقلمون هم دیگر رنگ ندارد
وای منوچهری رنگ هم دیگر رنگ ندارد
وای منوچهری کمْرنگ هم دیگر کمْرنگ ندارد
2
کجاست ساز و برگ یکی پرده در به در
که نمیرود سوی برگ و ساز یکی بیپدر
ما را جمجمه جوید از سرِ درد
گریید ــ زایید با بخت از سرِ درد
ساز و برگِ یکی بینهایتِ بیپردهْ طاق زده
ساز و برگِ آه ه ه ــ یکی آه زده
وایِ بی پدرْ از سرْ درد
وای منوچهری که بهار است و همه چیز خوب ظاهرن
اما…
…
ندارد
کاش پا داشتم
کاش پا داشتم/ کاش زبان
کاش پا داشتم وَ زبان داشتم وَ زن میگرفتم وَ
…
کاش پا/ کاش پر/ حالا که شاخههای نور
راه راه میکندم کاش
چشم داشتم وَ به چشمم خیانت نمیکردم
…
در نمایش مجسمهی نمکی
در نمایش اصلن خود کویر/ خود لوت
شاعرِ بدره نوشته بود
با من نقش کبوترِ بیپر و پا
با تو نقش فاحشه را
…
کجای کار بودم که ضامنِ نارنجک پریده بود از دستم
کجایِ کار/ کی پریده بود/ از سینه تا بالای حلق/ تا زبان
کاش پَر داشتم/ کاش…
پاداشم نقش فاحشه در نمایش بدر…
مردم میآیند زیارت عارف/ وسط بیابان
کاش پا داشتم من هم بیایم.
وقتِ رفتن
با از تو زنده وُ
از تو میکشد زوزه
“دندانهایی دارم عجیب
میشود باورت؟”
رفتم آیینه بازار وُ کلاهِ پردار وُ لباس عروسک
وَ عینک تا بزنی رنگ بیشتر بشود
وَ عینک تا بجنبی دو برابر بجنبد آیینه
لباس عروسک مفتی بیفتد وُ
جنس عجیب چاقو
بجنبی زوزهای وُ
گُل گیرت آمده
سعی کن نسوزد دندانهای عجیب من
صفحه پر از سگ و شغال و سعیات را بکن دوستِ من
قدیس میشوم ناگهان قد
دیس دوستِ من
با تو سراغ میروم عجیب میشود باورت؟
زده با نور دندانِ من افتاده
میخواهی آبی باشم، حرف گوش میکنم
حرف گوشم… پَرتم کنی زیر
چه دستهای چه مشتهای چه زوزههای به موقعی
که هی
هی وقتِ رفتن است
بغلت و بیا