غروب دلگیرو نفسگیر چهارشنبه 13 آبان ماه 88، وقتی که صدای مهیب در لعنتی سلول انفرادی سردو بی روح شماره 5 بند 240 زندان اوین در گوشم طنین انداخت، دیگر قطعا باورم شد که دوباره طلبیده ما را این عشاق خانه، این ولایت زندان…
چند دقیقه بعد که زندانبان به شدت دریچه پانزده سانتی متردر پانزده سانتی متر آن درب آهنی را هم دریغ کرد ازمن، فهمیدم که این زندان با زندان قبلی حسابی توفیر دارد که لامصب این یکی هم سرد است و هم سخت و هم تبعیدگاهی است در خود اوین، اما بدترین عذابش این بار فراغ یار است که “فراغ یار نه آن می کند که بتوان گفت “.
تا نشستم کف سلول روی آن موکت کهنه و نازک و نه چندان تمیز پهن شده بر کف سلول، قبل از آنکه سوز سرما مرا به خودم بیاورد ذهنم رفت سراغ بدو بیراه گفتنها به خودم که ای لعنت به من که چرا آن روز با وجود خبر از حمله شبانه ماموران و پی جویی اشان از ما در شب قبلش، باز با کدام توجیه من و نفسم دوباره یک راست در این تهران درندشت با این همه وسعت و شلوغی آمدیم کوچه کبکانیان، همان جا ( و شاید تنها جایی ) که ماموران در کمین امان بودند؟ هرچه با خودم کلنجار رفتم نفهمیدم که بعد از 4- 5 ماه دربه دری و بی خانمانی و گذراندن یک شب آوارگی در میان باران شدید شهر تهران و با آن همه بلاتکلیفی همان روز چرا دوباره آمدیم دم خانه محمد همان جا که به کمینمان نشسته بودند و می دانستیم و دیدیم که به کمینمان آمده اند، تازه چرا نفس را با خودم بردم؟ چرا حرفش را که مدام بعد از دیدن آن ماشین سمند بژ دم خانه محمد می گفت بریم نشنیدم؟ و چرا و چرا و چرا و…
خودم به درک که افتادم در این کنج انفرادی که گیرم چند کیلویی اضافه وزنم را کم کنم و بسازم خودم را که رها شده بود این جان بی مبالات، اما مطمئن بودم تن بیمار و دل زخم دیده نفسم از پس آن همه مصیبتی که کشیده در این سال ها دیگر تاب ندارد بی رحمی زندان را، که دراین سال های مصیبت، هر چه بود پس از رفتن آن نازنین پری، بودم در کنارش تا لا اقل شانه ای برای گریه کردن هایش باشم. اما این مصیبت را چه کنم که جدایمان کرده اند و اسیر شده ایم، اسیر تنهایی، تنهایی عریان.
دیگرجز فکرو خیال نفیسه، هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، حتی مهمانان منزلمان را که بیچاره ها نصف شب هاج و واج از تلاطم ما بیدار شدند و مات رفتن ما شدند را هم از یاد برده بودم، حتی چشمان نگران مادر را هم از یاد برده بودم که قاعده انفرادی همین است، یاد گرفتم از خودم و از دیگران ( به خصوص احمد نازنین ) که آدم گرفتار انفرادی نباید به هیچ کس و هیچ چیز جز خودش فکر کند که فکر دیگران و بی خبریشان بیچاره ات می کند، از پا می اندازد تو را در تنهایی انفرادی، تمرکزت را می گیرد، و میشکنی از فکر و خیال و بیچارگی. اما مگر می شود از فکر نفیسه هم بیرون آمد؟
مرور می کنم اتفاقات شب قبل و روز دستگیری را، آنجا که وقتی یکی از دوستان خبر از ملاقات نگار و محمد و بی تابی اشان پس از 10 – 20 روز دوری از هم را در زندان داد ( که هردو 10 -20 روز قبلش دستگیر شده بودند) یک هو دلم ریخت و خودم و نفیسه را بی هیچ مقدمه ای جای آنها گذاشتم و چه می دانستم که ملاقات دوباره ما 30-40 روز به طول خواهد انجامید، دوباره یادم آمد همان شب را که بعد از چندین ساعت پرسه زدنها و آوارگی در خیابانهای خیس تهران وقتی به لطف یکی دو تا از دوستان دم دمه های صبح جایی برای خواب چند ساعته پیدا کردیم و نمی دانم چرا رو کردم به نفیسه و گفتم شاید فردا شب دیگر در اوین بخوابیم و چه سق سیاهی داشتم من که همین طور هم شد.ویادم آمد همان صبح را که وفتی داشتیم میزدیم بیرون با توکل به حضرت دوست، رو کردم به نفیسه که خالی کن جیبهایت را و نمی دانم چرا گفتم یادمان باشد مقداری پول برداریم که در اوین پول لازم میشود برای خرید های حداقلی!؟ و ای لعنت به من که آخرش هم یادم رفت اصلا پولی بدهم به نفیسه.
و هیچ وقت از یاد نمی برم آن روز صبح روی پل عابر میدان هفت تیر که میلاد اسدی عزیز را سرآسیمه و آشفته دیدم که خبر از پی جویی اش توسط ماموران می داد و ای کاش بیشتر باهم حرف می زدیم آن روز اگر می دانستم که تا حداقل یک سال بعد هم دیگر نمی بینم چشمان معصومانه میلاد عزیز را.
و هی مرور می کردم آخرین باری که دستهای کوچک نفیسه را در آن ماشین لعنتی در دستم می فشردم در حالی که سرمان را زیر صندلی خم کرده بودندو چشم بند زده بودند به هر دو مان و میبردنمان به ستاد پیگیری و یادم می آمد که چه جوری همدیگر را دلداری می دادیم با کلامی، اشاره ای، لبخندی، شوخی ای و….وبارها و بارها به یاد آوردم شیطنت نفیسه را در راهروهای 209 وقتی که با آنهمه عتاب و تندی ماموران باز به ترفندی خودش را کنار من که رو به دیوار با چشم بند روی زمین نشسته بودم رساند با اشاره پا به من فهماند که نزدیکش هستم هنوز و وقتی هم که مرا از 209 می بردند به 240 با کلامی بدرقه ام کرد نازنین و همین ها را 50 روز تمام مرور می کردم و با مرور همان تک جمله ها، نه تک کلمه ها شوری می گرفتم و امیدی.
نمی دانم چند ساعت گذشت ولی به خودم که آمدم دیدم سوز سرما امانم را بریده و دارم تیریک تیریک می لرزم از سرمای استخوان سوز آن شب اوین بعد از باران. و لا مصب سرما به اوج خودش رسید در آن روزها و رحمی هم نمی کرد به بی لباسی و بی گرمایی ما.
باید به خودم مسلط می شدم، برای خودم استراتژی ای تعریف می کردم که چگونه برهانم خودم را از این مخمصه. خود زندان و انفرادی و اسیری اش یک طرف، مهمتر از آن کلافگی و سردرگمی های زندان بود که از پا می اندازد آدم را. هیچ چیز آنجا نیست که خودت را مشغول کنی تا زمان لعنتی بگذرد، وامان از بی خبری، بی خبری از آنچه بیرون می گذرد، بی خبری از خانواده و حجم دل نگرانی هایشان، بی خبری از دوستان که چه می کنند و چه بر سرشان آمده در این روزگار پرحادثه بیرون، نمی دانی محمد را هم گرفته اند؟ از اعظم چه خبر؟بهاره و مهدی و میلاد چه شدند؟ از آقا مصطفی و بهزاد و مهندس صفایی و آقا محسن و….چه خبر؟ شهاب را رها نکردند؟ سعید را چه؟ حکم عبداله به کجا رسید؟ از احمد آقا چه خبر؟ تا 141 روز انفرادی اش را که می دانم همین جایی بوده که من بودم بعدش کجا رفته؟ راستی میر حسین امان را چه بلایی بر سرش آوردند؟ از شیخ و سید چه خبر؟دیوانه ات می کند این بی خبری ها ! به حرفهای غریبه هایی که این جا می آیند و می برندت و استنتاقت می کنند هم که نمی شود اعتماد کرد. که نباید هم اعتماد کرد.
اما همه این بی خبری ها یک طرف، امان و صد امان از بی خبری از یار! به خصوص وقتی تنها خبر قطعی ات از او این است که می دانی گرفته اندش و می دانی که جایش نا امن است و می دانی که با آنهمه مصیبتی که کشیده باز هم باید تحمل کند انفرادی و باز جویی و….. چشم از همه بی خبری ها هم اگر بپوشی بی خبری از یار را نمی شود بی خیالش شد که نباید بی خیال شد.که بی نفسی می کشد آدم را.
چه کنم با این درد؟فراموشش کنم؟ خودم را بزنم به بی خیالی اش؟ بدهم به دست تقدیر؟هر گز ! هرگز! که می میرم از این بی خیالی دیگر.
چرا فراموشش کنم؟ مگر عشق فراموش شدنی است؟ مگر عشق از دل همین فاصله ها رشد نمی کند؟ مگر عشق زنده نمی کند آدمی را؟ مگر از عشق زنده نمی زاید؟ چه می خواهم در این کنج انفرادی، جز عشق؟ و چه لمس شدنی است عشق دراین عشاق خانه !
آری ! غم یار و غم یار و غم یار است که می رهاندم از این کلافگی، پرواز می دهد آدمی را به هرکجا که خواست، چه طی الارضی می کنی با این عشق ! زندان؟ انفرادی؟ سلول؟ در آهنی بی منفذ؟همه چه حقیرند در برابر پرواز عشق. گور پدر اینکه نمی گذارند حتی لحظه ای ببینی یار را، به درک که سلامت را و دعایت را هم نمی رسانند به یار. عشق خودش معجزه می کند با آنکه معشوقت را 40 روز یا بیشتر نمی بینی. خودش پیغام ها می رساند به یار درست همان که می خواستی. معجزه عشق را خیلی هایش را حتی همان جا در کنج انفرادی می بینی و می فهمی و بسیاریش را هم تازه وقتی بیرون آمدی با یار مرور می کنی. مگر نه آن بود که مدت ها می خواستم دعایم را که فلیتوکل علی اله فهو حسبه بود را به نفسم برسانم و نمی شد و آمدم و دیدم که روی صندلی استنتاق همان را نوشته بود نازنین نفیسه ام؟مگر غیر از آن بود که وقتی چیزی برایش آرزو می کردم که لا اقل تحمل زندان برایش آسان شود همان ها هم برایش پیش امده بود؟ چه حالی می داد وقتی روی دیوار اتاق بازجویی، یا زیر صندلی بازجویی ات اسم خودت را کنار یار می یافتی یا اگر هم نه میگذاشتی اسمت را کنار یار ! مگر دیوار وبتون ومیله آهنی و سلول و انفرادی می تواند جلو این عشق را بگیرد؟ کم نبود احساس های مشترکمان در لحظه های همسان که چقدر باهم بعد از زندان مرور کردیم و چه زیبا بود این حس و چه شورانگیز. حالا هرچه می خواهد آن بنده خدا داد بزند و تهدید کند و آن یکی بیاید دست بگذارد بیخ گلویم که ببرد صدای خواندن” مرغ سحر”م را…، ما که خوش بودیم با این عاشقیتمان.
و خدا، خدا، خدا. خدایی که همان نزدیکی هابود مدام.لای پنجره های مشبک سلول انفرادی، وسط مهر نماز، بین ملاقاتم با نفیسه و… چه می گویم؟ خیلی خیلی نزدیک تر
نحن اقرب من حبل الورید
به شرط آنکه بنده باشی. عبد و طلبکارش نباشی، یادت نرود که در برابر عظمتش عاجزی و حقیر و نمی توانی طلبکارش باشی و مهمترین نعمت انفرادی همین بازیافتن عجز آدمی در برابر معبود است، که آخر چیزی و جایی برای کبرو غرورورزیدن نداری، آنجاست که فقط خودت هستی و تنهایی و عاشقیتت و خدا!
و چه معجزه ها کردو می کند این تنهایی و عشق و خدا.
سخنم کوتاه کنم، آمدم این ها را نوشتم که همین را بگویم در سال روز اسیری امان که انفرادی و زندان با همه سختی و تنهایی وتلخی های جانکاهی که داشت دو اعجاز را به من و نفیسه یادآور شد که آن اعجاز عشق بود و خدا، و ما دو نفر هر دو این ها را باز یافتیم در آن محنت کده و این را می گویم برای تمامی زوج های سبزی که در این یکی دو سال اخیر که نه در طول سال ها به خاطر عقایدشان و تن ندادن به انچه که دیگران یا دیگری می خواهد چشیده اند طعم زندان و انفرادی و دربندی را. هر چند می دانم سهم من و نفیسه از هزینه ای که باید پرداخت برای رسیدن به هدف در برابر آنچه که بسیاری از عزیزان در این یکی دو سال کشیده اند بسیار اندک بوده است ولی مطمئنم که معجزه عشق و اعجاز الهی کار خود را خواهد کرد و با تمام وجود به اعجاز عشق و خدا باور دارم.
بنابراین در این روزهای تلخ و سخت نوشته ام را تقدیم می کنم به بهاره و امین که میدانم ماههاست جز با واسطه شیشه های اتاق ملاقات های کابینی همدیگر را ندیده اند و تقدیم میکنم به مهسا و مسعود عزیز که میدانم چقدر دلتنگ هم هستند و تقدیم می کنم به فاطمه خانم و محمدرضا که حتی از ملاقات کابینی هم محرومند با آن همه غربت و تقدیم می کنم به فخری خانم و آقا مصطفی که هر روز عاشق ترند و تقدیم می کنم به فاطمه خانم وعبدالله و تقدیم میکنم به مهدیه خانم و احمد آقا وتقدیم میکنم به عاطفه و حسن عزیز و تقدیم میکنم به سمیرا و علی و تقدیم میکنم به خانم مجردی و اقا محسن وتقدیم میکنم به مهندس صفایی و همسر گرامی اشان و تقدیم میکنم به منصورخان و همسربزرگوارش وتفدیم به آقا عیسی وهمسرگرامی اش و تقدیم به…و تقدیم به همه زوج های سبزی که می دانم همگی اعجاز عشق و خدا را بهتر از من و نفیسه یافته اند.
به امید آنکه به زودی هجرانشان به وصل برسد و به پایان آید این ناله سرخوشان عشق.
و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند!؟
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
… خوشا به حال درختان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
…دچار باید بود، … دچار یعنی عاشق!