صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به فصل اول رمان سالمرگی، نوشته اصغر الهی اختصاص دارد.
♦ داستان
سالمرگی
در واگویه خاطره های مه آلود
و خاکستری
به دنیا آمدم
بالیدم
بزرگ شدم
ساقه ترد گیاهی در گذار آب های وحشت
به دریا نپیوستم
چون قطره آبی زلال
به خاک برگشتم
به زهدان مادری که از آن به دنیا آمده بودم
به هیات انسان نخستینی
در تردید زیستن
و ماندن
فصل اول
آدمی چه قدر عمر می کند، یک وجب، سه وجب، یک سال، سه سال، صد سال، به اندازه عمر مادربزرگ.
”به اندازه عمر مادربزرگ.“
”ماشاالله، ماشاالله، هنوز چه سر و مر و گنده است.“
”بزن به تخته بچه، بزن به تخته.“
”تو را به خدا اسپند دود کنید، هاجر خانم.“
مادربزرگ تنها بازمانده خانواده جدی پدری مان بود که هنوز زنده بود، میان مان می لولید، قد و قامت تمام. شاد و سرزنده را می رفت و سر به سرمان می گذاشت.
”یادت می آید وقتی بچه بودیم می دویدیم تو بغلش، روی زانوهای گرمش می نشستیم، گرمای نفسش تو صورت مان می دید، غش غش می خندیدیم؟”
عینهو عکس قاب گرفته ای که از او داریم. توی عکس نتیجه پسری را روی زانو نشانده و به جایی دور نگاه می کند. نتیجه پسری، پسری است تپل مپل با پستانکی در دهان، چشم های گرد و سیاه و خنده روی لب.
”پسرک تویی!“
”اما بقیه فامیل مان چی، کدام شان زنده مانده اند که ما بمانیم؟”
”هیچ کدام، حتی آن ها را به خاطر هم نداریم.“
”آن ها را تو بچگی دیده ای، یا خاطره های شان را شنیده ایم. بعضی از آن ها را در خواب دیده ایم و می بینیم و هر وقت از آن ها حرف می زنیم، باید کلی زور بزنیم تا شکل و شمایل شان را به یاد بیاوریم.“
چشم هایم را روی هم می گذارم، در پرده مه ایستاده اند جلو چشم هایم. آن ها به اشباحی می مانند، سایه هایی گنگ که هی پشت شیشه های مات می آیند و می روند. صدای مادربزرگ تو گوشم می پیچد:
”چه مردانی بودند، چه زنانی بودند!“
”من هیچ کدام شان را ندیده ام.“
”تو تنها مادربزرگ را دیده ای.“
مادربزرگ چهارزانو نشسته روی تشکچه سفید، تکیه داده به رختخواب پیچ، دانه های تسبیح گلی اش را آرام آرام می چرخاند و زیر لب دعا می خواند.
”الهی پیر بشوی پسرم. صد سال هم بیشتر عمر کنی.“
تو صورت او نگاه کردم.
”پیر بشوم مادربزرگ، صد سال…ها، مادربرزگ؟”
مادربزرگ به من نگاه کرد. گریه کردم.
”چرا گریه میکنی مرد؟”
گریه ام مثل قطره های آبی بود که در کاسه مسی می چکید. مثل صدای زنی بود که در تاریکی حرف می زد و آدم او را نمی دید.
”آرام باشید آقا… آرام باشید.“
زنی در تاریکی نبود. زنی در تاریکی بود، حس کردم که هست. نفس زدن هایش را می شنیدم. گرمای دستش را می بوییدم. دست هایم را محکم گرفته بود و مرا در تاریکی تا کنار مادربزرگ می برد.
”چه قدر دلم می خواهد دامادیت را ببینم.“
”نمی دانی لی لا، نزدیک بود حسرت به دل شود و دامادی مرا نبیند. تو خیابان نزدیک بود برود زیر ماشینی و شیشه عمرش بشکند.“
دست او را گرفته بودم و با هم از خیابان شلوغی می گذشتیم. ماشین ها یم آمدند و می رفتند. دست و پایم را گم کرده بودم. ترسیده بودم. تو هول و ولا بودم که مبادا ماشینی به مادربزرگ بزند. مادربزرگ ترسیده بود و چانه اش تکان می خورد.
”سر می برند. سر می برند. مثل دیو تنوره می کشند و می آیند.“
”مواظب باش مادربزرگ!“
”دستپاچه ام مکن بچه، دست و پایم را گم می کنم.“
دست مادربزرگ از دستم کنده شد.
ترسیدم دستم از دست هایی که مرا از تاریکی به روشنایی می بردند، کنده شود. چشم هایم را روی هم گذاشتم. سوزن های نور به تخم چشم هایم می زدند. دست هایی که نمی دیدم، دستم را ول کردند.
زنی گفت:“نفس بکش.“
زنی گفت:“نفس بکش. نفس بکش.“
از بچگی این جمله را شنیده بودم. تو خواب و بیداری، حتی وقتی که گرم بازی بودم. سینه ام به خس خس می افتاد. نفس گلوله ای می شد و گلویم را می گرفت. از درد سینه به خودم می پیچیدم.
دکتر گوشی را گذاشت روی سینه ام. قلبم دیوانه شده بود. چین های پیشانی دکتر توی هم رفت. شانه اش را بالا انداخت. آفتاب تندی تو اتاق دویده بود. نگاه کردم به چشم های نگران زنی که همراه دکتر بود. مرا از تاریکی بیرون آورده بود. چهره زن روشن بود. اتاقی شیشه ای بود، با دیوارهای کوتاه…
تو ایستاده بودی پشت دیوارهای شیشه ای، بلند قامت، سر و گردن کشیده، با چشمان درشت سیاه، دهانی کوچک، گیسوانی بلند، و سرک می کشیدی. نگران بودی. مثل همان زمان که کتاب زیر بغل پناه درختی می ایستادی، پا به پا می کردی تا مرا ببینی.
”های لی لا، همین طور بود؟”
لی لا بر و بر نگاهم کرد.
”چشم هایت خیس گریه بود. آب ت چشم هایت دویده بود؛ سکه های نقره ای خیسی که در تاریکی برق می زد، دو ریالی که مادربزرگ سال به سال به ما عیدی می داد. ایستاده بودی پشت دیوار کاه گلی باغستان، زار می زدی و با پشت دست چشم هایت را می مالیدی. حالا هم در آن هول و لا بودی و پشت دست به چشم هایت می کشیدی.“
زن گفت:“آقا…“
خم شد روی سینه ام، چه چشم های درشتی داشت. دلم می خواست با او حرف بزنم و نشان بدهم که زنده ام، هنوز می توانستم نفس بکشم، اما نتوانستم. زورکی خندیدم. زن نخندید. حواسش جای دیگری بود. لیوان قرص کوچک فلزی را کف دستم خالی کرد. قرص های سفید، آبی، قرمز. بعد آن ها را از کف دستم ورچید و یکی یکی گذاشت توی دهانم. با لیوانی شیشه ای آب ریخت توی دهانم. چهره زن را از پشت لیوان پرآب دیدم با دماغ پخش و چشم های کژ و مژ، لب و لوچه آویزان.
تو پشت دیوار شیشه ای قدم می زدی، پشت دیوار کاهگلی با دامن کوتاه، لوز سفید رنگ آستین کوتاه، موهای بافته، روبان زده، جوراب ساق کوتاه، کفش آبی.
با هم دویده بودیم تو بوته های خشخاش، ساقه های خشخاش بلند بود، تا کمرمان می رسید. بوی خوش در هوا بود. یکهو ملخی را روی بوته ای دیدی.
گفتی:«بگیرش.»
لب هایت را غنچه کرده بودی. خف کردم میان سیاهی بوته ها. هوای مست کننده و گسی بود. ملخ بال نمی زد. انگاری آن را با سنجاق به بوته چسبانده بودند. دستم را پیش بردم تا آن را بگیرم. از زیر دستم پرید. زدی زیر خنده، مسخره ام کردی.
پشت دیوار شیشه ای غمگین ایستاده بودی.
در خیالات بودم. انگار همین دیروز بود. نشسته بودم کنار جوی آب. آب جوی جم نمی خورد. لایه ای از خاک و خاشاک روی آن بود. قورباغه ای از کنار دستم پرید. ترسیدم. داشتم برای خودم از گل و شن خانه می ساختم، خانه ای دو طبقه. دو اتاق تو در تو، با ایوانی نرده کشی شده با چوب و زنی در آن. آن زن تو بودی، ایستاده بودی پشت پنجره ای.
«چه حرف هایی می زنی مرد. عین بچه ها خیالات می بافی. بگیر بخواب. حالا وقت این حرف ها نیست.»
پرستار گفت:«هذیان می گوید خانم…»
گره روسری ات را باز و بسته می کردی، نگران بودی، وامانده بودی چه کار کنی. از پشت دیوار شیشه ای رفتی.
پرستار گفت:«نگران هستید آقا…»
جوابش را ندادم. خواب آلود بودم. خاطره هایی در ذهنم، مه آلود می گذشتند. زن به چشمم خوشگل آمد. سبزه با نمک بود. خستگی او را کج خلق کرده بود. صورتش تلخ بود.
ساعتی بالای سرم چکه می کرد: تیک تاک. تیک تاک. قلبم می زد. دستگاهی که صفحه سبز رنگی داشت، خط های قلبم را نشان می داد. ها… ها… لی لا چه کسی می تواند دیوانگی های قلب آدمی را روی صفحه کاغذی نقاشی کند؟ هیچ کس نمی تواند. هیچ کس نمی تواند خواب و رویا های آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی زنده ماندن را هم نمی تواند روی تابلو، یا حتی کاغذ سفیدی نشان بدهد. آرزوی ماندن درست در لحظه ای که مرگ از در و دیوار تو می آید، از لای لت های بسته درها، پنجره ها، از برگ های شمعدانی، از دسته گلی می آید که تو آورده بودی.
گفتم:«خانم به بوی گل حساسیت دارد. به بوی عطر، تو را به خدا مواظب باشید…»
زن نگاه کرد و خندید.
«خانم بی خود جوش می زنید…»
مچ دست زن را گرفتم. واچرتید. اتاق ساکت بود. خاموش بود، بی هیچ صدایی. چراغ های کم نور، پریده رنگ، رنگ زرد چرکمرد، رنگ زرد یرقانی.
گفتم:«تو را به خدا خوب می شود؟»
زن خونسرد بود.
«خاطر جمع باشید. بی خودی جوش می زنید. حال شان خوب است. خوب»
باور نمی کردم چنین اتفاقی افتاده باشد. سراسیمه دویدم تا دم در خانه آقای غیاثی. رفتم طبقه دوم و در آپارتمان شان را زدم. در زدم و داد زدم:«دارد می میرد، دارد می میرد.»
بی چاره آقای غیاثی با پیژامه و زیر پیراهن از خانه زد بیرون و با هم دویدیم به طرف آپارتمان مان.
«نفس نفس می زدی، بی چاره پیرمرد خسته شده بود. مجبور شدیم پله ها را دو تا یکی بالا بیاییم.»
غیاثی گفت:«چی شده باباجان؟»
صدای نفس های بریده تو، صدای لخ لخ کشیدن پاهای ترسان بر پله های سیمانی، گریه بچه ای، بوق ماشین ها. صدای غیاثی که با غیظ می گفت:«خواهر و مادرت، روزگار!»
ایستاده بودی پشت دیوار خواب سمج که پر زور به سراغم می آمد. با دستمال کاغذی بینی ات را می گرفتی. گریه مرده بودی. چشم هایت قرمز بود.
پرستار گفت:“مثل این که دارد می خوابد خانم.“
کف دست زن روی صورتم بود. آن را کم کم از روی صورتم بالا می برد. انگشتان کشیده بی خون. لای انگشت های او، خنده ها را می دیدم، دندان های سفید، صورت گل بهی، سبیلی پر پشت، دهانی باز و چشم هایی سیاه. تاریکی را می دیدیم. دکترا را می دیدم. آدم قد بلندی بود.
پرستار گفت:«خواب است آقای دکتر».
خواب بودم. تمام قد ایستاده بودی کنار دیوار کاه گلی با دامن آبی.
گفتم:«بیا، بیا.»
قوطی کبریت را دادم به دستت.
«بگیر جلو گوشت، ببین چه صدایی می دهد.»
خودت را کنار کشیدی. ترسیدی.
گفتم:«وز وز می کند.»
آن را گرفتی توی دستت و بعد بازی کردی. زنبوری از توش بیرون پرید. جیغ کشیدی، قوطی کبریت را انداختی روی زمین و دویدی. پایت گیر کرد به ریشه درختی که از زمین زده بود بیرون. به گریه افتادی. آن قدر بلند بلند گریه می کردی که ترسیدم بیایم جلو و کمکت کنم. از ترس می لرزیدم. نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
از جایم بلند شدم. خودم را تکان دادم. لباس هایم گلی شده بود. تو به من کرک می خندیدی، چنان حرصم گرفته بود که نگو.
دستی زمخت از پشت سرم آمد و لاله گوشم ا گرفت و پیچاند. تمام قد ایستاده بودی و نگاهم می کردی. دیگر نمی خندیدی. زل زده بودی. پدرم پشت سرم ایستاده بود. در آفتاب بلند قد بود. سایه اش را روی زمین دیدم. سایه بلند بود. همه جا به دنبالم بود. دویدم که دستش بهم نرسد. به نفس نفس افتادم. از وحشت چشم هایم را وا کردم. از گوشه چشم دیدم که دکتر از بالای سرم رفت. گوشی معاینه از جیب روپوش اش بیرون افتاده بود. طعم گسی داشت. تو ایستاده بودی پشت دیوار شیشه ای. صورتت را چسبانده بودی به شیشه ها. لب هایت سفیدی می زد. چراغی بالای سرت روشن بود. از دور صورتت را می دیدم. پرستار روی کاغذ سفید رنگی که دستش بود با خود کارهای آبی، قرمز و سیاه علامت می گذاشت. زیر لب اسمم را گفت.
ساعت چکه چکه می کرد: تیک تاک، تیک تاک. آدمی چه قدر عمر می کند، به اندازه عمر پدربزرگ؟
او را هیچ وقت ندیده بودم، حتی عکسش را. اما خیلی حرف ها درباره اش شنیده بودم، از خلق و خویش، از قد و قواره اش. می توانستم همه آن ها را کنار هم بگذارم، تکه پاره های خاطره های او را، و شکل و شمایلش ا توی ذهنم جور کنم و بگویم این جد ماست. مثل پدر بود، سیب دو نیم هم.
از او فقط نیم تنه ای مانده بود پاره پوره، تفنگی چخماقی، چوخایی و عصایی که در روزگار پیری به دست می گرفت و در کوچه پس کوچه ها قدم می زد. آدم ها را با هم عوضی می گرفت و با ان ها سلام علیک می کرد.
پرستار گفت:«رنگش کبود شده!»
پتو را کشیدم روی سرم…
آقاجان سوار اسب بود. میان گرد و خاک می آمد. نرسیده از اسب پایین آمد. بلند قد بود. کلاه پاپاخی پوست بره ای سر گذشته بود. فراش ها دور و برش بودند، با او حرف می زدند. آقاجان به حرف آن ها گوش نمی داد. به تو خیره شده بود که زر زر می کردی. صورتت خاک آلود بود. با پشت دست چشم هایت را می مالیدی. چشم هایت پر آب و قرمز شده بود.
آقا جان گفت:«چی شده؟»
هیچی نگفتم، گریه ام را خوردم. حرفم را خوردم.
آقاجان گفت:«چی شده دخترم!»
پدرت که ایستاده بود کنار آقاجان گفت:«هیچی بنده زاده…»
آقاجان دست کشید روی موهایم، موهای بلند و سیاه.
یادم می آید. از همان جا که ایستاده بودم، از همان طرف دیوار، زیر چشمی نگاهت می کردم. مفت را بالا کشیدی. آقاجان با پدر حرف زد. چیزی نمی فهمیدم. دلم تاپ تاپ می کرد. در همین هیر و ویر بود که سرو کله خانم خانما پیدا شد. نیامده گریه را سر داد. با خودم گفتم الان است که خانم خانما الم شنگه را بیندازد. آن وقت پدر مجبور می شد تسمه کمرش را باز کند و جلو چشم همه مرا بزند و خونین و مالینم کند.
پرستار سوزن را فرو کرد تو گوشت دستم. دنبال رگی می گشت. دستم را پس کشیدم. خواب هایم سوزن سوزن شده بود.
پرستار زیر لب غر زد:«از شانه افتادم، تو را به خدا، بگذار رگت را پیدا کنم.»
چشم هایم را رو هم گذاشتم.
پرستار گفت:«حالا چه کار کنم، رگ دستش پیدا نمی شود.»
خوابی سنگین به سراغم آمده بود. تو دیگر پشت شیشه ها نبودی، رفته بودی. پلک هایم را به زور باز کردم. تو نبودی، هیچ جا نبودی. توی خواب پاورچین پاورچین می آمدی. با ماه سلطان می آمدی. ا درشکه می آمدی. سم ضربه های اسب ها بر سنگ فرش کوچه ها خوابم را آشفته می کرد. دوار تند چرخ های درشکه را می دیدم. سرم گیج می رفت. درشکه چی تان پیر بود و غرغر و بی حوصله. با قوت می کوبید به کپل اس ها. تو توی درشکه نشسته بودی؛ بغل ماه سلطان، بغل خانم خانما، روی زانوی آغا احمدی. آغا احمدی خواجه بود. ریز پیزه. بی چاره چه زود مرد. گریه نکن لی لا، همان وقت ها که بچه بودیم مرد، اما رد قدم هایش تا سال های سال تو کوچه بود.
«اگر حضرت آدم خواجه بود چی می شد؟»
پرستار گفت:«چی می گویید آقا؟»
«هیچی.»
سایه اش روی صورتم بود. بافه ای از مویش از زیر مقنعه بیرون افتاده بود.
ساعت چکه چکه می کرد: تیک تاک، تیک تاک.
گفتم:«هیچی نمی فهمید.»
پرستار گفت:«دارد می خوابد خانم.»
صدای مردی گفت:«بگذار بخوابد. بگذار بخوابد.»
نفهمیدم چه کاره بودم.
«درد می کشد. درد می کشد آقا…»
پرستار گفت:«خاطرتان جمع خانم. هیچ دردی ندارد.»
دردی نداشتم. خواب آمده بود توی چشم هایم، سفید و سرد. داشتم می لرزیدم. برف می بارید. همه جا سفید بود. کوه و در و دشت و خانه ها. خانه های تو سری خورده و مفلوک. میان برف ها می دویدیم و می لرزیدیم. نفسم تنگی می کرد. از ترس چشم هایم را باز کردم. تو را توی راهرو دیدم. از ته راهرو می آمدی. کیفت را انداخته بودی روی شانه ات. خواستم خوب نگاهت کنم، چراغ ها کم نور شدند. شب بیماری اتاق ها را پر کرد. شب پشت شیشه ا بود، آن سوی شیشه ها، میان باغی پر از دار و درخت. شب لای درخت ها بود. گریه ای بود که شاخ و برگ ها آویزان بود. تن را کش می داد تا روی زمین خسبید. می خواستم خودم را از آن همه خواب های خاکستری بیرون بیاورم. شب دستم را سفت گرفته بود و می برد.
پرستار گفت:«شما بروید خانم، خیلی خسته شده اید.»
گفتم:«دلم آرام نمی گرد.»
پرستار گفت:«بروید. دارید از پا می افتید.»
صدای پرستار قبلی نبود. صدای جوان تری بود. سرش را پایین آورد تا بیخ گوشم حرفی بزند. سرش را بالا برد.
بیرون زنی سفید پوش ایستاده بود. برف می بارید. توفان بود. باد و بوران بود. درخت ها تکان می خوردند. زن سفید پوش تو آمد. راست، با قد خدنگ، با موهای قرمز و ژولیده، سینه های بزرگ، شل و آویخته. خاله بعدها گفت:«کاشکی پیاز سر سیخ می کردیم. می ترسید و تو نمی آمد، وا می گشت.» زن نگاهی به اطراف انداخت. ما دور مادر نشسته بودیم، او را می پاییدیم. خاله خواهرکم را که تازه به دنیا آمده بود تو بغل گرفته بود. زن سفید پوش را دراز کرد تا پیراهن مادر را پس بزند؛ پیراهن چیت گل گلی. مادر خواب بود و نبود. لب های مادر تنای بسته بود. در هول و ولای تبی داغ که بی داد می کرد، ناله می کرد؛ زنجموره ای دردناک. خاله بچه ها را گذاشت ور دست مادر. هیچ کس آن زن بد ترکیب عجوزه را نمی دید. زن خم شد. پیراهن مادر را جر داد. استخوان جناغ سینه اش را شکافت. دست کرد توی صندوق سینه اش. مادر جیغ کشید. خاله هول کرد.
پدر زیر لب گفت:«لا اله الا الله…»
مادر به رختخواب چنگ زد. زن دست های او را گرفته بود و می کشید. مادر به زور نفس می کشید. صورتش کبود بود. بغض گریه آلودی لای گلویم چسبیده بود. نمی توانستم طاقت بیاورم. نمی توانستم از جا بلند شوم. زن دستش را توی سینه ی مادر کرد و بعد توی شکمش چرخاند. آن وقت در لحظه ای، جگر مادر را بیرون کشید. مادر دهانکی زد، چشم ها را بست. زن جگر خون آلود او را تو کهنه ای سفید پیچید و کهنه را مچاله کرد. خونسرد از اتاق بیرون رفت. کسی او را ندید. خاله زد زیر گریه. عمه شیون سر داد. زن دایی گیس هایش را کشید. مادربزرگ یقه پیراهنش را جر داد. پدر رفت بالای سر مادر.
پشت سر زن دویدم. زن تو کوچه رفت. در خم کوچه ای ایستاد. کهنه دستش را کنار دیوار خرابه ای گذاشت. برگشت، اطرافش را نگاه کرد. دویدم پای دیوار. نرمه بادی می آمد. ایستادم. از ترس می لرزیدم. خم شدم. کهنه سفیدی را که بیخ دیوار بود برداشتم. وا کردم. کهنه آغشته به لکه های خون بود. آن را بوئیدم. مادربزرگ پشت سرم آمده بود. مرا می پایید. شانه هایش تکان می خورد.
”پسرم چی شده، چرا این جا ایستاده ای؟”
ورگشتم. نگاهش کردم. مرا تو بغلش گرفت. چشم هایش خیس بود، گونه هایش. قطره اشکی از چشم هایش افتاد کف دستم. کوچه خلوت بود. سگی واق واق می کرد. هلال ماه زیر ابرهای نازک دیده می شد. دندان های مادربزرگ از سرما تیک تیک به هم می خورد. زن سفیدپوش آن سوی کوچه ایستاده بود.
زن روپوش سفیدی تنش بود. با تو پشت دیوار شیشه ای حرف می زد. در را باز کرد. تو آمدی بالای سرم.
”چه پرت و پلاهایی می گفتی. تب کرده بودی. آقای غیاثی به دادت رسید. بی چاره، یادم می آید، اول لحظه ای پشت در حمام ماند. به چهارچوب در تکیه داد. با چشمان خاکستری نگاهت کرد و گفت:“ای آقاجان…“
آهسته آهسته گریه می کردم. آقای غیاثی داشت دلداری ام می داد. آرام و قرار نداشتم. با مشت می کوبیدم روی زانوهایم. پسر آقای غیاثی رانندگی می کرد.
”اختیار دارید خانم… همسایگی به درد همین وقت ها می خورد.“
”خدا از بزرگی کم تان نکند.“
آقای غیاثی گفت:“تندتر، تندتر برو، پسرجان.“
پسر آقای غیاثی خیلی خونسرد و آرام رانندگی می کرد. پشت چراغ قرمز ماشین را نگه داشت. زن سفیدپوشی تو ماشین کنارم نشسته بود. سر و شانه را خمانده بود تا سرش به سقف ماشین نخورد. سینه های درشت شل و ولش آویزان بود و چشم های قرمزش، رنگ چراغ راهنمایی.
راننده ماشین کناری مان شیشه ماشینش را پایین کشید.
”سر می برید آقا…“
گفتم:“خدایا…“
آقای غیاثی گفت:“نگران نباشید. خوب می شود.“
گفتم:“اگر اتفاقی برایش…“
روی صورتت خم شدم. زنده بودی، زنده بودی.
زنده بودم. صدای ماشین ها را می شنیدم. صدها ماشین بوق می زدند.چراغ سبز شد. چراغ قرمز شد، سبز شد، زرد شد، قرمز شد.
پسر غیاثی بوق زد و راه افتاد و گفت: «نگاه کنید…آن زن را می بینید. از دم در حیاط دنبال مان راه افتاده و می دود و می آید.» قد بلند بود، با زنبیلی در دست.
شب در خیابان می دوید. شب پاره پاره بود. نورِ چراغِ ماشین ها شب را قاچ قاچ می داد. شب پُر صدا بود.
گفتم: « خانم او را دیگر در آینۀ ماشین نمی بینم.»
توی بیمارستان بودیم و صدای چکه کردن قطره های عمر آدمی: تیک تاک، تیک تاک.
در راهروها دویدیم از دیوارها گذشتیم. از بوی الکل و تنتور ید، از چرک و کثافت و خون گذشتیم. دیوارهای شیشه ای می لرزید. افتادم روی تخت. دست های زمخت، پت و پهن روی سینه ام فشار آوردند.
پرستار گفت: «بخوابید آقا…»
دکتر گفت: «خطر گذشته.»
تو گفتی: « نخواب، نخواب. تو باید بیدار بمانی و بنویسی.»
باید بیدار بمانم و بنویسم؛ تا صبح، تا دم دمای صبح. تا کلۀ سحر، بنویسم، بنویسم. یک بار و برای همیشه، همۀ دلهره های همیشگی بشر را بنویسم. باید هر چه زودتر، هر چه در سینه ام بود خالی می کردم. راحت می شدم.
مادر داد می زد: « باز حمله اش گرفته.»
پرستار گفت: » خواهش می کنم، شما بروید.»
تو پشت دیوار لرزانی که انگار می خواست فرو بریزد، ایستاده بودی. چهرۀ آقای غیاثی پشت آن بود. پرستار نشسته بود بالای سرم. بی خیال بود. تند تند بافتنی می بافت و با خودش زیر لب حرف می زد. سایه اش روی دیوار پیرزنی بود گوژپشت، که عصازنان توی کوچه باغ های ده مان، توی قدمگاه قدم می زد. می رفت تا زنی را بزایاند یا مرده ای را بشوید. سایۀ میله های بافتنی زن پرستار روی دیوار می چرخیدند، مثل دو پیکان تیر در حال رها شدن.
♦ نگاه
روایتی که با تداعی معانی نا معمول پیش می رود
علیرضا سیف الدینی
اگر بپذیریم که بعضی رمان ها به موضوعی واحد پرداخته اند و می پردازند، به این معناست که چیزی بیرون از چارچوب رمان اتفاق افتاده است و رمان، در اصل، اگر نگوییم آن واقعه را عینا باز آفرینی می کند، به عنوان کل یا بخشی از محتوای خود قرار می دهد. هر چه محتوا شامل عینیت بیشتری باشد، رمان وجه مستقل خود را بیشتر از دست خواهد داد. روشن است که در چنین وضعیتی رمان نویس بایستی شگردهایی به کار بندد تا آن چه ساخته و پرداختۀ ذهن اوست، نمود بیشتر و پررنگی داشته باشد.
آن چه در رمان سالمرگی روایت می شود، همان حوادثی است که بر اغلب خانواده ها گذشته است. در این جا قصد ندارم خلاصۀ داستان را نقل کنم. چیزی که حائز اهمیت است نه صرفا پرداختن به موضوع مألوف بلکه نحوۀ اجرای چنین وقایعی است. نویسنده با اعتناء به وجهی که استقلال رمان را فراهم می سازد، به بازگویی حوادث جاری در جامعه می پردازد و شگردی که در اجرای آن به کار می بندد شکلی نو به محتوای نه چندان کهنه می بخشد.
ما صداها یا راوی های مختلفی در آن می بینیم که یا مسئولیت بازگویی ادامۀ داستان را در اصل به عهده می گیرند یا حادثه ای قسمتی را از قسمت دیگر جدا می کند، بی آن که از آن هستۀ اصلی، که واگویی گذشته و آأم های غایب است، دور شود. اما در این جا ما فواصلی بین قطعات می بینیم و گاه، غالبا، روایت از یک راوی به راوی دیگر تغییر می کند. مساله ای که در چنین مقاطعی پیش می آید این است که:
الف) برخی حوادث یا خاطرات به صورت تداعی معانی مطرح می شود، اما این نوع تداعی معانی تنها انگار برای متن اتفاق می افتد. به این معنی که شخصی که خاطره ای را روایت می کند در نقطه ای جدا از آن شخصی که اتفاق مربوط به خود را روایت می کند قرار می گیرد. هم از نظر زمان، هم به لحاظ مکان. با خواندن چنین روایتی این سوال پیش می اید که چه کسی ادامۀ روایت را، آن هم از طریق فلان شخصیت داستانی پیش می برد و آیا نمی توان در چنین نقطه ای به جای این خاطره یا آن حادثه، خاطره و حادثۀ دیگری گنجاند؟ چه کسی غیر از خود نویسنده شخصیت و خاطره را انتخاب می کند؟
ب) آیا با پیش کشیدن یک شخصیت تا ادامۀ بازگویی ماجرای مربوط به خود را بازگو کند، م در اصل به صدای آن شخصیت اهمیت داده ایم؟ آیا ما چنین صدایی را اجرا کرده ایم و روایت را از حالت توصیف درآورده ایم؟ آیا با تغییر دادن راوی در روایتی از این دست شکلی نو به روایت بخشیده ایم؟ اساسا آیا ما رد رمان نویسی مجاز به تغییر دلخواه و نا موجه راوی، آن هم به این صورت هستیم؟
شکل رمان به ما می گوید که نویسنده در تلاش است تا صداها را ضبط و پخش کند. شکل رمان به ما می گوید که نویسنده کوشیده است تا افتراق و آشفتگی بیرون را از طریق قطعات به ما نشان دهد؛ در زمان ها و مکان های مختلف. اما به نظر می رسد که متن محتاج به کوششی دیگر بوده تا آنچه روایت می شود بیش از آن که به سمت توصیف برود، آن هم از طریق گفت و گو، به طرف نمایش آن وقایع حرکت کند. به این معنی که اگر راوی را تغییر می دهیم باید شکل روایت را هم برای تاثیر گذاری افزون تر تغییر بدهیم. نه این که همان مسیری را در پیش بگیریم که راوی یا راوی های پیشین رفته اند. آیا نمی شد همۀ ماجراها را از زبان یک راوی نوشت. آوردن راوی های متعدد، شکل نویی در رمان ایجاد می کند مشروط به این که ما نمایش خاطرات را می بینیم نه تکرار توصیف آن خاطرات را از طریق گفت و گو.
سالمرگی از طرفی، از بیست و یک فصل شکل گرفته است. بعضی جاها از زبان اول شخص بازگو می شود و در برخی قطعات فقط و فقط دیالوگ است. به نظر می رسد تلاش، فی نفسه تلاشی ستودنی است اما با این حال، ما با توجه به حضور نویسنده در فواصل سفید رنگ متن و در عین حال نیت فصل بندی، به این نتیجه می رسیم که قدرتی مانع از بروز شکل فورانی روایت شده است. من در اینجا قصد پرداختن به باورهای نویسنده را ندارم، اما چنین به نظر می رسد که کشیده شدن به سمت طرز روایت های نو بایستی چنین فوران هایی را هم در پی داشته باشد. در اصل همین جاست که شکل دورانی آن طور که باید نمود پیدا می کند و این احساس به خواننده دست نمی دهد که نویسنده دست به عصا راه رفته است. به دلیل اینکه به رغم حضور راوی های متعدد، روایت از طریق ذهن نویسنده، ترتیب حوادث را رعایت می کند؛ آن هم ترتیبی که از ماجراهای مربوط به اشخاص و در عین حال از طریق نوعی تداعی معانی کاملا متفاوت با تداعی معانی معمول شکل می گیرد.
اگر از محتوای به روز رمان که از حوادثی نزدیک به ما و غالبا جاری تشکیل شده – که با وجود تازگی تکراری است- بگذریم، صحنه هایی می بینیم که نمی توان از زیبایی شان نگفت و بی اعتنا از کنارشان گذشت( فصل های 17 و 20)
با خواندن این دو فصل، در واقع آن چه پیش از این در خصوص نمایشی نبودن قطعات قبلی گفتیم روشن می شود. در صحنه عروسی ما با وجود اینکه، صحنه را در دیالوگ اشخاص می خوانیم عینیت آن را هم می بینیم؛ تصویری زنده که حالت نمایشی دارد. به این معنی که صحنه نشان داده می شود اگر چه در حرف و تعریف اما آن را گزارش نمی کند بلکه اجرا می کند. ما حرکت را می بینیم. شور و هیجان را می بینیم. حتی نفس نفس زدن های خود راوی را که گویی نه گذشته که زمان حال است و همه در حرکتند.
یا در فصل 17:
« سگی واق واق می کرد. آسمان صاف بود. بادی نمی آمد برگ از برگ نمی جنبید بغل دیواری ایستادم، بچه را نگاه کردم. چشمهایش هم بود، صورتش پف کرده بود. عینهو بچه گربه ای بود که هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. دستم را بی هوا گذاشتم روی دهانش. کسی توی دلم گفت: « او را بکش، او را بکش.» (ص 128)
منبع: نگره، نقد ادبیات داستانی- دفتر دوم
♦ در باره نویسنده
اصغر الهی: جایزه کتاب سال
اصغر الهی، نویسنده ایرانی، هشتاد و پنج سال سن دارد. با وجود اینکه وی با بیماری قلبی سخت خود دست و پنجه نرم می کند، پزشکان معالج او هرگونه عمل جراحی بر روی قلب او را برای حیات او را خطرناک عنوان کرده اند. ولی وی همچنان در مطب خود به تکاپو مشغول است.
سالمرگی رمانی بود که به محض انتشار، توجه بسیاری از منتقدان را برانگیخت. اصغر الهی این رمان را در حالی منتشر کرد که سال ها از انتشار آثار قبلی اش می گذشت. آثاری چون “مادرم بی بی جان”، “دیگر سیاوشی نمانده”، ”قصه های پاییزی” و… اما الهی در آخرین کارش رویکردی متفاوت از آثار قبلی اش اتخاذ کرده است. سالمرگی رمانی بود که هرچند ظاهراً اصغر الهی آن را سال ها پیش نوشته بود اما در سال 85 برای نخستین بار منتشر شد. این رمان نامزد جایزه “مهرگان” و “نویسندگان و منتقدان مطبوعات” هم بود و توانست جایزه کتاب سال را هم به خود اختصاص دهد.