سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و ‏خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به فصل اول رمان سالمرگی، نوشته اصغر الهی اختصاص دارد.‏

sovashon716_1.jpg

‏♦ داستان

‎ ‎سالمرگی‎ ‎

در واگویه خاطره های مه آلود‏

و خاکستری

به دنیا آمدم

بالیدم

بزرگ شدم

ساقه ترد گیاهی در گذار آب های وحشت‏

به دریا نپیوستم

چون قطره آبی زلال‏

به خاک برگشتم

به زهدان مادری که از آن به دنیا آمده بودم

به هیات انسان نخستینی

در تردید زیستن

و ماندن

فصل اول

آدمی چه قدر عمر می کند، یک وجب، سه وجب، یک سال، سه سال، صد سال، به اندازه عمر مادربزرگ.‏

‏”به اندازه عمر مادربزرگ.“‏

‏”ماشاالله، ماشاالله، هنوز چه سر و مر و گنده است.“‏

‏”بزن به تخته بچه، بزن به تخته.“‏

‏”تو را به خدا اسپند دود کنید، هاجر خانم.“‏

مادربزرگ تنها بازمانده خانواده جدی پدری مان بود که هنوز زنده بود، میان مان می لولید، قد و قامت تمام. شاد و ‏سرزنده را می رفت و سر به سرمان می گذاشت.‏

‏”یادت می آید وقتی بچه بودیم می دویدیم تو بغلش، روی زانوهای گرمش می نشستیم، گرمای نفسش تو صورت مان می ‏دید، غش غش می خندیدیم؟”‏

عینهو عکس قاب گرفته ای که از او داریم. توی عکس نتیجه پسری را روی زانو نشانده و به جایی دور نگاه می کند. ‏نتیجه پسری، پسری است تپل مپل با پستانکی در دهان، چشم های گرد و سیاه و خنده روی لب.‏

‏”پسرک تویی!“‏

‏”اما بقیه فامیل مان چی، کدام شان زنده مانده اند که ما بمانیم؟”‏

‏”هیچ کدام، حتی آن ها را به خاطر هم نداریم.“‏

‏”آن ها را تو بچگی دیده ای، یا خاطره های شان را شنیده ایم. بعضی از آن ها را در خواب دیده ایم و می بینیم و هر ‏وقت از آن ها حرف می زنیم، باید کلی زور بزنیم تا شکل و شمایل شان را به یاد بیاوریم.“‏

چشم هایم را روی هم می گذارم، در پرده مه ایستاده اند جلو چشم هایم. آن ها به اشباحی می مانند، سایه هایی گنگ که ‏هی پشت شیشه های مات می آیند و می روند. صدای مادربزرگ تو گوشم می پیچد:‏

‏”چه مردانی بودند، چه زنانی بودند!“‏

‏”من هیچ کدام شان را ندیده ام.“‏

‏”تو تنها مادربزرگ را دیده ای.“‏

مادربزرگ چهارزانو نشسته روی تشکچه سفید، تکیه داده به رختخواب پیچ، دانه های تسبیح گلی اش را آرام آرام می ‏چرخاند و زیر لب دعا می خواند.‏

‏”الهی پیر بشوی پسرم. صد سال هم بیشتر عمر کنی.“‏

تو صورت او نگاه کردم.‏

‏”پیر بشوم مادربزرگ، صد سال…ها، مادربرزگ؟”‏

مادربزرگ به من نگاه کرد. گریه کردم.‏

‏”چرا گریه میکنی مرد؟”‏

گریه ام مثل قطره های آبی بود که در کاسه مسی می چکید. مثل صدای زنی بود که در تاریکی حرف می زد و آدم او ‏را نمی دید.‏

‏”آرام باشید آقا… آرام باشید.“‏

زنی در تاریکی نبود. زنی در تاریکی بود، حس کردم که هست. نفس زدن هایش را می شنیدم. گرمای دستش را می ‏بوییدم. دست هایم را محکم گرفته بود و مرا در تاریکی تا کنار مادربزرگ می برد.‏

‏”چه قدر دلم می خواهد دامادیت را ببینم.“‏

‏”نمی دانی لی لا، نزدیک بود حسرت به دل شود و دامادی مرا نبیند. تو خیابان نزدیک بود برود زیر ماشینی و شیشه ‏عمرش بشکند.“‏

دست او را گرفته بودم و با هم از خیابان شلوغی می گذشتیم. ماشین ها یم آمدند و می رفتند. دست و پایم را گم کرده ‏بودم. ترسیده بودم. تو هول و ولا بودم که مبادا ماشینی به مادربزرگ بزند. مادربزرگ ترسیده بود و چانه اش تکان می ‏خورد.‏

‏”سر می برند. سر می برند. مثل دیو تنوره می کشند و می آیند.“‏

‏”مواظب باش مادربزرگ!“‏

‏”دستپاچه ام مکن بچه، دست و پایم را گم می کنم.“‏

دست مادربزرگ از دستم کنده شد.‏

ترسیدم دستم از دست هایی که مرا از تاریکی به روشنایی می بردند، کنده شود. چشم هایم را روی هم گذاشتم. سوزن ‏های نور به تخم چشم هایم می زدند. دست هایی که نمی دیدم، دستم را ول کردند.‏

زنی گفت:“نفس بکش.“‏

زنی گفت:“نفس بکش. نفس بکش.“‏

از بچگی این جمله را شنیده بودم. تو خواب و بیداری، حتی وقتی که گرم بازی بودم. سینه ام به خس خس می افتاد. نفس ‏گلوله ای می شد و گلویم را می گرفت. از درد سینه به خودم می پیچیدم.‏

دکتر گوشی را گذاشت روی سینه ام. قلبم دیوانه شده بود. چین های پیشانی دکتر توی هم رفت. شانه اش را بالا انداخت. ‏آفتاب تندی تو اتاق دویده بود. نگاه کردم به چشم های نگران زنی که همراه دکتر بود. مرا از تاریکی بیرون آورده بود. ‏چهره زن روشن بود. اتاقی شیشه ای بود، با دیوارهای کوتاه…‏

تو ایستاده بودی پشت دیوارهای شیشه ای، بلند قامت، سر و گردن کشیده، با چشمان درشت سیاه، دهانی کوچک، ‏گیسوانی بلند، و سرک می کشیدی. نگران بودی. مثل همان زمان که کتاب زیر بغل پناه درختی می ایستادی، پا به پا می ‏کردی تا مرا ببینی.‏

‏”های لی لا، همین طور بود؟”‏

لی لا بر و بر نگاهم کرد.‏

‏”چشم هایت خیس گریه بود. آب ت چشم هایت دویده بود؛ سکه های نقره ای خیسی که در تاریکی برق می زد، دو ‏ریالی که مادربزرگ سال به سال به ما عیدی می داد. ایستاده بودی پشت دیوار کاه گلی باغستان، زار می زدی و با ‏پشت دست چشم هایت را می مالیدی. حالا هم در آن هول و لا بودی و پشت دست به چشم هایت می کشیدی.“‏

زن گفت:“آقا…“‏

خم شد روی سینه ام، چه چشم های درشتی داشت. دلم می خواست با او حرف بزنم و نشان بدهم که زنده ام، هنوز می ‏توانستم نفس بکشم، اما نتوانستم. زورکی خندیدم. زن نخندید. حواسش جای دیگری بود. لیوان قرص کوچک فلزی را ‏کف دستم خالی کرد. قرص های سفید، آبی، قرمز. بعد آن ها را از کف دستم ورچید و یکی یکی گذاشت توی دهانم. با ‏لیوانی شیشه ای آب ریخت توی دهانم. چهره زن را از پشت لیوان پرآب دیدم با دماغ پخش و چشم های کژ و مژ، لب و ‏لوچه آویزان.‏

تو پشت دیوار شیشه ای قدم می زدی، پشت دیوار کاهگلی با دامن کوتاه، لوز سفید رنگ آستین کوتاه، موهای بافته، ‏روبان زده، جوراب ساق کوتاه، کفش آبی.‏

با هم دویده بودیم تو بوته های خشخاش، ساقه های خشخاش بلند بود، تا کمرمان می رسید. بوی خوش در هوا بود. یکهو ‏ملخی را روی بوته ای دیدی.‏

گفتی:«بگیرش.»‏

لب هایت را غنچه کرده بودی. خف کردم میان سیاهی بوته ها. هوای مست کننده و گسی بود. ملخ بال نمی زد. انگاری ‏آن را با سنجاق به بوته چسبانده بودند. دستم را پیش بردم تا آن را بگیرم. از زیر دستم پرید. زدی زیر خنده، مسخره ام ‏کردی.‏

پشت دیوار شیشه ای غمگین ایستاده بودی.‏

در خیالات بودم. انگار همین دیروز بود. نشسته بودم کنار جوی آب. آب جوی جم نمی خورد. لایه ای از خاک و ‏خاشاک روی آن بود. قورباغه ای از کنار دستم پرید. ترسیدم. داشتم برای خودم از گل و شن خانه می ساختم، خانه ای ‏دو طبقه. دو اتاق تو در تو، با ایوانی نرده کشی شده با چوب و زنی در آن. آن زن تو بودی، ایستاده بودی پشت پنجره ‏ای.‏

‏«چه حرف هایی می زنی مرد. عین بچه ها خیالات می بافی. بگیر بخواب. حالا وقت این حرف ها نیست.»‏

پرستار گفت:«هذیان می گوید خانم…»‏

گره روسری ات را باز و بسته می کردی، نگران بودی، وامانده بودی چه کار کنی. از پشت دیوار شیشه ای رفتی.‏

پرستار گفت:«نگران هستید آقا…»‏

جوابش را ندادم. خواب آلود بودم. خاطره هایی در ذهنم، مه آلود می گذشتند. زن به چشمم خوشگل آمد. سبزه با نمک ‏بود. خستگی او را کج خلق کرده بود. صورتش تلخ بود.‏

ساعتی بالای سرم چکه می کرد: تیک تاک. تیک تاک. قلبم می زد. دستگاهی که صفحه سبز رنگی داشت، خط های ‏قلبم را نشان می داد. ها… ها… لی لا چه کسی می تواند دیوانگی های قلب آدمی را روی صفحه کاغذی نقاشی کند؟ هیچ ‏کس نمی تواند. هیچ کس نمی تواند خواب و رویا های آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی زنده ماندن را هم نمی ‏تواند روی تابلو، یا حتی کاغذ سفیدی نشان بدهد. آرزوی ماندن درست در لحظه ای که مرگ از در و دیوار تو می آید، ‏از لای لت های بسته درها، پنجره ها، از برگ های شمعدانی، از دسته گلی می آید که تو آورده بودی.‏

گفتم:«خانم به بوی گل حساسیت دارد. به بوی عطر، تو را به خدا مواظب باشید…»‏

زن نگاه کرد و خندید.‏

‏«خانم بی خود جوش می زنید…»‏

مچ دست زن را گرفتم. واچرتید. اتاق ساکت بود. خاموش بود، بی هیچ صدایی. چراغ های کم نور، پریده رنگ، رنگ ‏زرد چرکمرد، رنگ زرد یرقانی.‏

گفتم:«تو را به خدا خوب می شود؟»‏

زن خونسرد بود.‏

‏«خاطر جمع باشید. بی خودی جوش می زنید. حال شان خوب است. خوب»‏

باور نمی کردم چنین اتفاقی افتاده باشد. سراسیمه دویدم تا دم در خانه آقای غیاثی. رفتم طبقه دوم و در آپارتمان شان را ‏زدم. در زدم و داد زدم:«دارد می میرد، دارد می میرد.»‏

بی چاره آقای غیاثی با پیژامه و زیر پیراهن از خانه زد بیرون و با هم دویدیم به طرف آپارتمان مان.‏

‏«نفس نفس می زدی، بی چاره پیرمرد خسته شده بود. مجبور شدیم پله ها را دو تا یکی بالا بیاییم.»‏

غیاثی گفت:«چی شده باباجان؟»‏

صدای نفس های بریده تو، صدای لخ لخ کشیدن پاهای ترسان بر پله های سیمانی، گریه بچه ای، بوق ماشین ها. صدای ‏غیاثی که با غیظ می گفت:«خواهر و مادرت، روزگار!»‏

ایستاده بودی پشت دیوار خواب سمج که پر زور به سراغم می آمد. با دستمال کاغذی بینی ات را می گرفتی. گریه مرده ‏بودی. چشم هایت قرمز بود.‏

پرستار گفت:“مثل این که دارد می خوابد خانم.“‏

کف دست زن روی صورتم بود. آن را کم کم از روی صورتم بالا می برد. انگشتان کشیده بی خون. لای انگشت های ‏او، خنده ها را می دیدم، دندان های سفید، صورت گل بهی، سبیلی پر پشت، دهانی باز و چشم هایی سیاه. تاریکی را می ‏دیدیم. دکترا را می دیدم. آدم قد بلندی بود.‏

پرستار گفت:«خواب است آقای دکتر».‏

خواب بودم. تمام قد ایستاده بودی کنار دیوار کاه گلی با دامن آبی.‏

گفتم:«بیا، بیا.»‏

قوطی کبریت را دادم به دستت.‏

‏«بگیر جلو گوشت، ببین چه صدایی می دهد.»‏

خودت را کنار کشیدی. ترسیدی.‏

گفتم:«وز وز می کند.»‏

آن را گرفتی توی دستت و بعد بازی کردی. زنبوری از توش بیرون پرید. جیغ کشیدی، قوطی کبریت را انداختی روی ‏زمین و دویدی. پایت گیر کرد به ریشه درختی که از زمین زده بود بیرون. به گریه افتادی. آن قدر بلند بلند گریه می ‏کردی که ترسیدم بیایم جلو و کمکت کنم. از ترس می لرزیدم. نمی توانستم از جایم تکان بخورم.‏

از جایم بلند شدم. خودم را تکان دادم. لباس هایم گلی شده بود. تو به من کرک می خندیدی، چنان حرصم گرفته بود که ‏نگو.‏

دستی زمخت از پشت سرم آمد و لاله گوشم ا گرفت و پیچاند. تمام قد ایستاده بودی و نگاهم می کردی. دیگر نمی ‏خندیدی. زل زده بودی. پدرم پشت سرم ایستاده بود. در آفتاب بلند قد بود. سایه اش را روی زمین دیدم. سایه بلند بود. ‏همه جا به دنبالم بود. دویدم که دستش بهم نرسد. به نفس نفس افتادم. از وحشت چشم هایم را وا کردم. از گوشه چشم دیدم ‏که دکتر از بالای سرم رفت. گوشی معاینه از جیب روپوش اش بیرون افتاده بود. طعم گسی داشت. تو ایستاده بودی ‏پشت دیوار شیشه ای. صورتت را چسبانده بودی به شیشه ها. لب هایت سفیدی می زد. چراغی بالای سرت روشن بود. ‏از دور صورتت را می دیدم. پرستار روی کاغذ سفید رنگی که دستش بود با خود کارهای آبی، قرمز و سیاه علامت می ‏گذاشت. زیر لب اسمم را گفت.‏

ساعت چکه چکه می کرد: تیک تاک، تیک تاک. آدمی چه قدر عمر می کند، به اندازه عمر پدربزرگ؟‏

او را هیچ وقت ندیده بودم، حتی عکسش را. اما خیلی حرف ها درباره اش شنیده بودم، از خلق و خویش، از قد و قواره ‏اش. می توانستم همه آن ها را کنار هم بگذارم، تکه پاره های خاطره های او را، و شکل و شمایلش ا توی ذهنم جور کنم ‏و بگویم این جد ماست. مثل پدر بود، سیب دو نیم هم.‏

از او فقط نیم تنه ای مانده بود پاره پوره، تفنگی چخماقی، چوخایی و عصایی که در روزگار پیری به دست می گرفت و ‏در کوچه پس کوچه ها قدم می زد. آدم ها را با هم عوضی می گرفت و با ان ها سلام علیک می کرد.‏

پرستار گفت:«رنگش کبود شده!»‏

پتو را کشیدم روی سرم…‏

آقاجان سوار اسب بود. میان گرد و خاک می آمد. نرسیده از اسب پایین آمد. بلند قد بود. کلاه پاپاخی پوست بره ای سر ‏گذشته بود. فراش ها دور و برش بودند، با او حرف می زدند. آقاجان به حرف آن ها گوش نمی داد. به تو خیره شده بود ‏که زر زر می کردی. صورتت خاک آلود بود. با پشت دست چشم هایت را می مالیدی. چشم هایت پر آب و قرمز شده ‏بود.‏

آقا جان گفت:«چی شده؟»‏

هیچی نگفتم، گریه ام را خوردم. حرفم را خوردم.‏

آقاجان گفت:«چی شده دخترم!»‏

پدرت که ایستاده بود کنار آقاجان گفت:«هیچی بنده زاده…»‏

آقاجان دست کشید روی موهایم، موهای بلند و سیاه.‏

یادم می آید. از همان جا که ایستاده بودم، از همان طرف دیوار، زیر چشمی نگاهت می کردم. مفت را بالا کشیدی. ‏آقاجان با پدر حرف زد. چیزی نمی فهمیدم. دلم تاپ تاپ می کرد. در همین هیر و ویر بود که سرو کله خانم خانما پیدا ‏شد. نیامده گریه را سر داد. با خودم گفتم الان است که خانم خانما الم شنگه را بیندازد. آن وقت پدر مجبور می شد تسمه ‏کمرش را باز کند و جلو چشم همه مرا بزند و خونین و مالینم کند.‏

پرستار سوزن را فرو کرد تو گوشت دستم. دنبال رگی می گشت. دستم را پس کشیدم. خواب هایم سوزن سوزن شده بود.‏

پرستار زیر لب غر زد:«از شانه افتادم، تو را به خدا، بگذار رگت را پیدا کنم.»‏

چشم هایم را رو هم گذاشتم.‏

پرستار گفت:«حالا چه کار کنم، رگ دستش پیدا نمی شود.»‏

خوابی سنگین به سراغم آمده بود. تو دیگر پشت شیشه ها نبودی، رفته بودی. پلک هایم را به زور باز کردم. تو نبودی، ‏هیچ جا نبودی. توی خواب پاورچین پاورچین می آمدی. با ماه سلطان می آمدی. ا درشکه می آمدی. سم ضربه های ‏اسب ها بر سنگ فرش کوچه ها خوابم را آشفته می کرد. دوار تند چرخ های درشکه را می دیدم. سرم گیج می رفت. ‏درشکه چی تان پیر بود و غرغر و بی حوصله. با قوت می کوبید به کپل اس ها. تو توی درشکه نشسته بودی؛ بغل ماه ‏سلطان، بغل خانم خانما، روی زانوی آغا احمدی. آغا احمدی خواجه بود. ریز پیزه. بی چاره چه زود مرد. گریه نکن لی ‏لا، همان وقت ها که بچه بودیم مرد، اما رد قدم هایش تا سال های سال تو کوچه بود.‏

‏«اگر حضرت آدم خواجه بود چی می شد؟»‏

پرستار گفت:«چی می گویید آقا؟»‏

‏«هیچی.»‏

سایه اش روی صورتم بود. بافه ای از مویش از زیر مقنعه بیرون افتاده بود.‏

ساعت چکه چکه می کرد: تیک تاک، تیک تاک.‏

گفتم:«هیچی نمی فهمید.»‏

پرستار گفت:«دارد می خوابد خانم.»‏

صدای مردی گفت:«بگذار بخوابد. بگذار بخوابد.»‏

نفهمیدم چه کاره بودم.‏

‏«درد می کشد. درد می کشد آقا…»‏

پرستار گفت:«خاطرتان جمع خانم. هیچ دردی ندارد.»‏

دردی نداشتم. خواب آمده بود توی چشم هایم، سفید و سرد. داشتم می لرزیدم. برف می بارید. همه جا سفید بود. کوه و ‏در و دشت و خانه ها. خانه های تو سری خورده و مفلوک. میان برف ها می دویدیم و می لرزیدیم. نفسم تنگی می کرد. ‏از ترس چشم هایم را باز کردم. تو را توی راهرو دیدم. از ته راهرو می آمدی. کیفت را انداخته بودی روی شانه ات. ‏خواستم خوب نگاهت کنم، چراغ ها کم نور شدند. شب بیماری اتاق ها را پر کرد. شب پشت شیشه ا بود، آن سوی شیشه ‏ها، میان باغی پر از دار و درخت. شب لای درخت ها بود. گریه ای بود که شاخ و برگ ها آویزان بود. تن را کش می ‏داد تا روی زمین خسبید. می خواستم خودم را از آن همه خواب های خاکستری بیرون بیاورم. شب دستم را سفت گرفته ‏بود و می برد.‏

پرستار گفت:«شما بروید خانم، خیلی خسته شده اید.»‏

گفتم:«دلم آرام نمی گرد.»‏

پرستار گفت:«بروید. دارید از پا می افتید.»‏

صدای پرستار قبلی نبود. صدای جوان تری بود. سرش را پایین آورد تا بیخ گوشم حرفی بزند. سرش را بالا برد.‏

بیرون زنی سفید پوش ایستاده بود. برف می بارید. توفان بود. باد و بوران بود. درخت ها تکان می خوردند. زن سفید ‏پوش تو آمد. راست، با قد خدنگ، با موهای قرمز و ژولیده، سینه های بزرگ، شل و آویخته. خاله بعدها گفت:«کاشکی ‏پیاز سر سیخ می کردیم. می ترسید و تو نمی آمد، وا می گشت.» زن نگاهی به اطراف انداخت. ما دور مادر نشسته ‏بودیم، او را می پاییدیم. خاله خواهرکم را که تازه به دنیا آمده بود تو بغل گرفته بود. زن سفید پوش را دراز کرد تا ‏پیراهن مادر را پس بزند؛ پیراهن چیت گل گلی. مادر خواب بود و نبود. لب های مادر تنای بسته بود. در هول و ولای ‏تبی داغ که بی داد می کرد، ناله می کرد؛ زنجموره ای دردناک. خاله بچه ها را گذاشت ور دست مادر. هیچ کس آن زن ‏بد ترکیب عجوزه را نمی دید. زن خم شد. پیراهن مادر را جر داد. استخوان جناغ سینه اش را شکافت. دست کرد توی ‏صندوق سینه اش. مادر جیغ کشید. خاله هول کرد.‏

پدر زیر لب گفت:«لا اله الا الله…»‏

مادر به رختخواب چنگ زد. زن دست های او را گرفته بود و می کشید. مادر به زور نفس می کشید. صورتش کبود ‏بود. بغض گریه آلودی لای گلویم چسبیده بود. نمی توانستم طاقت بیاورم. نمی توانستم از جا بلند شوم. زن دستش را توی ‏سینه ی مادر کرد و بعد توی شکمش چرخاند. آن وقت در لحظه ای، جگر مادر را بیرون کشید. مادر دهانکی زد، چشم ‏ها را بست. زن جگر خون آلود او را تو کهنه ای سفید پیچید و کهنه را مچاله کرد. خونسرد از اتاق بیرون رفت. کسی ‏او را ندید. خاله زد زیر گریه. عمه شیون سر داد. زن دایی گیس هایش را کشید. مادربزرگ یقه پیراهنش را جر داد. ‏پدر رفت بالای سر مادر.‏

پشت سر زن دویدم. زن تو کوچه رفت. در خم کوچه ای ایستاد. کهنه دستش را کنار دیوار خرابه ای گذاشت. برگشت، ‏اطرافش را نگاه کرد. دویدم پای دیوار. نرمه بادی می آمد. ایستادم. از ترس می لرزیدم. خم شدم. کهنه سفیدی را که بیخ ‏دیوار بود برداشتم. وا کردم. کهنه آغشته به لکه های خون بود. آن را بوئیدم. مادربزرگ پشت سرم آمده بود. مرا می ‏پایید. شانه هایش تکان می خورد.‏

‏”پسرم چی شده، چرا این جا ایستاده ای؟”‏

ورگشتم. نگاهش کردم. مرا تو بغلش گرفت. چشم هایش خیس بود، گونه هایش. قطره اشکی از چشم هایش افتاد کف ‏دستم. کوچه خلوت بود. سگی واق واق می کرد. هلال ماه زیر ابرهای نازک دیده می شد. دندان های مادربزرگ از ‏سرما تیک تیک به هم می خورد. زن سفیدپوش آن سوی کوچه ایستاده بود.‏

زن روپوش سفیدی تنش بود. با تو پشت دیوار شیشه ای حرف می زد. در را باز کرد. تو آمدی بالای سرم.‏

‏”چه پرت و پلاهایی می گفتی. تب کرده بودی. آقای غیاثی به دادت رسید. بی چاره، یادم می آید، اول لحظه ای پشت در ‏حمام ماند. به چهارچوب در تکیه داد. با چشمان خاکستری نگاهت کرد و گفت:“ای آقاجان…“‏

آهسته آهسته گریه می کردم. آقای غیاثی داشت دلداری ام می داد. آرام و قرار نداشتم. با مشت می کوبیدم روی زانوهایم. ‏پسر آقای غیاثی رانندگی می کرد.‏

‏”اختیار دارید خانم… همسایگی به درد همین وقت ها می خورد.“‏

‏”خدا از بزرگی کم تان نکند.“‏

آقای غیاثی گفت:“تندتر، تندتر برو، پسرجان.“‏

پسر آقای غیاثی خیلی خونسرد و آرام رانندگی می کرد. پشت چراغ قرمز ماشین را نگه داشت. زن سفیدپوشی تو ماشین ‏کنارم نشسته بود. سر و شانه را خمانده بود تا سرش به سقف ماشین نخورد. سینه های درشت شل و ولش آویزان بود و ‏چشم های قرمزش، رنگ چراغ راهنمایی.‏

راننده ماشین کناری مان شیشه ماشینش را پایین کشید.‏

‏”سر می برید آقا…“‏

گفتم:“خدایا…“‏

آقای غیاثی گفت:“نگران نباشید. خوب می شود.“‏

گفتم:“اگر اتفاقی برایش…“‏

روی صورتت خم شدم. زنده بودی، زنده بودی.‏

زنده بودم. صدای ماشین ها را می شنیدم. صدها ماشین بوق می زدند.چراغ سبز شد. چراغ قرمز شد، سبز شد، زرد ‏شد، قرمز شد.‏

پسر غیاثی بوق زد و راه افتاد و گفت: «نگاه کنید…آن زن را می بینید. از دم در حیاط دنبال مان راه افتاده و می دود و ‏می آید.» قد بلند بود، با زنبیلی در دست.‏

شب در خیابان می دوید. شب پاره پاره بود. نورِ چراغِ ماشین ها شب را قاچ قاچ می داد. شب پُر صدا بود.‏

گفتم: « خانم او را دیگر در آینۀ ماشین نمی بینم.»‏

توی بیمارستان بودیم و صدای چکه کردن قطره های عمر آدمی: تیک تاک، تیک تاک.‏

در راهروها دویدیم از دیوارها گذشتیم. از بوی الکل و تنتور ید، از چرک و کثافت و خون گذشتیم. دیوارهای شیشه ای ‏می لرزید. افتادم روی تخت. دست های زمخت، پت و پهن روی سینه ام فشار آوردند.‏

پرستار گفت: «بخوابید آقا…»‏

دکتر گفت: «خطر گذشته.»‏

تو گفتی: « نخواب، نخواب. تو باید بیدار بمانی و بنویسی.»‏

باید بیدار بمانم و بنویسم؛ تا صبح، تا دم دمای صبح. تا کلۀ سحر، بنویسم، بنویسم. یک بار و برای همیشه، همۀ دلهره ‏های همیشگی بشر را بنویسم. باید هر چه زودتر، هر چه در سینه ام بود خالی می کردم. راحت می شدم.‏

مادر داد می زد: « باز حمله اش گرفته.»‏

پرستار گفت: » خواهش می کنم، شما بروید.»‏

تو پشت دیوار لرزانی که انگار می خواست فرو بریزد، ایستاده بودی. چهرۀ آقای غیاثی پشت آن بود. پرستار نشسته بود ‏بالای سرم. بی خیال بود. تند تند بافتنی می بافت و با خودش زیر لب حرف می زد. سایه اش روی دیوار پیرزنی بود ‏گوژپشت، که عصازنان توی کوچه باغ های ده مان، توی قدمگاه قدم می زد. می رفت تا زنی را بزایاند یا مرده ای را ‏بشوید. سایۀ میله های بافتنی زن پرستار روی دیوار می چرخیدند، مثل دو پیکان تیر در حال رها شدن.‏

sovashon716_2.jpg

‏♦ نگاه‏

‎ ‎روایتی که با تداعی معانی نا معمول پیش می رود‏‎ ‎

علیرضا سیف الدینی

اگر بپذیریم که بعضی رمان ها به موضوعی واحد پرداخته اند و می پردازند، به این معناست که چیزی بیرون از ‏چارچوب رمان اتفاق افتاده است و رمان، در اصل، اگر نگوییم آن واقعه را عینا باز آفرینی می کند، به عنوان کل یا ‏بخشی از محتوای خود قرار می دهد. هر چه محتوا شامل عینیت بیشتری باشد، رمان وجه مستقل خود را بیشتر از دست ‏خواهد داد. روشن است که در چنین وضعیتی رمان نویس بایستی شگردهایی به کار بندد تا آن چه ساخته و پرداختۀ ذهن ‏اوست، نمود بیشتر و پررنگی داشته باشد.‏

آن چه در رمان سالمرگی روایت می شود، همان حوادثی است که بر اغلب خانواده ها گذشته است. در این جا قصد ‏ندارم خلاصۀ داستان را نقل کنم. چیزی که حائز اهمیت است نه صرفا پرداختن به موضوع مألوف بلکه نحوۀ اجرای ‏چنین وقایعی است. نویسنده با اعتناء به وجهی که استقلال رمان را فراهم می سازد، به بازگویی حوادث جاری در ‏جامعه می پردازد و شگردی که در اجرای آن به کار می بندد شکلی نو به محتوای نه چندان کهنه می بخشد.‏

ما صداها یا راوی های مختلفی در آن می بینیم که یا مسئولیت بازگویی ادامۀ داستان را در اصل به عهده می گیرند یا ‏حادثه ای قسمتی را از قسمت دیگر جدا می کند، بی آن که از آن هستۀ اصلی، که واگویی گذشته و آأم های غایب است، ‏دور شود. اما در این جا ما فواصلی بین قطعات می بینیم و گاه، غالبا، روایت از یک راوی به راوی دیگر تغییر می کند. ‏مساله ای که در چنین مقاطعی پیش می آید این است که:‏

الف) برخی حوادث یا خاطرات به صورت تداعی معانی مطرح می شود، اما این نوع تداعی معانی تنها انگار برای متن ‏اتفاق می افتد. به این معنی که شخصی که خاطره ای را روایت می کند در نقطه ای جدا از آن شخصی که اتفاق مربوط ‏به خود را روایت می کند قرار می گیرد. هم از نظر زمان، هم به لحاظ مکان. با خواندن چنین روایتی این سوال پیش ‏می اید که چه کسی ادامۀ روایت را، آن هم از طریق فلان شخصیت داستانی پیش می برد و آیا نمی توان در چنین نقطه ‏ای به جای این خاطره یا آن حادثه، خاطره و حادثۀ دیگری گنجاند؟ چه کسی غیر از خود نویسنده شخصیت و خاطره را ‏انتخاب می کند؟‏

ب) آیا با پیش کشیدن یک شخصیت تا ادامۀ بازگویی ماجرای مربوط به خود را بازگو کند، م در اصل به صدای آن ‏شخصیت اهمیت داده ایم؟ آیا ما چنین صدایی را اجرا کرده ایم و روایت را از حالت توصیف درآورده ایم؟ آیا با تغییر ‏دادن راوی در روایتی از این دست شکلی نو به روایت بخشیده ایم؟ اساسا آیا ما رد رمان نویسی مجاز به تغییر دلخواه و ‏نا موجه راوی، آن هم به این صورت هستیم؟

شکل رمان به ما می گوید که نویسنده در تلاش است تا صداها را ضبط و پخش کند. شکل رمان به ما می گوید که ‏نویسنده کوشیده است تا افتراق و آشفتگی بیرون را از طریق قطعات به ما نشان دهد؛ در زمان ها و مکان های مختلف. ‏اما به نظر می رسد که متن محتاج به کوششی دیگر بوده تا آنچه روایت می شود بیش از آن که به سمت توصیف برود، ‏آن هم از طریق گفت و گو، به طرف نمایش آن وقایع حرکت کند. به این معنی که اگر راوی را تغییر می دهیم باید شکل ‏روایت را هم برای تاثیر گذاری افزون تر تغییر بدهیم. نه این که همان مسیری را در پیش بگیریم که راوی یا راوی ‏های پیشین رفته اند. آیا نمی شد همۀ ماجراها را از زبان یک راوی نوشت. آوردن راوی های متعدد، شکل نویی در ‏رمان ایجاد می کند مشروط به این که ما نمایش خاطرات را می بینیم نه تکرار توصیف آن خاطرات را از طریق گفت و ‏گو.‏

سالمرگی از طرفی، از بیست و یک فصل شکل گرفته است. بعضی جاها از زبان اول شخص بازگو می شود و در ‏برخی قطعات فقط و فقط دیالوگ است. به نظر می رسد تلاش، فی نفسه تلاشی ستودنی است اما با این حال، ما با توجه ‏به حضور نویسنده در فواصل سفید رنگ متن و در عین حال نیت فصل بندی، به این نتیجه می رسیم که قدرتی مانع از ‏بروز شکل فورانی روایت شده است. من در اینجا قصد پرداختن به باورهای نویسنده را ندارم، اما چنین به نظر می رسد ‏که کشیده شدن به سمت طرز روایت های نو بایستی چنین فوران هایی را هم در پی داشته باشد. در اصل همین جاست ‏که شکل دورانی آن طور که باید نمود پیدا می کند و این احساس به خواننده دست نمی دهد که نویسنده دست به عصا راه ‏رفته است. به دلیل اینکه به رغم حضور راوی های متعدد، روایت از طریق ذهن نویسنده، ترتیب حوادث را رعایت می ‏کند؛ آن هم ترتیبی که از ماجراهای مربوط به اشخاص و در عین حال از طریق نوعی تداعی معانی کاملا متفاوت با ‏تداعی معانی معمول شکل می گیرد.‏

اگر از محتوای به روز رمان که از حوادثی نزدیک به ما و غالبا جاری تشکیل شده – که با وجود تازگی تکراری است- ‏بگذریم، صحنه هایی می بینیم که نمی توان از زیبایی شان نگفت و بی اعتنا از کنارشان گذشت( فصل های 17 و 20)‏

با خواندن این دو فصل، در واقع آن چه پیش از این در خصوص نمایشی نبودن قطعات قبلی گفتیم روشن می شود. در ‏صحنه عروسی ما با وجود اینکه، صحنه را در دیالوگ اشخاص می خوانیم عینیت آن را هم می بینیم؛ تصویری زنده که ‏حالت نمایشی دارد. به این معنی که صحنه نشان داده می شود اگر چه در حرف و تعریف اما آن را گزارش نمی کند ‏بلکه اجرا می کند. ما حرکت را می بینیم. شور و هیجان را می بینیم. حتی نفس نفس زدن های خود راوی را که گویی ‏نه گذشته که زمان حال است و همه در حرکتند.‏

یا در فصل 17:‏

‏« سگی واق واق می کرد. آسمان صاف بود. بادی نمی آمد برگ از برگ نمی جنبید بغل دیواری ایستادم، بچه را نگاه ‏کردم. چشمهایش هم بود، صورتش پف کرده بود. عینهو بچه گربه ای بود که هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. دستم ‏را بی هوا گذاشتم روی دهانش. کسی توی دلم گفت: « او را بکش، او را بکش.» (ص 128)‏

منبع: نگره، نقد ادبیات داستانی- دفتر دوم‏

sovashon716_3.jpg

‏♦ در باره نویسنده

‎ ‎اصغر الهی: جایزه کتاب سال‎ ‎

اصغر الهی، نویسنده ایرانی، هشتاد و پنج سال سن دارد. با وجود اینکه وی با بیماری قلبی سخت خود دست و پنجه نرم ‏می کند، پزشکان معالج او هرگونه عمل جراحی بر روی قلب او را برای حیات او را خطرناک عنوان کرده اند. ولی ‏وی همچنان در مطب خود به تکاپو مشغول است.‏

سالمرگی رمانی بود که به محض انتشار، توجه بسیاری از منتقدان را‎ ‎برانگیخت. اصغر الهی این رمان را در حالی ‏‏منتشر کرد که سال ها از انتشار آثار‎ ‎قبلی اش می گذشت. آثاری چون “مادرم بی بی جان”، “دیگر سیاوشی نمانده”، ‏‏‏”قصه های‎ ‎پاییزی” و… اما الهی در آخرین کارش رویکردی متفاوت از آثار قبلی اش اتخاذ کرده‏‎‏ است. سالمرگی رمانی ‏‏بود که هرچند ظاهراً اصغر الهی آن را سال ها پیش نوشته بود اما‎ ‎در سال 85 برای نخستین بار منتشر شد. این رمان ‏‏نامزد جایزه “مهرگان” و “نویسندگان و‎ ‎منتقدان مطبوعات” هم بود و توانست جایزه کتاب سال را هم به خود اختصاص ‏دهد.‏