مقصر خود مائیم

علی کلائی
علی کلائی

اخبار بد ناگهان می رسد. شب می خوابیم و صبح بلند می شویم و خبر است که بر سرمان آوار می شود. فلانی در زندان بر اثر اعتصاب غذا مرد. دیگری در زندان بر اثر ضرب و شتم ماموران امنیتی جان سپرد. آن یکی در زندان بر اثر فشار عصبی خودکشی کرد و به دلیل عدم رسیدگی به موقع جان خود را از دست داد. راستی واکنش ما نسبت به این وقایع چگونه است؟

آنچه در ایران در طی دهه اخیر رخ داده نشان از این دارد که برخورد فعالین سیاسی و فکری با وقایعی این چنینی، از دریچه اندیشه و تفکر ایدئولوژیک و یا سیاسی ایشان است. آنچه در این میانه به هیچ وجه من الوجوه در نظر گرفته نمی شود و برای این فعالین مهم نیست، انسان بودن طرف مقابل است. اینکه یک انسان که با حکومت و وضعیت موجود مخالف است و برخلاف تمام اصول انسانی به زندان افکنده شده، به دلایل مختلف در زندان جان خود را از دست می دهد. یک انسان که می تواند متعلق به هر گروه، حزب و دسته خاص با هر ایدئولوژی باشد. یک انسان بر اساس تعاریفی که همه انسانها بر آن متفق اند، یک انسان است و دارای حق. حقوقی که در اعلامیه 30 ماده ای مورد اتفاق جهانی حقوق بشر بصورت مکتوب مشخص شده است. مسئله این نیست که آیا قدرتهای بزرگ جهانی به این اعلامیه و موارد مندرج در آن عامل هستند یا خیر، بلکه مسئله این است که ما به عنوان یک انسان دارای اندیشه و مدعی آزادی و برابری و انسانیت، به این اصول انسانی عامل هستیم یا خیر؟

 در طی یک دهه اخیر در ایران ما بسیاری از فعالین سیاسی متعلق به گروه ها، احزاب و سازمانهای سیاسی در زندانهای جمهوری اسلامی جان سپرده اند، اما آیا واکنش فعالین سیاسی اپوزسیون جمهوری اسلامی نسبت به همه این وقایع یکسان بوده است؟ آیا نگاه به این مرگ ها نگاهی حقوق بشری و از سر انسان بودن فرد متوفی است و یا نگاهی کاملا محصور در ایدئولوژی، مصالح و اصول گروهی و تشکیلاتی و حزبی خود است و تنها چیزی که برای ایشان اهمیتی ندارد انسان بودن انسان از دست رفته است؟

مواردی چند از این مرگ و میرها را نام می برم. اکبر محمدی. از دانشجویان زندانی فاجعه کوی دانشگاه تهران تیرماه 1378 بود که به زندان محکوم شد. اکبر محمدی را اما در زندان به اعتراف شاهدان عینی زدند و کشتند. در مقطع پس از قتل او جلساتی برگزار شد و اعتراضاتی صورت گرفت. اما بعد فراموش شد و مسئله قتل اکبر محمدی در زندان به تاریخ پیوست. آیا نباید چنین فاجعه ای توسط فعالین سیاسی و حقوق بشری پیگیری میشد؟ آیا مسئله قتل اکبر محمدی تنها کارکردی در زمانی داشت و پس از کهنگی خبر او دیگر نباید بدان پرداخت؟ آیا ژورنالیسم مکتوب و مجازی در ایران نباید به رسالت خود پایبند باشد؟

 دیگری ولی الله فیض مهدوی است. زندانی متعلق به سازمان مجاهدین خلق که توسط تریبون های رسمی جمهوری اسلامی به ایشان منافقین اطلاق می شود. اودر زندان جان سپرد. به دلیل اتفاق احزاب و گروه های سیاسی بر نقد عملکردی این سازمان، مرگ ولی الله فیض مهدوی چندان جدی گرفته نشد. یک انسان از دست رفت. اما انسان بودن او تنها چیزی بود که به هیچ وجه مورد توجه قرار نگرفت. از این سازمان چند سال بعد عبدالرضا جباری نیز به دلیل عدم رسیدگی پزشکی در زندان مرد. اما بازهم انسان بودن او تنها نکته ای بود که مورد توجه هیچ طیفی قرار نگرفت. انگار انسان بودن انسانها پس از وابستگی تشکیلاتی ایشان قرار دارد نه قبل از آن!

مورد دیگر در طی این سالها. اوایل اسفند ماه 1387. امیر حسین حشمت ساران در زندان به دلیل عدم رسیدگی پزشکی جان سپرد. اما بازهم عده ای گفتند که او سلطنت طلب بوده است و کسی مرگ یک انسان را جدا از تعلق تشکیلاتی و مرامی و فکری و حزبی و سازمانی اش جدی نگرفت. امیر حسین حشمت ساران زمانی از یاران مهندس حشمت الله طبرزدی بوده است. آیا انسان بودن حشمت ساران مقدم بر تعلق خاطر تشکیلاتی و فکری اوست یا امر دیگری در اذهان فعالین ماست؟

اواخر اسفند ماه 1387. امید رضا میرصیافی، جوان وبلاگ نویسی که به دلیل نقد رهبری نظام به زندان افتاده بود. بنا بر شهادت شاهدان عینی مانند دکتر حسام فیروزی و آقای عباس خرسند، او بر اثر خوردن قرص و خودکشی درگذشت. سئوال اینجاست: آیا خودکشی میرصیافی دلیلی بر سکوت ما در مقابل مرگ یک انسان در زندان است؟ مگر نه این است که مسئول جان و سلامتی زندانی، زندان بان او و تشکیلات سازمان زندانها و قوه قضائیه نظام است؟ آیا نباید نقدی انجام شود که دیگر چنین فجایعی که منجر به از دست رفتن یک انسان می شود انجام نپذیرد؟

به چه دلیل تمام مرگهای ماقبل حوادث خرداد ماه 1388 از خاطرمان رفته است؟ وقتی در اسفند ماه 1389 با برادر امید رضا تماس گرفتم، از نگاشته او اوج ناراحتی را می شد فهمید. ناراحتی از فراموشی برادرش به عنوان یک جوان اهل قلم که از دست رفته است. اندیشه حقوق بشری و رویکردی اینچنینی در میان فعالین ما رسما جایی ندارد.

در سالهای اخیر و بخصوص در دو سال اخیر پس از خرداد ماه 1388 تا آنجا که ذهن نگارنده یاری می کند دو مورد دیگر هم داشته ایم. مورد اول محسن دگمه چی است. محسن دگمه چی مبتلا به سرطان بود. امنیت بانان می توانستند به راحتی او را از چند ماه قبل آزاد کنند تا در هوای آزادی جان به جان آفرین تسلیم کند. اینکه دگمه چی به دلیل اینکه سالها در زندانهای جمهوری اسلامی زندانی بوده است، مبتلا به سرطان شده بحثی است که می بایستی پزشکان پاسخگو باشند، اما سئوال اینجاست: آیا خیال امنیت بانان نظام ولایی تا اینجا راحت شده که چون می دانند محسن دگمه چی متعلق به سازمانی است که در بالا وصفش رفت، پس نباید نگران واکنش دیگر فعالین سیاسی شد؟ اگر اینچنین نیست پس چرا حاضر به آزادی دگمه چی در شرایطی که مرگ او بر اثر سرطان حتمی است نشدند؟ آیا جز این مسئله مورد توافق است که ما با نوع عملکرد محصور در حصارهای ایدئولوژیک خود و عدم رویکردی انسانی این فرصت را به حاکمیت داده ایم تا با سوء استفاده از اختلافات احزاب و سازمانها و گروه های سیاسی، یک به یک نیروهای آنها را از صحنه روزگار حذف کند و کسی دم بر نیاورد؟ در حقیقت آیا جز این است که کمک کننده ماشین قتل های در زندان جمهوری اسلامی خود فعالین سیاسی اپوزیسیون هستند؟

و اما آخرین فاجعه قتل. قتل زندانی سیاسی ملی-مذهبی رضا هدی صابر. این بار هم اعتصاب غذایی صورت گرفته است. هم ضرب و شتم و هم عدم رسیدگی. اتفاقی که حدود یک ماه پیش روی داد. اما فی الحال و هنوز یک ماه از این فاجعه نگذشته هیچ کس دیگر انگار پیگیر این فاجعه نیست. کمی به حجم خبرها و نگاشته های یک هفته پس از قتل هدی صابر و خبرها و نگاشته های امروز توجه کنید. انگار حتی قتل یک زندانی سیاسی که به واقع یک معلم اندیشه ورز بود، مانند هدی صابر هم تنها برای داغ کردن اخبار و رسانه ها و به مدت یک هفته مفید بوده است.

و امروز؛ حسین رونقی ملکی در زندان است و در وضعیت جسمانی بسیار نامناسب. حسین رونقی ملکی به لحاظ فکری و ایدئولوژیک با بسیاری از فعالین مذهبی اپوزیسیون در تعارض کامل فکری است. اما سئوال این است که آیا او انسان نیست؟ اگر انسان است آیا نباید با توجه به اینکه تنها کمتر از یکماه از قتل صابر نگذشته ما با تمام توان برای نجات جان او تلاش کنیم؟

حسین رونقی ملکی از جمله جوانانی است که پیشگام مبارزه با سانسور در فضای مجازی توسط جمهوری اسلامی است، اما نه تنها روحیه آزادیخواهانه او که حتی انسان بودن او نیز توسط فعالین ما متاسفانه و غمگنانه و شوربختانه جدی گرفته نمی شود. انسانیت این روزها غریب ترین غریب هاست.

بر اساس شواهدی که به اختصار و گذرا در بالا ذکر شد و وضعیت فعلی فعالین سیاسی در ایران، آنچه به نظر می رسد این است که مقصر تمام این حوادث خود مائیم. خود مائی که انسان بودن انسان زندانی برای ما در درجه معلوم نیست چندم اهمیت قرار دارد. اینکه می گویم معلوم نیست چندم، چون متاسفانه در درجه دوم هم نیست. وضعیت فعلی نشان از این دارد که اگر این دیدگاه غیر انسانی و تفرقه محور در بین فعالین سیاسی ایرانی ادامه یابد، سود برنده اصلی این بازی اقتدارگرایی حاکم بر جمهوری اسلامی است؛ جریانی که با درک این اختلافات و هراز گاهی بزرگ کردن و پرو بال دادن به آنها در رسانه های مکتوب و مجازی خود، موجب می شود که درجه حساسیت ما نسبت به این گونه فجایع غیر انسانی کمتر گردد و آنها با عدم واکنش و حساسیت ما دست به جنایات خود بزنند.

مرگ هر انسان مرگ تمامی بشر و زندگی او زندگی تمامی بشر است. این آموزه ای دینی است که برای دینداران می بایستی نصب العین و الگو باشد. اما متاسفانه نه این آموزه برای دینداران و نه اصول اخلاقی و انسانی برای فعالین لائیک در ایران اهمیتی ندارد. به نظر می رسد می بایستی قدری از پیله بسته خودمحوری خود بیرون بیائیم و قدری انسانی تر به جهان پیرامونمان بنگریم.