من شاهم، تبار تاریخی شما. در طلوع قرن با دستی فرمان آزادی را امضاء کردم و با اشاره دست دیگرم دارها بر پا شد. فرزندم در “باغشاه ” طناب به گلوی نخستین روزنامه نگار ایران انداخت و “مردان آزادی” در میدان “توپخانه” رهبر مخالفان - “شیخ” ضد آزادی - را بر دار کردند. بازمانده تبار قبیله ای من راه به خیابان های اروپا کشید و “لیبرالیسم” را در دامن های عطرآگین زنان جست. در پاریس مرد و در کربلا خفت.
اورنگ شاهی بر زمین افتاده را کسی پوشید که از “اعماق” آمده بود. تبار شاهی نداشت، اما من در رگ هایش جاری بودم. او نهادهای آزادی دنیای مدرن را ساخت، معمار ایران نو شد، پدر ایران لقب گرفت و آنک چون پدر قبیله هایی که از سراسر قاره به فلات بلند کوچ کرده بودند تا ایران را بنا کنند؛ تک تک یاران اندیشمند همراهش را به گور یا تبعید فرستاد. اگر به کسی می گفت: “برو بمیر” هر که بود می رفت و با گلوله ای مغزش را پریشان می کرد.
او که مجبور شد برود تا در جزیره نامسکونی در اروپا بمیرد و در “شاه عبدالعظیم” برای همیشه بخوابد، شاهان کوچکی سر بر آوردند که نه از اندیشه “انقلاب مشروطیت” سیراب بودند و نه تبار به روشنفکران برآمده از اندیشه روشنگری “انقلاب” فرانسه می بردند که هر دو منادی “شهروند” و
”آزادی” بودند و فردا را در گریز از میراث قبیله ای می جستند. شاهان کوچک “تشکیلات” را مقدس شناختند و آرمان های “انقلاب اکتبر” را در جامعه ای عقب افتاده به پرچم تحول اجتماعی تبدیل کردند. پس به کشتن هم برخاستند، هم به کلام، هم به زبان و “سلاح” جانشین “صلاح” شد. ریشه ها هر چه می دوید به روشنگری کمتر می رسید و راه به سوی اندیشه ای می برد که در اجتماع و مذهب با مسیحیت ارتدکس روسی نزدیکی بسیار فرهنگی داشت. اگر نفوذ این اندیشه چنان قوی بود که رهبر انقلاب اکتبر چهارچوب نظری مخالف مذهب خود را در درون ساختار تاریخی کلیسای ارتدکس ریخت، جانشینان من به نوبه خود دیدگاه های او را نسخه برداری کردند و رنگ “ملی” زدند.
پس یکی بودم، بسیار شدم. همزادان من که تا دیروز در زندان های من بودند، چکمه های قزاقی مرا پوشیدند و بر اندیشه های روشنگری همراهانم از حلقه “برلنی ها” – اولین روشنفکران مهاجر ایران در اروپا - چشم پوشیدند. مرگ را فریاد زدند و همدیگر را به خیانت و جنایت متهم کردند و مرگ آمد و “زمستان” را حاکم کرد. چنان که شاعر بزرگ “شکست” گفت: کسی را جرئت نماند که سر از گریبان بر آورد و نفس ها یخ زد. من ماندم و راهی دروازه “تمدن بزرگ” شدم. کوروش را به خواب آسوده فریاد کردم و در بیداری خود فرمان آزادی ملل او را ندیدم. هر کس را “نه” گفت به بند و سپیده دمان خونین میهمان کردم. یادداشت های روزانه نزدیک ترین یارم را بخوانید و ببینید تا آب جز به فرمان من تکان نمی خورد و برگ بی موافقت من از درخت نمی افتاد.
گوش کنید! این فرزند من است، آخرین بازمانده تبار شاهی که در سرنوشتی مشابه آخرین شاه سلسله پیش از من، که در سراسر گیتی درها را به نام “آزادی” می کوبد و می گوید: “کسی جرئت نداشت به پدر بزرگم دروغ و به پدرم راست بگوید.” و در این کلام موجز همه سرشت “شاه ایرانی” را عریان می کند که پدر بزرگ بی سواد او بود، پدر تحصیل کرده سوئیسش بود، که منم، که توئی، که مائیم.
شگفتا که آخرین بازمانده تبار شاهی از گفتمان دودمان تاریخی خود می گریزد، انگار شمشیرهای خونین را دور می زند و در محاصره شاهان کوچک که اغلب چند روزی بیشتر میهمان دنیا نیستند، می کوشد تا تبار ”شاه” را که با “شیخ” یکی شد، جامه آزادی بپوشد. حتی اگر دروغ بگوید، مدام فریاد می زند:
- من شاه نیستم.
و ما می گوئیم:
- تو شاهی و اگر نیستی از ما نیستی.
و روزی را انتظار می کشیم که او بر گردد و همه آن ها را که “من” دشمن می دانم از تیرهای برق خیابان ها بیاویزد. وای بر شاهی که منم، که توئی. وای بر ما که از امروز فهرست های اعدام فردا را رقم زده ایم. تو در سیاهه نام های منی و من نام تو را در لیست خود نوشته ام.
من شاهم. سه دهه پیش در چنین روزی با چشمان اشک بار رفتم و روحم را در سراسر فلات کهنه شناور دیدم. هم آنان که ساعتی بعد مجسمه های مرا و پدرم را هلهله کنان پائین می کشیدند، تکه های قبای پاره پاره شاهی را وصله لباس هایشان کردند. وقتی از میدانی در هیئت مجسمه ای پائین کشیده می شدم و خود بر فراز ابرها می رفتم؛ دیدم که فروکشندگان من یکایک به هیئت من در آمدند. دیدم جوانی بر دخترکی که در شادی رفتن من می رقصید کلام زشتی نثار و گفت:
- رقاصی تمام شد.
و دخترک گریست و این نه آخرین که سر آغاز گریه ها بود. شاهان خرد به جان هم افتادند و به کشتن یکدیگر برخاستند.
۳۰ سال پیش در چنین روزی که من رفتم، روزنامه ها با حروف درشت نوشتند “شاه رفت” و کسی ندید که ”شاه آمد”.
من شاهم. از در بقالی کوچک محله دور دستی در حاشیه شهر که وارد می شوم، با صدای بلند این را می گویم. پیرمرد ایرانی صاحب بقالی بر می خیزد، سلام نظامی می دهد و می ایستد. پشت سرش عکس های آخرین شاه ایران و خانواده اش بر قاب ها به دیوار است. پیرمرد که به فرماندهی ستاد منصوبش کرده ام و بر شانه های نحیفش چندین و چند ستاره نشانده ام، صبر می کند تا فرمان “آزاد” بدهم. دست می دهیم و می خندیم.
چند سالی از این شوخی ما می گذرد. روزی در جست وجوی نانوائی آن بقالی پناه پناه گرفته در کنج دیواری سیمانی را کشف کردم، پرسید:
- راستی چرا انقلاب کردید؟
و من به شوخی جواب دادم:
- من می خواستم خودم شاه بشوم، دیگران را نمی دانم…
هنوز “شاه رفت؟” را ننوشته بودم و ناخودآگاه از کشف حقیقتی می گفتم که در ۲۶ دی ماه همان سال به نوشته مبدل و بر صفحه اینترنتی پدیدار شد.
استقبال از این مطلب سبب شد “اندیشه درونی” آن دنبال شود و ذهن مدام به دنبال ریشه ها و مصادیقی بگردد که چنین با خون یکایک ما عجین شده است.
حاصل مقاله دومی بود که سال پیش در همین روز و در همین سایت انتشار یافت با عنوان “شاه آمد” که از کلیات می گذشت و برخی از نمونه ها را – بدون نام بردن از کسی- مطرح می ساخت.
هرگز در عمر ۳۵ ساله نویسندگی خود چنین بازتابی از یک نوشته ام [که می توان در این نشانی پیدایش کرد] ندیده بودم. انبوهی از ای میل ها به من رسید و از سراسر ایران که اکنون در جهان پراکنده است. انگار از این هشدار باش جان هائی به خود آمده بودند، از وزیر دولت خاتمی گرفته تا صاحب منصبان رژیم گذشته در لباس سفارت و ریاست دانشگاه و…
و جوانان وطنم که “اندیشه محوری” را می ستودند، انتقاد هم می کردند و از جمله به درستی نوشتند: “تمامی بدبختی ها را متوجه شاهان کردن به همان وضعیت روانی بر می گردد که استبداد بر ذهن ها حاکم می کند… شاهان هم در ایران کارهای مثبت بسیار کرده اند…“
و یکی از قضا که دختر بسیار جوانی هم بود، این جمله آخر کتاب دکتر سیروس غنی را برایم نقل به مضمون بازنویسی کرده بود: “ رضاشاه مستبد بود… اما معمار ایران نوین بود… او بود که قوانین عرفی را حاکم ساخت… دانشگاه و دادگستری برپا ساخت…“
هنرمندی از ایران نوشت: “این تئاتر شهر و تالار وحدت که هنوز بزرگ ترین سالن های هنری هستند را در زمان شاه ساخته اند…“
تا بیماری غلبه نکرده بود، روزگارم به پاسخ می گذشت و مدام تاکید می کردم: “فعالیت های عمرانی شاهان و جانشینان آن ها از روش استیدادی حکومت جداست. آن چه من “شاه” می خوانم، نام تاریخی “استبداد” است که خود شاهان هم از جامعه، از روح ایرانی گرفته اند.“
و همین “استبداد” که زیر نام های “انقلاب” و “ سرنگونی” و “حقوق بشر” و “آزادی” و… سنگر گرفته است، سخت به خشم آمد و به سرکوب اندیشه ای پرداخت که در “شاه رفت” و “شاه آمد” مطرح شده بود. فرمانده و پیش قراول کیهان تهران بود. سپس نوبت به مقاله ای در هم نام لندنی اش رسد و آن گاه “سازمان” وارد میدان شد. دیروز و امروز و فردای استبداد دست در دست هم دادند و شگفت نبود که هر سه ضلع مثلث استبداد – آنان که دیروز تاریخی ایران را قربانی استبداد کردند، کسانی که امروز مدافعان استبدادند و زیر نام انقلاب سنگر گرفته اند، و آن بینش سازمانی که می خواهد آزادی برای ایران به ارمغان بیاورد - باواژگانی همانند، دیدگاهی یگانه سخن می گفتند. دست استبداد از تهران می آمد، دست همتایش را در پایتخت های اروپا می گرفت و در واشنگتن به ضلع سوم گره می خورد. سه ضلع مخالف با هم در فرهنگی یگانه متحد می شدند و سرکوب اندیشه را با پرونده های امنیتی و سیاسی برای نویسنده دنبال می کردند.
از مجموعه ای میل ها، نظرات گوناگون، انتقادات و دشنام ها مجموعه ای فراهم آمد که می تواند اندیشه محوری را بسط دهد و با ذکر مصادیق باز کند که چرا دیروز و امروز و فردا، در تهران و پاریس و واشنگتن “استبداد ایرانی” حضوری چنین دارد. قرار هم با ناشر گذاشته شد، اما بیماری و سپس نوشتن ”خاطرات زندان”، تکمیل و انتشار کتاب را به روزگاری دیگر واگذاشت.
و روز “شاه رفت”، دیگر می تواند نه تنها روزی در تاریخ، مبنایی برای یافتن ریشه های استبداد باشد.
اگر شاهی می رود و هزاران شاه می آیند. اگر دو انقلاب و دو جنبش اجتماعی در حدانقلاب – ملی شدن نفت و دوم خرداد- به ضد خود بدل می شوند، اگر از مشروطیت استبداد بر می خیزد، اگر انقلابی با شعار ”آزادی” منجر به استبدادی هولناک تر می شود، اگر از دل جنبش ملی شدن نفت کودتا می زاید و از بطن جنبش اصلاحات، دیدگاه طالبانی سر بر می آورد، سرچشمه جای دیگر است. آن “قزاق” نه از آسمان آمد. او از کوه های بلند شمال برخاست و سمبل استبداد شد. و آن “آهنگرزاده” نه از خارج صادره شده است. او از دشت های سوزان نزدیک پایتخت آمد، در دانشگاه درس مهندسی خواند و در فاصله چند ماه چنان کرد که ”کوچک بدل” همه تبار تاریخی ما را به یاد آورد.
و شگفتا که اولین کس هم که پرچم آزادی در میهن من بر دوش کشید آهنگرزاده بود. نامی ایرانی که از حماسه می آید و نماد آزادی است. و چند قرن بعد در واقعیت روز آهنگر زاده دیگری که نام ایرانی ندارد و چفیه عربی بر گردن می بندد، سمبل استبداد روز می شود.
من شاهم، شوخی تلخی است که در پشت آن روحیه ای ملی خفته است و فرهنگی باستانی فریاد می کشد. از این روحیه و فرهنگ است که ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی سر بر می کشد و جانشینان آن فقط در سی سال همه آن تاریخ را پشت سر می گذرانند ورفتگان را رو سفید می کنند.
من شاهم که می کشم. سخن اول و آخر را من می گویم. و فقط می گویم. گوش هایم بسته است. هر که با من، با سازمان “من”، با حزب “من” نیست، خائن است. خونش را باید ریخت. ترور شخصیت در اروپا همان ادامه سوزندان مخالفان در بیابانهای اطراف تهران است.
من شاهم که می کشم. دشنام می دهم. متهم می کنم. خود قاضی و دادستان و اعدامم. و با چه لذتی دست های خونینم را می لیسم. در من تبار غارنشینم فریاد می کشد. در من طبل های قبیله ام دام دام می کوبد.
من شاهم که هزاران پیکر خونین روی دست هایم مانده است. همان دست هائی که مدام روی کاغذ “آزادی” را رج می زند.
من شاهم. تبار تاریخی ام در دستانم خنجر و در دهانم زهر نهاده است. چشمانم از نفرت می سوزد و قلبم از خشم شعله ور است. من کشتن را مهارتی عجیب دارم. حتی با زخم زیان خون می ریزم. با پنبه سر می برم.
من شاهم. من ایرانی ام.
و تا این روح هست هر که از آن سر برآورد، مستبدی دیگر خواهد شد.
منبع: سایت گویا