من شاهم

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

hoshangasadi.jpg

من شاهم، تبار تاریخی شما. در طلوع قرن با دستی فرمان آزادی را امضاء کردم و با اشاره دست دیگرم ‏دارها بر پا شد. فرزندم در “باغشاه ” طناب به گلوی نخستین روزنامه نگار ایران انداخت و “مردان آزادی” ‏در میدان “توپخانه” رهبر مخالفان - “شیخ” ضد آزادی - را بر دار کردند. بازمانده تبار قبیله ای من راه به ‏خیابان های اروپا کشید و “لیبرالیسم” را در دامن های عطرآگین زنان جست. در پاریس مرد و در کربلا ‏خفت.‏

اورنگ شاهی بر زمین افتاده را کسی پوشید که از “اعماق” آمده بود. تبار شاهی نداشت، اما من در رگ ‏هایش جاری بودم. او نهادهای آزادی دنیای مدرن را ساخت، معمار ایران نو شد، پدر ایران لقب گرفت و آنک ‏چون پدر قبیله هایی که از سراسر قاره به فلات بلند کوچ کرده بودند تا ایران را بنا کنند؛ تک تک یاران ‏اندیشمند همراهش را به گور یا تبعید فرستاد. اگر به کسی می گفت: “برو بمیر” هر که بود می رفت و با ‏گلوله ای مغزش را پریشان می کرد. ‏

او که مجبور شد برود تا در جزیره نامسکونی در اروپا بمیرد و در “شاه عبدالعظیم” برای همیشه بخوابد، ‏شاهان کوچکی سر بر آوردند که نه از اندیشه “انقلاب مشروطیت” سیراب بودند و نه تبار به روشنفکران ‏برآمده از اندیشه روشنگری “انقلاب” فرانسه می بردند که هر دو منادی “شهروند” و

‏”آزادی” بودند و فردا را در گریز از میراث قبیله ای می جستند. شاهان کوچک “تشکیلات” را مقدس شناختند ‏و آرمان های “انقلاب اکتبر” را در جامعه ای عقب افتاده به پرچم تحول اجتماعی تبدیل کردند. پس به کشتن ‏هم برخاستند، هم به کلام، هم به زبان و “سلاح” جانشین “صلاح” شد. ریشه ها هر چه می دوید به روشنگری ‏کمتر می رسید و راه به سوی اندیشه ای می برد که در اجتماع و مذهب با مسیحیت ارتدکس روسی نزدیکی ‏بسیار فرهنگی داشت. اگر نفوذ این اندیشه چنان قوی بود که رهبر انقلاب اکتبر چهارچوب نظری مخالف ‏مذهب خود را در درون ساختار تاریخی کلیسای ارتدکس ریخت، جانشینان من به نوبه خود دیدگاه های او را ‏نسخه برداری کردند و رنگ “ملی” زدند.‏

پس یکی بودم، بسیار شدم. همزادان من که تا دیروز در زندان های من بودند، چکمه های قزاقی مرا پوشیدند ‏و بر اندیشه های روشنگری همراهانم از حلقه “برلنی ها” – اولین روشنفکران مهاجر ایران در اروپا - چشم ‏پوشیدند. مرگ را فریاد زدند و همدیگر را به خیانت و جنایت متهم کردند و مرگ آمد و “زمستان” را حاکم ‏کرد. چنان که شاعر بزرگ “شکست” گفت: کسی را جرئت نماند که سر از گریبان بر آورد و نفس ها یخ زد. ‏من ماندم و راهی دروازه “تمدن بزرگ” شدم. کوروش را به خواب آسوده فریاد کردم و در بیداری خود ‏فرمان آزادی ملل او را ندیدم. هر کس را “نه” گفت به بند و سپیده دمان خونین میهمان کردم. یادداشت های ‏روزانه نزدیک ترین یارم را بخوانید و ببینید تا آب جز به فرمان من تکان نمی خورد و برگ بی موافقت من ‏از درخت نمی افتاد.‏

گوش کنید! این فرزند من است، آخرین بازمانده تبار شاهی که در سرنوشتی مشابه آخرین شاه سلسله پیش از ‏من، که در سراسر گیتی درها را به نام “آزادی” می کوبد و می گوید: “کسی جرئت نداشت به پدر بزرگم ‏دروغ و به پدرم راست بگوید.” و در این کلام موجز همه سرشت “شاه ایرانی” را عریان می کند که پدر ‏بزرگ بی سواد او بود، پدر تحصیل کرده سوئیسش بود، که منم، که توئی، که مائیم.‏

شگفتا که آخرین بازمانده تبار شاهی از گفتمان دودمان تاریخی خود می گریزد، انگار شمشیرهای خونین را ‏دور می زند و در محاصره شاهان کوچک که اغلب چند روزی بیشتر میهمان دنیا نیستند، می کوشد تا تبار ‏‏”شاه” را که با “شیخ” یکی شد، جامه آزادی بپوشد. حتی اگر دروغ بگوید، مدام فریاد می زند:

‏- من شاه نیستم.

و ما می گوئیم:

‏- تو شاهی و اگر نیستی از ما نیستی.

و روزی را انتظار می کشیم که او بر گردد و همه آن ها را که “من” دشمن می دانم از تیرهای برق خیابان ها ‏بیاویزد. وای بر شاهی که منم، که توئی. وای بر ما که از امروز فهرست های اعدام فردا را رقم زده ایم. تو ‏در سیاهه نام های منی و من نام تو را در لیست خود نوشته ام.‏

من شاهم. سه دهه پیش در چنین روزی با چشمان اشک بار رفتم و روحم را در سراسر فلات کهنه شناور ‏دیدم. هم آنان که ساعتی بعد مجسمه های مرا و پدرم را هلهله کنان پائین می کشیدند، تکه های قبای پاره پاره ‏شاهی را وصله لباس هایشان کردند. وقتی از میدانی در هیئت مجسمه ای پائین کشیده می شدم و خود بر فراز ‏ابرها می رفتم؛ دیدم که فروکشندگان من یکایک به هیئت من در آمدند. دیدم جوانی بر دخترکی که در شادی ‏رفتن من می رقصید کلام زشتی نثار و گفت:

‏- رقاصی تمام شد.‏

و دخترک گریست و این نه آخرین که سر آغاز گریه ها بود. شاهان خرد به جان هم افتادند و به کشتن یکدیگر ‏برخاستند.‏

‏۳۰ سال پیش در چنین روزی که من رفتم، روزنامه ها با حروف درشت نوشتند “شاه رفت” و کسی ندید که ‏‏”شاه آمد”.‏

من شاهم. از در بقالی کوچک محله دور دستی در حاشیه شهر که وارد می شوم، با صدای بلند این را می ‏گویم. پیرمرد ایرانی صاحب بقالی بر می خیزد، سلام نظامی می دهد و می ایستد. پشت سرش عکس های ‏آخرین شاه ایران و خانواده اش بر قاب ها به دیوار است. پیرمرد که به فرماندهی ستاد منصوبش کرده ام و بر ‏شانه های نحیفش چندین و چند ستاره نشانده ام، صبر می کند تا فرمان “آزاد” بدهم. دست می دهیم و می ‏خندیم.‏

چند سالی از این شوخی ما می گذرد. روزی در جست وجوی نانوائی آن بقالی پناه پناه گرفته در کنج دیواری ‏سیمانی را کشف کردم، پرسید:

‏- راستی چرا انقلاب کردید؟

و من به شوخی جواب دادم:

‏- من می خواستم خودم شاه بشوم، دیگران را نمی دانم…

هنوز “شاه رفت؟” را ننوشته بودم و ناخودآگاه از کشف حقیقتی می گفتم که در ۲۶ دی ماه همان سال به نوشته ‏مبدل و بر صفحه اینترنتی پدیدار شد.‏

استقبال از این مطلب سبب شد “اندیشه درونی” آن دنبال شود و ذهن مدام به دنبال ریشه ها و مصادیقی بگردد ‏که چنین با خون یکایک ما عجین شده است.‏

حاصل مقاله دومی بود که سال پیش در همین روز و در همین سایت انتشار یافت با عنوان “شاه آمد” که از ‏کلیات می گذشت و برخی از نمونه ها را – بدون نام بردن از کسی- مطرح می ساخت.‏

هرگز در عمر ۳۵ ساله نویسندگی خود چنین بازتابی از یک نوشته ام [که می توان در این نشانی پیدایش کرد] ‏ندیده بودم. انبوهی از ای میل ها به من رسید و از سراسر ایران که اکنون در جهان پراکنده است. انگار از این ‏هشدار باش جان هائی به خود آمده بودند، از وزیر دولت خاتمی گرفته تا صاحب منصبان رژیم گذشته در ‏لباس سفارت و ریاست دانشگاه و…‏

و جوانان وطنم که “اندیشه محوری” را می ستودند، انتقاد هم می کردند و از جمله به درستی نوشتند: “تمامی ‏بدبختی ها را متوجه شاهان کردن به همان وضعیت روانی بر می گردد که استبداد بر ذهن ها حاکم می کند… ‏شاهان هم در ایران کارهای مثبت بسیار کرده اند…“‏

و یکی از قضا که دختر بسیار جوانی هم بود، این جمله آخر کتاب دکتر سیروس غنی را برایم نقل به مضمون ‏بازنویسی کرده بود: “ رضاشاه مستبد بود… اما معمار ایران نوین بود… او بود که قوانین عرفی را حاکم ‏ساخت… دانشگاه و دادگستری برپا ساخت…“‏

هنرمندی از ایران نوشت: “این تئاتر شهر و تالار وحدت که هنوز بزرگ ترین سالن های هنری هستند را در ‏زمان شاه ساخته اند…“‏

تا بیماری غلبه نکرده بود، روزگارم به پاسخ می گذشت و مدام تاکید می کردم: “فعالیت های عمرانی شاهان و ‏جانشینان آن ها از روش استیدادی حکومت جداست. آن چه من “شاه” می خوانم، نام تاریخی “استبداد” است ‏که خود شاهان هم از جامعه، از روح ایرانی گرفته اند.“‏

و همین “استبداد” که زیر نام های “انقلاب” و “ سرنگونی” و “حقوق بشر” و “آزادی” و… سنگر گرفته ‏است، سخت به خشم آمد و به سرکوب اندیشه ای پرداخت که در “شاه رفت” و “شاه آمد” مطرح شده بود. ‏فرمانده و پیش قراول کیهان تهران بود. سپس نوبت به مقاله ای در هم نام لندنی اش رسد و آن گاه “سازمان” ‏وارد میدان شد. دیروز و امروز و فردای استبداد دست در دست هم دادند و شگفت نبود که هر سه ضلع مثلث ‏استبداد – آنان که دیروز تاریخی ایران را قربانی استبداد کردند، کسانی که امروز مدافعان استبدادند و زیر نام ‏انقلاب سنگر گرفته اند، و آن بینش سازمانی که می خواهد آزادی برای ایران به ارمغان بیاورد - باواژگانی ‏همانند، دیدگاهی یگانه سخن می گفتند. دست استبداد از تهران می آمد، دست همتایش را در پایتخت های اروپا ‏می گرفت و در واشنگتن به ضلع سوم گره می خورد. سه ضلع مخالف با هم در فرهنگی یگانه متحد می شدند ‏و سرکوب اندیشه را با پرونده های امنیتی و سیاسی برای نویسنده دنبال می کردند.‏

از مجموعه ای میل ها، نظرات گوناگون، انتقادات و دشنام ها مجموعه ای فراهم آمد که می تواند اندیشه ‏محوری را بسط دهد و با ذکر مصادیق باز کند که چرا دیروز و امروز و فردا، در تهران و پاریس و ‏واشنگتن “استبداد ایرانی” حضوری چنین دارد. قرار هم با ناشر گذاشته شد، اما بیماری و سپس نوشتن ‏‏”خاطرات زندان”، تکمیل و انتشار کتاب را به روزگاری دیگر واگذاشت.‏

و روز “شاه رفت”، دیگر می تواند نه تنها روزی در تاریخ، مبنایی برای یافتن ریشه های استبداد باشد.

اگر شاهی می رود و هزاران شاه می آیند. اگر دو انقلاب و دو جنبش اجتماعی در حدانقلاب – ملی شدن نفت ‏و دوم خرداد- به ضد خود بدل می شوند، اگر از مشروطیت استبداد بر می خیزد، اگر انقلابی با شعار ‏‏”آزادی” منجر به استبدادی هولناک تر می شود، اگر از دل جنبش ملی شدن نفت کودتا می زاید و از بطن ‏جنبش اصلاحات، دیدگاه طالبانی سر بر می آورد، سرچشمه جای دیگر است. آن “قزاق” نه از آسمان آمد. او ‏از کوه های بلند شمال برخاست و سمبل استبداد شد. و آن “آهنگرزاده” نه از خارج صادره شده است. او از ‏دشت های سوزان نزدیک پایتخت آمد، در دانشگاه درس مهندسی خواند و در فاصله چند ماه چنان کرد که ‏‏”کوچک بدل” همه تبار تاریخی ما را به یاد آورد.‏

و شگفتا که اولین کس هم که پرچم آزادی در میهن من بر دوش کشید آهنگرزاده بود. نامی ایرانی که از ‏حماسه می آید و نماد آزادی است. و چند قرن بعد در واقعیت روز آهنگر زاده دیگری که نام ایرانی ندارد و ‏چفیه عربی بر گردن می بندد، سمبل استبداد روز می شود.‏

من شاهم، شوخی تلخی است که در پشت آن روحیه ای ملی خفته است و فرهنگی باستانی فریاد می کشد. از ‏این روحیه و فرهنگ است که ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی سر بر می کشد و جانشینان آن فقط در سی سال همه آن ‏تاریخ را پشت سر می گذرانند ورفتگان را رو سفید می کنند.‏

من شاهم که می کشم. سخن اول و آخر را من می گویم. و فقط می گویم. گوش هایم بسته است. هر که با من، ‏با سازمان “من”، با حزب “من” نیست، خائن است. خونش را باید ریخت. ترور شخصیت در اروپا همان ‏ادامه سوزندان مخالفان در بیابانهای اطراف تهران است. ‏

من شاهم که می کشم. دشنام می دهم. متهم می کنم. خود قاضی و دادستان و اعدامم. و با چه لذتی دست های ‏خونینم را می لیسم. در من تبار غارنشینم فریاد می کشد. در من طبل های قبیله ام دام دام می کوبد.‏

من شاهم که هزاران پیکر خونین روی دست هایم مانده است. همان دست هائی که مدام روی کاغذ “آزادی” را ‏رج می زند.‏

من شاهم. تبار تاریخی ام در دستانم خنجر و در دهانم زهر نهاده است. چشمانم از نفرت می سوزد و قلبم از ‏خشم شعله ور است. من کشتن را مهارتی عجیب دارم. حتی با زخم زیان خون می ریزم. با پنبه سر می برم.‏

من شاهم. من ایرانی ام.‏

و تا این روح هست هر که از آن سر برآورد، مستبدی دیگر خواهد شد.‏

منبع: سایت گویا