بوف کور

نویسنده

خلق موقعیت های غریب

داستان “روز گودال”، از مجموعه داستان روز گودال، نوشته ی شکوفه آذر

روز اول. روزی که نوشتن اجتناب ناپذیر شد

می‌خواستم فقط راه بروم. بروم بیرون. از روز اول، یعنی از روزی که از تایباد پیاده رفتم تا هرات، در برابر وسوسه نوشتن مقاومت کردم. زیرا نوشتن به خودی خود معتبر نیست.

اما درست در همین لحظه یعنی در حالی که ماه بالای سرم است و هنوز ساعات آخر روز بیستم از ماه هفتم را می‌گذرانم،  تصمیم گرفتم که بنویسم. البته کلمه  تصمیم دیگر در مورد من صادق نیست. زیرا مدت‌هاست که هیچ تصمیمی در هیچ زمینه‌ای نمی‌گیرم. من می‌نویسم به این دلیل ساده که  امروز نوشتن، اجتناب ناپذیر است.

 

 

روز دوم. روز خوش هندوانه

هندوانه‌های اینجا فوق العاده شیرین و آبدار هستند. یادم آمد که زردآلوهای تاجیکستان و هلوهای افغانستان هم خیلی خوشمزه بودند. وقتی که شب، برای توالت کردن کمی دورتر از چادر، روی زمین نشستم، یک هندوانه خیلی بزرگ و سالم کنار خودم دیدم. هیچ جالیزی در آن اطراف نبود. پیش از خواب، نصف هندوانه را خوردم. وقتی  می‌خوابیدم دهان و دست‌هایم نوچ شده بود.

 

روز سوم. روزی که فهمیدم راه رفتن بهتر از هر کار دیگری در دنیا است

امروز  صبح زود با صدای یک سگ و مع مع بزهایی که کنار چادرم می‌چریدند و گاهی پوزه‌شان را به آن می‌مالیدند، بیدار شدم. تا دیشب، هفده روز بود که با هیچ کسی حرف نزده بودم. هیچ ضرورتی پیش نیامده بود. سرم را که از چادر بیرون آوردم، یک دست بزرگ، جلوی صورتم یک پیاله شیر گرفت. سرم را بلند کردم و به پیرمردی که از دیدن من که زن هستم، تعجب کرد، لبخند زدم و پیاله را گرفتم. ژاکتم را پوشیدم و کنار آتشی نشستم که پیرمرد در فاصله صد متری چادر من راه انداخته بود. یک کتری آب داشت روی آن می‌جوشید. دور آتش، روی تخته سنگ کوچکی که برای من کنار خودش گذاشته بود، نشستم. بزها و بزغاله‌ها تا نزدیکی پاهایمان پیش می‌آمدند. پیرمرد با کلاه و چکمه و پالتو قرقیزی چیزی گفت که من نفهمیدم. چروک‌های افقی بزرگی کنار چشم‌هایش بود. وقتی شیر ولرم نجوشیده را سر کشیدم، سرم را به نشانه احترام خم کردم و با دو دست پیاله را به او پس دادم. یک سیگار دست پیچ به من تعارف کرد. پاهایم را کنار آتش دراز کردم و دود غلیظ سیگار را با لذت به ریه‌هایم کشیدم. همانطور که داشتم به صورت پیرمرد با چروک‌های افقی کنار چشمش، نگاه می‌کردم فکر کردم که چرا اصلا باید حساب روزها را داشته باشم؟ چرا باید یادم باشد که چند ماه و چند روز است که من از تهران یا تایباد یا شهر دوشنبه خارج شده ام؟ یا اصلا چه اهمیتی دارد که من چند وقت یا در چه فصلی درتاجیکستان، افغانستان یا ازبکستان بودم؟ درست در این لحظه با دیدن خطوط افقی چروک‌های پیرمرد قرقیز عمیقا فهمیدم که شمردن، بی‌اعتبارترین کار ممکن در زندگی است. احساس می‌کنم تنها چیز معتبر راه رفتن است. راه رفتن با گام‌هایی که هر کدامش بیش از نیم متر نیست. همین طور که به حلقه‌های دود سیگار نگاه می‌کردم، فکر کردم شاید من با شمردن روزها، دارم به بازگشت فکر می‌کنم. بازگشت پیش مامان یا بابا. یا بازگشت پیش شهرام. اما دیگر مدت‌هاست که به کسی فکر نمی‌کنم. شمردن روزها بی‌معنی است زیرا من به دنبال پیدا کردن نسبت خودم با مکان‌ها و آدم‌هایی که از کنارشان عبور می‌کنم، نیستم. پیش از اینکه چادر را جمع کنم، موهایم را کنار آتش شانه کردم و بافتم.  بعد بلند شدم و از داخل چادر، نصف باقی مانده هندوانه را آوردم و به پیرمرد دادم. چادر را که جمع می‌کردم به یک چیز فکر کردم. اینکه امروز با دیروز فرق دارد. چون حالا وقتی راه  می‌افتم که گام‌های نیم متری‌ام را در برابر مساحت کره زمین  می‌بینم و با این حال باز هم با شوق به راهم ادامه می‌دهم. راه رفتن به خودی خود برای من جالب است.

و تازه امروز هوا عالی است. وقتی از پیرمرد دور می‌شوم، دست‌هایم را به دو طرف باز می‌کنم و با شوق و  صدای بلندجیغ‌میزنمنزننننننننننننندگگگگگگگگگگگگگگگگگگگیییییی 

 

نمی دانم روز چندم

در اینجا هیچ کس نیست. دیگر نمی‌دانم که چند روز است که چشمم به هیچ آدمی نخورده. باران همه جا را خیس کرده. تا چشم کار می‌کند مرتع است. صدای جیغ موش‌های کوهستان از یک طرف به طرف دیگر می‌رسد و موش کوهستان دیگری در آن طرف جواب می‌دهد. صدایشان مثل جیغ زدن زن‌ها است. من همیشه در فاصله مشخص اما دوری از کنار جاده‌ها حرکت می‌کنم. شاید به خاطر این که می‌ترسم بیش از آنچه که خودم را گم کرده‌ام، گم شوم. اما چیز دیگری هم هست. من از جاده‌ها خوشم می‌آید. جاده‌هایی که در عین اینکه معلوم است مرا به سمت آدم‌ها، می‌برند، هیچ معلوم نیست که به کجا ختم می‌شوند. تا به حال جاده‌های زیادی را رفته‌ام که به سمت هیچ آدمی نرفته است. 

 

روزی که فهمیدم شراب انگور با گوشت خرگوش خیلی خوشمزه است

گوشت خرگوشی که چند روز پیش آن را شکار کردم و به سبک مردم اینجا، دودی کردم، امروز تمام شد. گوشت دودی خوش مزه‌ای شده بود. وقتی داشتم آتش را روشن می‌کردم صدای یک ماشین در پیچ و خم کوه ها پیچید. دیگر خیلی وقت بود که کسی را ندیده بودم. یک جیپ خاکستری از کنار من که خیلی با جاده فاصله داشتم گذشت اما چندصد متر آن طرف تر، توقف کرد. دنده عقب آمد و به موازات من در جاده ایستاد. بعد دو مرد با یونیفورم نظامی از آن پیاده شدند. همانطور که گوشتم را گذاشته بودم روی یک تخته سنگ کنار آتش تا گرم شود، به آن‌ها چشم دوختم که داشتند به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. با لبخند به من نزدیک شدند و کنار آتش نشستند و خودشان را گرم کردند. تازه باران بند آمده بود. بین ما هیچ حرفی رد و بدل نشد. یکی از آن‌ها که جوانتر بود، نگاه محجوب و حیرت زده‌ای داشت. بعد از چند دقیقه که گرمشان شد به گوشت نگاه کردند و شروع کردند با همدیگر حرف زدن. من گاهی چوب‌ها را جا به جا می‌کردم یا گوشت را روی تخته سنگ پشت و رو می‌کردم تا خوب گرم شود. بعد از مدتی شروع کردند با من حرف زدن. شاید داشتند به زبان قرقیزی از  من می‌پرسیدند که از کدام کشور هستم. یا مثلا می‌پرسیدند که چرا تنها سفر می‌کنم یا اینکه شوهر کرده‌ام یا نه؟ یا شاید هم  می‌پرسیدند که ویزا دارم؟ از آن سوال‌های تکراری.می‌توانستم بگویم: ایران. ایران. یا می‌توانستم به روش خودشان دو انگشت اشاره‌ام را مثل قلاب توی هم بیندازم که یعنی شوهر کرده‌ام. اما هیچ چیز نگفتم. با خنده فقط شانه‌هایم را بالا انداختم و  گوشتی که حالا گرم شده بود را با چاقوی جیبی تیزم تکه کردم و به آنها دادم. درست در همان لحظه که داشتم با لبخند تکه گوشت بزرگی را به مرد میان‌سال تعارف می‌کردم، فکر کردم شاید نشان دادن چاقوی تیزم یک جور قدرت‌نمایی پنهان هم هست. یعنی که من بلدم از خودم مواظبت کنم. این یکی از روش‌های آدم‌ها است وقتی که می‌خواهند درمیان همدیگر زندگی کنند و سلامت باقی بمانند. مدت‌ها است که دیگر از هر تلاشی برای اینکه بین مردم زندگی کنم، دست برداشته‌ام. حالا دیگر باید هشت ماه شده باشد. شاید بیشتر… یا کمتر… نمی‌دانم. مهم هم نیست. وقتی گوشت را بهشان دادم، خیلی خوشحال شدند. به هم چیزی گفتند و آنکه جوان‌تر بود، به سمت ماشین راه افتاد. اندام باریک و ورزیده‌اش را می‌دیدم که چطور در آن شیب ملایم و سبز به سمت ماشین گام‌های بلند بر می‌دارد. چند دقیقه بعد، وقتی برگشت در دستش یک بطر شراب قرمز و دو لیوان پلاستیکی بود. وقتی شراب‌ها را توی لیوان‌هایمان ریختیم، خندیدیم و لیوان‌هایمان را در هوا به هم زدیم و آن‌ها یک صدا چیزی گفتند. شاید چیزی مثل «به سلامتی» خودمان. تازه آن موقع بود که فهمیدم گوشت خرگوش با شراب انگور چه طعم فوق العاده‌ای دارد. شست دست راستم را به روش خودشان در هوا بلند کردم که یعنی: خیلی عالی است. خیلی عالی است. در حین خوردن، هر کدام مشغول نگاه کردن به سمتی شدیم. گاهی به مراتع سبز، گاهی به جاده و گاهی به آب کتری که با سر و صدا داشت روی آتش بخار می‌شد. احساس می‌کردم آنها از اینکه به صورتم زل بزنند خودداری می‌کردند. وقتی می‌رفتند نصف بطری شراب را که هنوز باقی مانده بود، به من دادند. خوشحال شدم. از آنها گرفتم و پیش از اینکه از من فاصله زیادی بگیرند، به سمت آنکه جوانتر بود دویدم و چاقوی جیبی ساخت زنجان خودم را به او هدیه دادم. در یک لحظه تصمیم گرفتم. دیگر به چاقو نیازی نداشتم. امنیت درونی است.

 

روز گودال

الان توی گودال هستم. امروز همین طور که می‌رفتم یک دفعه یک گودال کنار خودم دیدم. گودالی بود که معلوم بود برای هدف مشخصی کنده شده. اما معلوم نیست برای چه کاری. اینجا بیش‌تر از هزار متر با جاده فاصله دارد و در واقع بجز کمی، اصلا جاده از اینجا پیدا نیست. اطراف گودال هم پر از علف است. علف و گل‌های شقایق. خیلی وقت است که تابستان شده. این را از لانه‌های بزرگ مورچه‌ها فهمیدم و از زردآلوهای وحشی بین‌راه. از کنار گودال عبور کردم. مثل همه چیزهای دیگری که در این چند ماه، فقط از کنارش عبور کرده‌ام. اما در تاریکی آن حفره چیزی بود که مرا متوقف کرد. وقتی شاید چیزی حدود ده، بیست قدم دور شدم یکهو رویم را برگرداندم و برگشتم.  برگشتم و بالای سر آن حفره تاریک که چندان هم گود نبود، ایستادم. نمی‌دانم چند دقیقه. اما ایستادم و همانطور نگاهش کردم… یک گودال بود مثل هر گودال دیگری که ممکن بود باشد. خالی بود. معلوم بود که از وقتی کنده شده، لااقل چندین بار باران آمده. اما هنوز جای بیل روی دیواره‌اش معلوم بود. چرا یک آدم باید در این جای پرت این گودال را بکند و بعد هم آن را رها کند؟ کوله‌ام را روی زمین گذاشتم و رفتم تویش. تا بالاتر از کمرم بود. تویش قدم زدم. با گام‌های معمولی من، سه گام و نیم بود. بعد پشت پای راستم را گذاشتم جلوی پای چپم و بعد پشت پای چپم را گذاشتم جلوی پای راستم و همین طور شمردم. درست به اندازه هفت پای من بود. عرض آن را هم اندازه گرفتم. یک گام بود. یعنی به اندازه دو پا و نیم من. همین طور که داشتم با حوصله آن را اندازه می‌گرفتم متوجه شدم که انسان هیچ وقت دست از شمردن بر نمی‌دارد. حتی اگر روزها را هم نشمرد، بالاخره یک چیزی پیدا می‌کند تا بشمرد. خنده‌ام گرفت. چادر را  در فاصله چند متری آن علم کردم. دیگر شب شده بود و وقتی داشتم سیب زمینی کبابی می‌خوردم، آن گودال مدام حواسم را پرت می‌کرد. یک سیب زمینی کبابی را همان طور که بو می‌کردم، برداشتم و رفتم بالای سر آن گودال ایستادم. به بالای سرم نگاه کردم. آسمان پر از ستاره‌های ریز و درشت بود و در اطرافم بجز کپه کوچک روشنایی آتش جلوی چادر، همه چیز تاریک تاریک بود. پوست سیب زمینی را کندم، نمک زدم و در حالی که داشتم به آن گودال که حالا در شب سیاه سیاه بود نگاه می‌کردم، آن را خوردم. بعد انگشت‌هایم را که هنوز از نمک، شور بود مکیدم. من عاشق طعم نمک هستم. رفتم توی چادر و کیسه خواب، بطری شراب، خودکار و دفترچه‌ام را برداشتم و آمدم توی گودال. دراز کشیدم. کف گودال خشک و گرم است. کیسه خواب را پهن کردم و رفتم تویش. طاقباز خوابیدم و دست‌هایم را گذاشتم زیر سرم. احساس وجد می‌کردم. برای همین دست هایم را دور دهانم گذاشتم و جیغ زدم: زنننننننننننننننندگگگگگگگگگگگگگگگگگگگیییییییییییی.

صدا در دشت‌های اطراف پیچید و به من برنگشت.

آسمان بالای سرم پر از ستاره است.

 

نمی‌دانم روز چندم از گودال

امروز نمی‌دانم چندمین روز است که من هنوز توی این گودال خوابیده‌ام. از آن سیب‌زمینی دودی شور تا به حال بجز چند جرعه شراب، هیچ چیز نخورده‌ام. هوا هنوز آفتابی است. امروز یک بار از توی کیسه خوابم بیرون آمدم و توی گودال قدم زدم. هنوز به طرز مضحکی همانقدر است. سه گام و نیم  طول و یک گام عرض. کمی به بیرون نگاه کردم. دست‌هایم را گذاشتم روی لبه گودال و چانه‌ام را تکیه دادم به دست‌هایم و بیرون را نگاه کردم. یک موش کوهستان تا فاصله چند قدمی من نزدیک شد. روی دو پایش ایستاد و برای لحظاتی به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. حتی پلک هم نزدم. موش بعد از چند لحظه رویش را به سمت دیگر دشت کرد و رفت. هیچ صدایی جز وزوز سکوت نبود. از ته بطری گرفتم  و همانطور که ایستاده بودم و به بیرون از گودال نگاه می‌کردم، آخرین جرعه‌های باقی مانده را سر کشیدم. معده ام به شدت سوخت. شیشه را بلند کردم و با همه قدرتم به بیرون به سمت جایی که چادر بود، پرت کردم. بطری به چادر خورد و غلطید پایین و لای علف‌ها گم شد. چادرم هنوز به طرز خنده‌داری سرجایش است. اما کتری رویی‌ای که گذاشته بودم روی آتش، بخاطر خاموش شدن آتش، یک وری روی خاکستر افتاده است. باد، لبه جلوی چادر را انداخته است بالا. هوا گرم است. بوی گل‌های وحشی می‌آید. آنقدر به سراسر دشت نگاه‌ می‌کنم تا حوصله‌ام سر برود. حوصله‌ام که سر رفت دوباره سرجایم دراز می‌کشم. داخل گودال مرطوب و خنک است. گرسنه و تشنه‌ام و معده‌ام هنوز می‌سوزد.

 

یک روز خوب برای خورشید

امروز آفتاب با همه قدرتش می‌تابد. چی می‌گفتند؟ می‌گفتند که خورشید در هر ثانیه چند هزار تن انرژی منفجر می‌کند؟ و تا این انرژی‌ها به کره زمین برسد، چند هزار سال نوری، راه طی می‌کند تا من اینطور اینجا، این گوشه دراز بکشم و بگویم: آخیش… چه حرارت مطبوعی؟ نمی‌دانم. ذهنم خوب کار نمی‌کند. فقط می‌دانم که حرارت آن روی پوست صورتم آرام بخش است. یک سوسک از پایین کیسه خوابم به سمت صورتم بالا می‌آید. زیپ کیسه خواب را باز کرده‌ام اما هنوز همان کف گودال دراز کشیده‌ام. معده ام می‌سوزد و دهانم خشک است. پوست لب‌هایم ورقه ورقه شده. همین الان یک شغال سرش را از لبه گودال تو آورد. بو کشید. بعد مرا دید. برای لحظاتی همان طور به هم زل زدیم. باید خیلی لاغر شده باشم.

 

روز دخترک قرقیز                     

گفت: سلام.

سرم را آرام از توی کیسه خواب بیرون آوردم و با تعجب نگاهش کردم.

گفتم: سلااااام.

یک دختر بچه 4-5 ساله. خیلی خوشگل است. با چشم‌های مغولی و موهای لخت که باز روی شانه‌های کوچکش افتاده. دو زانو روی لبه گودال نشسته است و در حالی که دست‌هایش در دو طرف پاهایش دارند روی زمین چیزی می‌کشند، می‌گوید: چرا اینجا خوابیدی؟

نای حرف زدن ندارم. اما می‌گویم: چون حوصله ندارم.

می‌گوید:حوصله چی را نداری؟

می‌گویم: نمی‌دانم. حوصله هیچ چیز را ندارم.

یک دفعه بلند می‌شود و می‌پرد توی گودال. تنم درد می‌کند. با آخرین رمق‌هایم از کیسه خواب بیرون می‌آیم. سرم گیج می‌رود. ارتفاع گودال دو برابر قد اوست. ته گودال ایستاده و به بالا نگاه می‌کند. بالای گودال چند بزغاله و بز در حال سرک کشیدن هستند.

دختر بچه‌ می‌گوید: این مال من است.

یک بزغاله سیاه و سفید را نشان می‌دهد.

دختر بچه دست‌هایش را به طرفم دراز می‌کند که یعنی بغلم کن. پیراهن نارنجی و سبز به تن دارد. اصلا این بچه چطور اینجا سر در آورده؟ دولا می‌شوم و وقتی به زحمت بغلش می‌کنم می‌فهمم که بیشتر از آنچه که فکرش رامی‌کردم، ضعیف شده‌ام. دختر توی بغلم است. خوب توی بغلم جا باز کرده. رویش به سمت مراتع است. من هم رویم را به آن طرف می‌کنم. مرتع تا چشم کار می‌کند پر است از گوسفند، بز، یک و اسب نیمه وحشی. اسب‌ها به این طرف و آن طرف یورتمه می‌روند و می‌دوند.

دختر، انگشت‌های ظریف و خنکش را روی لب‌هایم می‌کشد و می‌گوید: لبهات خشک شده.

می‌گویم: اوهوم.

دوباره می‌پرسد: تو چرا این تو هستی؟

دوباره می‌گویم: چون حوصله ندارم.

می‌گوید: حوصله چی را نداری؟

می‌گویم: نمی دانم… حوصله هیچ چیز را ندارم.

می‌گوید: حوصله ات سر نمی‌رود؟

می‌گویم: نه.

دلم می‌خواهد بیشتر صدای کودکانه و پر انرژی‌اش را بشنوم، برای همین می‌پرسم: از چی حوصله‌ام سر نمی‌رود؟

می‌گوید: از اینکه همه‌اش این تو هستی؟

می‌گویم: نه. خیلی فرقی نمی‌کند.

خودش را توی بغل من جا کرده و به دست‌هایش که جلوی شکمش است نگاه می‌کند.

دخترک پیراهن و شلوار و چکمه قرقیزی به تن دارد. یک کلاه پولک‌دار سرخابی کوچک هم روی موهایش است. بزغاله سیاه و سفید نزدیک می‌شود. دختر را می‌نشانم لبه گودال. طوری که رویش به من است و پاهایش در گودال آویزان. گیره سرم را باز می‌کنم و موهای پریشان دخترک را با آن می‌بندم. وقتی این کار را می‌کنم، دخترک به چشم‌هایم زل می‌زند. دستم را دور تن کوچکش حلقه می‌کنم و من هم به چشم‌هایش خیره می‌شوم. چشم‌های بادامی قهوه‌ای‌اش پر از شور زندگی است. بعد یکهو، دختر بچه به بزغاله‌اش که سمت چپ اوست، نگاه می‌کند و می‌گوید: من می‌روم.

از جایش بلند می‌شود و بی‌اینکه یک بار دیگر رویش را به سمت من برگرداند، پشت بزغاله می‌دود به سمت گله که حالا دیگر خیلی از من دور شده است.

دیگر نا ندارم. چشم‌هایم سیاهی می‌رود. خسته‌ام. دلم می‌خواهد بخوابم. سر جایم دراز می‌کشم. سردم شده. زیپ کیسه خواب را تا بالا می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم اما یکهو آنها را باز می‌کنم. این دختر بچه کی بود؟… ما که اصلا زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم…

شاید ذهنم دیگر درست کار نمی‌کند…

خوابم می‌آید… سردم است… دیگر معده‌ام نمی‌سوزد. تشنه هم نیستم. حوصله هیچ چیز را ندارم… حتی فکر کردن به دختر بچه. بخصوص فکر کردن به دختر بچه.

 

نمی دانم روز چندم از چی

امروز باران آمده. نمی‌دانم چند روز گذشته… حتی نمی‌دانم که چند روز از چی گذشته. من توی کیسه خوابم توی گودال فرو رفته‌ام. صدای قطره‌های درشت باران از زیر لایه ضخیم کیسه خواب می‌آید. به صدای قطره‌های درشت باران گوش می‌دهم و همین طور که خودکارم دارد این خطوط را می‌نویسد، انگار دارد خوابم می‌برد…

با اینکه… هنوز صدای باران قشنگ است اما بوی خاک… بوی خاک که همه گودال را پر کرده، مستم می‌کند.

خرداد 1385. تهرانپارس

 

نگاهی کوتاه به  مجموعه داستان “روز گودال”

“درست است که من یک زن کاملا سی ساله هستم اما اگر بهتان بگویم که همین حالا داخل کمد دیواری اتاق خواب بچه نشسته ام و دارم این ها را می نویسم، باورتان نمی شود. اما دیگر باید باورتان بشود. اگر کسی این نامه های مرا ببیند، من باید در جا خودکشی کنم”.

داستان “دستمال گردگیری” با این روایت جذاب شروع می شود. زن دایما می نویسد تا از حرف هایش خجالت بکشد. اما خودش می گوید حالا که باید از شرم و خجالت بمیرم، می گویم تا اعتماد به نفس لخت و وقیح مرا در بربگیرد. موضوع تازه ای نیست. زنی که شوهر دارد و بچه هایی، می خواهد دوباره عشق را تجربه کند. طرز روایتی که نویسنده انتخاب کرده، داستان “دستمال گردگیری” را یکی از جالب ترین داستان های این مجموعه ساخته است. در داستان “ دست برادر منگولم را می گیرم و حرفش را باور می کنم” راوی دختری است با اشکی که در گوشه ی  گونه ی چپش جا خوش کرده. او از سه سالگی عاشق فرار کردن از خانه بوده. سیزده سالگی ازدواج می کند و در هر هفته یک روز فرار می کند و بعد منتظر می ماند تا شوهر چهل و چند ساله اش او را پیدا کند.

در داستان اول هم راوی زیر دوش آب و در حمام کتاب می خواند و مادرش در هر روز کتاب های او را از بند آویزان می کند تا خشک شود. اط شوهرش طبق معمولِ خیانت ها جدا شده و دچار افسردگی خیس شده است. حمام پناهگاه اوست و خواندن کتاب. “دستمال گردگیری” موفق ترین داستان این مجموعه است و بعد” دست برادر منگولم را…“. هر کدام از داستان ها به نوعی خواسته اند بر وجهی غیر عادی از زندگی عادی تکیه کنند. نویسنده در ایجاد این فضا تا حدی موفق بوده، اما اکثر داستان ها تحت سلطه ی یک راوی با یک ساختمان و معماری زبان قرار گرفته اند. برای همین تقریبا شیوه ی روایت ها یک جور شده اند. گویی سر نخ همه روایت ها به دست یک روایتگر مالیخولیایی می رسد. همین روایت سلطه گرایاینه با فرهنگ خاص زبانی اش و نگاه و احساسی که بر فضای تک تک داستان ها تحمیل کرده، فضایی کرخ، خیس و ملال آور و سنگین ساخته؛ و همین حالت ملال و سنگینی را به ذهن خواننده منتقل می کند. وقتی داستان اول را می خوانی و از ان عبور می کنی، هر داستان ادامه ی حضور ملالت بار راوی داستان اول است که همه داستان را مشابه هم ساخته با همان فضای ذهنی مالیخولیایی که ذهن را خسته و فرسوده می کند. اگر بتوانید این راوی را تحمل کنید، برخی داستان ها به خصوص “دستمال گردگیری”، لحظه های جدیدی را به تجربه های ذهنی تان اضافه می کنند.

 

 

معرفی نویسنده

شکوفه آذر متولد 1351 در تهران، روزنامه‌نگار، داستان‌نویس و جهانگرد ایرانی است.

وی کار روزنامه‌نگاری را در سال ۱۳۷۸ با نوشتن مطالب حق‌التحریری در روزنامه آفتاب امروز و صبح امروز آغاز کرد. سپس در روزنامه‌های بهار، توسعه، همشهری، هموطن سلام، خبرگزاری سینا، خبرگزاری میراث فرهنگی، سرمایه، تهران امروز و چند نشریه دیگر به کار روزنامه‌نگاری ادامه داد.

او که ابتدا در زمینه ادبیات و نقد ادبی می‌نوشت، از سال ۱۳۸۴ تا کنون در زمینه‌های اجتماعی چون اعتراضات صنفی دانشجویی، معلمی، کارگران، زنان و موانع رشد جامعه مدنی، در روزنامه سرمایه و نشریات دیگر می‌نویسد.

از گزارش‌های اخیر او پی‌گیری پرونده گشت ارشاد، حوادث دانشجویی مانند ۱۶ آذر و ۱۸ تیر، اعتصاب‌های کارگری مانند هفت تپه، فرزندکشی و موانع قانونی اشد مجازات آن در ایران، حقوق و آزادی‌های مدنی زنان در ایران، چالش‌های نهادهای مدنی در ایران است.

 او در تیر ماه ۱۳۸۴ از مسیر زمینی و به طریقه Hitchhick طی یک سفر سه ماهه از ایران به افغانستان، تاجیکستان، قرقیزستان، چین، هند و پاکستان رفت و اول مهر ماه همان سال از مرز میرجاوه وارد خاک ایران شد. این سفر سه ماهه را ابتدا با دوست امریکایی‌اش “ربکا استینگل” شروع کرد اما در شهر بیشکک قرقیزستان از یکدیگر جدا شدند و شکوفه آذر به ادامه سفرش به تنهایی ادامه داد. او در تاجیکستان، هفت شبانه روز در ارتفاعات پامیر سفر کرد. گزارش سفرهای او در ۲۰ قسمت در روزنامه شرق، و سایت‌هایی مانند سایت “انسانشناسی” دکتر ناصر فکوهی منتشر شده‌است. برخی از داستان‌های او در نشریات ادبی کاغذی و اینترنتی تخصصی مانند گلستانه، دیباچه، جن و پری و خزه منتشر شده‌است.

همکاری در تالیف دانشنامه ادب فارسی زیر نظر حسن انوشه نیز از جمله ی دیگر فعالیت های اوست. این کتاب در سال ۱۳۷۶ موفق به کسب مقام “کتاب برگزیده سال ایران” شد.