روایت

نویسنده
کسری رحیمی

یادی از شیرکو بی کس، شاعر کردستان

مردن، شاباش جهان ماست

 

“از میان همه روزها

اگر روزی آفتابی بمیری

بسا باز به گونه انعکاس یکی پرتو زاده شوی…”

شیر کو بی کس، شاعری که غم ها و آرزوهای کردستان را می سرود، درگذشت. خبر درگذشت او برای کردستان و برای فارسی زبانانی که شعرش را به واسطه ترجمه های موفق سید علی صالحی می شناختند، حادثه ای تلخ و ناگوار است.

شیرکو در سلیمانیه زاده شد، به سال 1940. در هشت سالگی پدر شاعر خود، فائق بی کس را از دست داد. این اتفاق زندگی شیرکو را دگرگون می کند؛ رنج ها و مصائب آغاز می شوند. از مادر و خواهرانش دور می ماند و در سیزده سالگی همچون کامله مردی، طعم کار و آوارگی را می چشد. شیرکو در هفده سالگی نخستین دفتر شعرش را با عنوان «مهتاب شعر» منتشر می کند. در چهل و هفت سالگی از جور و ستم حکومت بغداد، ترک وطن می کند و مقیم سوئد می شود. یک سال بعد جایزه جهانی «توخولسکی» با عنوان «شاعر در تبعید، شاعر آزادی خواه» به او تعلق می گیرد. شیرکو از سوی کمیته حقوق بشر ایتالیا، لقب شهروند افتخاری فلورانس را کسب می کند، و بعد از خودمختاری کردستان عراق، در سال 1991، به وطن باز می گردد و به عنوان وزیر فرهنگ کردستان منصوب می شود. اما پس از اندک زمانی استعفا می دهد. او درباره علت استعفایش گفته است؛ “به این دلیل از وزارت استعفا دادم که اعتراضی باشد علیه برخوردهای مسلحانه بین الفرق و تلفات قومی.”

از ان پس شاعر آزادی خواه در اندیشه سامان دادن به دو جریان بر می آید؛ یکی تشکیلاتی برای دفاع از حقوق زنان کرد و آشنا کردن آنان با حقوق انسانی و اجتماعی شان و دیگری راه اندازی و توسعه صنعت سینما و فیلم سازی در سلیمانیه و تمام کردستان.

شعرهای شیرکو تا امروز به زبان های فارسی، آلمانی، ترکی، عربی، انگلیسی، فرانسه، سوئدی، ارمنی و ایتالیایی ترجمه و منتشر شده است. از شعر بلند “دره پروانه ها”به عنوان شاهکار او یاد می شود.

 

شعر شیرکو

بی کس شاعری به تمام معنا انسان گراست. شعر او زخمی است که در لباس کلمه، رنج ها و آرزوهای ملت کردستان را روایت می کند. زخمی خونابه چکنده که تا لحظه استقلال و آرامش کردستان از مویه باز نمی ایستد. عناصر شعر شیرکو از طبیعت دل انگیز کردستان آمده اند؛ “و وقت که به قله نالی رسیدم/ چراغی بیفروزید/ چراغی آویزه بلوط بنی/ برای من،/ چراغی بیفروزید/ پنهان به پنجه نرگسی/ یا گره خورده به گیسوی بنفشه ای” یا: “سرانجام روزی او را دیدم/ گل سرخی از باغ لاز چیده بودم/ آذین گوشه گیسویش کردم/ خودش خواسته بود.” شعر شیرکو، همرنگ طبیعت وحشی کردستان می شود تا درد مردمش را بسراید.

شیرکو شاعری روایتگر است. می توان در هر شعر او، کاراکترهایی داستانی را شناسایی کرد؛ “بافنده ای/ تمام عمر/ ترنج و ابریشم می بافت/ گل می بافت/ اما وقتی مرد/ نه فرشی داشت/ و نه کسی/ که گلی بر گورش بگذارد.” یا: “زمین/ آتشفشان را زایید/ و آتشفشان/ کردستان را.” یا: “وقتی کبکی می میرد/ برای کوه/ اوازی از خود/ باز خواهد گذاشت/ وقتی زنبوری می میرد/ برای باغ/ شیرین ترین بوسه ها را/ باز خواهد گذاشت.” شاعر در این روایتگری همچنان که طبیعت را کنکاش می کند، در طبیعت به دنبال سویه هایی است که بتواند با آن کردستان و مصائبش را نیز روایت کند. عناصر طبیعی در شعر او مفهومی انسانی به خود می گیرند و محملی می شوند برای بیان چیز دیگری. این نوع نگاه، اندوه عمیق شاعر را نیز می رساند؛ شاعر نمی تواند از دیدن زیبایی های دل انگیز طبیعت مسرور باشد چرا که مردمش در بند جنگ و فقر و فلاکت به سر می برند. شعر شیرکو پر است از نقطه گذاری های تاریخی. می توان از اسامی بزرگان و شهیدان کردستان در شعر او نمایه ای پر و پیمان گرد آورد. اتفاقات تاریخی در شعر او به هنرمندی هر چه تمام تر نقل شده اند تا شعر او به هیئت تاریخی ماندگار از سرزمین کردستان در آید. جنگ، بیداد و بی خانمانی، ترور، مرگ دسته جمعی، زندان و داغ فرزند، موتیف های شعر او را شکل می دهند و اگر عشقی در کار است، با رنگ و بویی حماسی آمیختته به همین عناصر است. شعر او حماسه یک ملت است.

شعر شیرکو قالب و قاعده ای خاص دارد؛ ترکیبی کلاسیک از مقدماتی که منطق شاعرانه ایجاب می کند و به نتیجه مورد نظر شاعر منتج می شود. شاعر چند مقدمه را که هر کدام نتیجه ای خُرد و ابتدایی دارند، می آورد و بعد در پایان نتیجه نهایی خود را به همان شیوه اما با چاشنی ضربه ای پایانی می آورد. برای نمونه در این شعر:

از ترانه های من اگر

گل را بگیرند

یک فصل من خواهد مُرد.

اگر عشق را بگیرند

دو فصل خواهد مُرد

و اگر نان را

سه فصل خواهد مُرد

اما آزادی را

اگر از ترانه های من

آزادی را بگیرند

سال، تمام سال من خواهد مُرد.

سه بند آغازین شعر که با قید “اگر” همراه‌اند، نهادی قلمداد می شود برای گزاره ای که در پی می آید؛ اگر گل را از شعرهای من بگیرند، یک فصل از سال من می میرد، اگر عشق را، دو فصل و اگر نان را، سه فصل، اما اگر آزادی از شعرهای من سلب شود، به یکباره تمام سال من می میرد. در واقع گزاره همیشه در این قاعده در بر گیرنده کل نهاد است و به لحاظ عاطفی از ان قوی تر است و همیشه جنبه ای آخر الزمانی دارد.

این اسلوب کم و بیش، قالب کلی شعرهاس شیرکو بی کس را ساخته است. حتا در منظومه هایی چون “بوینامه” و “دره پروانه ها” نیز شاعر در لا به لای بندهای شعر که محور عمودی قرص و محکم خود را دارند، معادلاتی این چنینی می آورد که حکم پاگرد و پاساژی برای روایت طولانی شعر را دارد. برای نمونه در “دره پروانه ها”:

”…آن جا

جنوب کردستان

سنگریزه ای اگر دهان چشمه ای را ببندد

این جا

حاجی قادر

دست بر گلویش می ساید

آن جا اگر

پرنده ای آوزک خُردی بخواند

این جا

حاجی قادر

گوش بع اوای آسمان خواهد سپرد

آن جا اگر دو دلداده قراری بگذارند

این جا حاجی قادر

درختی خواهد شد

با سایه ساری برای همه عاشقان جهان…”

شعر شیرکو بی کس از این منظر که قاعده ای ثابت دارد ، ترجمه پذیرتر است. بماند که حلاوت و زیبایی شعرها به زبان خود شاعر چیز دیگری است، اما پیکره و شیرازه اصلی شعر در ترجمه حفظ می شود و می توان فضا و حرف اصلی شعر را منتقل کرد. مترجمی که در ترجمه آثار شیرکو بیش از همه وقت و حوصله صرف کرده است، سید علی صالحی است. او که خود شاعر است و زبان و نگاه شاعرانه را می شناسد، با همکاری محمد رئوف مرادی، مریوان حلبچه ای و امان جلیلی، در مجموعه ای به نام «سلیمانیه و سپیده دم جهان» بخش زیادی از آثار شاعر را فارسی کرده است. پاره ای از منظومه «دره پروانه ها» را این جا می خوانید:

1

قطره قطره

باران می نویسد: گل

نم به نم

دو دیده من می نویسد: تو!

چه سال پر باران غریبی

چه اندوه دست و دل بازی

که اینگونه

سنگ به سنگ

سرم را می شکند، شکوفه می کند

و برگ به برگ

سرانگشتان مرده ام را می تاسد، سیاه می کند.

و خود همچون گیاهکی بی پناه

به باد سپرده می شوم

تا در زمهریر ذهن تو زندگی کنم، زاده شوم.

هوهوی باد

افق های بی کرانه دشت را می طلبد

و هرم نفس های من

بالای بی بدیل تو را!

چه گردباد بهارانه ای

چه توسن و تشتری

که اینگونه

از انتهای جهان می آیند

برم می دارند

و می برندم به بادیه های دور

خیلی دور،

هم رو به راه تو

آن جا که خیمه گاه قشلاق اوست

 

گله گله

برف گوش می سپارد به کوه

واژه واژه

ترانه من به ترنم تو!

چه دیماه رنگ پریده ای

چه کولاک بی پایانی

که همچون حکایت عاشقان ما

کوه به کوه و

دامنه به دامنه

مرا به راه تو می آورد

مرا به راه مرگی سپید

و احتضار روزی که نابهنگام ترین است.

 

سفر است

سفر در سفر

سفر است

سفر دردی مادرزاد

سفر درخت بی دایه

و رقص رنجی عظیم.

و من مهیای این سفر

از ساحت ستم خواهم گذشت.

من اسباب سفر خویش را

مهیا خواهم کرد.

 

کولاک است

کولاک سالانه بهار

کولاک نکبت و ناروا

کولاک ماه مارس،

باد به شیون و

گل مویه نشین این موسم است.

 

و من بار سفر می بندم

اسب، ایل، گریز، کوچ

درست وقتی که درد

از دل سنگ زاده می شود.

شیهه، رعد، رگبار، و برق سرخ

درست وقتی که باران

زیباترین ترانه را می زاید.

کره اسب سفید

کره اسب چموش

بی قرار عطر جنگل و گهواره خویش است

 

مهیا می شوم

بر کجاوه کجا رفتن خویش

در هلهله ملائک هوا

هم به وقتی که خداوند

از ما گریخته و

مرگ

حیران بر جای خود مرده است.

مهیا می شوم

مهیای سفری به ساحت زمان

میان زنگازنگ خلخال و النگو وزنجیر

هم به وقتی که شیون

آخرین شادمانی ماست.

مهیا می شوم

تا برقع از روی این ترانه بگیرم

هم به وقتی که مرگ

در عقد من است و

مردن

شاباش جهان ماست.

 

غروب

من بعد از قرائت بی قراری شما می رسم

غروب

من بعد از شام و بعد از شیون شما می رسم

غروب…!