ادگار آلن پو
برگردان: احمد شاملو
حقیقت این است که شما- خوانندگان من!- هنوز در زمرهی زندگانید. اما، من که مینویسم، از دیرباز به دیار ارواح عزیمت کردهام. چرا که بی گمان بسا چیزهایی عجیب پیش خواهد آمد و بسا چیزهای نهان آشکارخواهد شد. و بسا قرنها که خواهد گذشت، از آن پیشتر که نوشتهها را آدمیان باز ببینند. و چندان که این نوشتهها باز دیده شود، ای بسا که پارهای باور نکنند، و پارهای بر آن به تردید بنگرند، و تنها مردمی اندکشمار در حروفی که من به دستینهی آهنین بر این الواح نقر میکنم انگیزهی تفکری یابند.
سال، سال خوف و دهشت بود، سرشار از تأثراتی شکنندهتر از دهشت و خوف، که از برای آن بر پهنهی خاک نامی نیست. چرا که آیات و نشانههای بیشمار رخ نموده بود. و طاعون از همه سوی بالهای سیاهش را بر پهنهی خاک و گسترهی دریا گشوده بود.
دست کم آنان را که بر احوال ستارگان آگاهی داشتند خبر بود که در آسمان اشاراتی از شوربختی هست. و میان دیگران، برای من- اوآنوآس یونانی- مسلم بود که در تکرار هر هفت صد و نود و چهار سال، یا به ورود در قوی اِایل، سیارهی عطارد با چنبر سرخ زحل دهشتانگیز نزدیک میشود. و روح خاص آسمانها قدرت خود را نه تنها بر حباب خاکی زمین، بلکه بر ارواح و افکار و اندیشههای انسانی تجلی میدهد.
ما در آن شب، هفت تن بودیم. در قصری بزرگ و محتشم، در شهری ظلمتزده که پتوله ماییس خوانده میشد، گرد چند مینای شراب سرخ کی یو جمع آمده بودیم. و اتاق ما جز دری بلند که کوری نوس صنعتکار به زینت آن رنج بسیار برده، دستکاری بس نادرآفریده بود، منفذ دیگر نداشت. دری که از درون بسته میشد.
هم بدین قرار، پردهی سیاهی را که این خانهی مالخولیایی را محفوظ میداشت، راه نگاه ما را به قرص ماه و ستارگان حزنانگیز و جادهی خالی بسته بود؛ اما راه را بر احساس پیش از وقوع فاجعه و خاطرهی فلهاِوو را چنان به سهولت نتوانسته بست.
گرداگرد ما و در برِ ما چیزهایی بود که نمیتوانم به وضوع شرح کنم:
چیزهای روحی و مادی ـ سنگینی طاقتشکنی در فضا،احساسی از خفقان، از دلواپسی ـ و برتر از اینها همه، این دقیقهی خوفانگیز زندگی که مردم عصبیمزاج تحمل میکنند، در آن هنگام که حواس مادی، همه ستمگرانه بیدار و زندهاند و نیروهای روانی، همه نیمه خواب و افسرده.
فشاری مرگزا خُردمان میکرد؛ فشاری که بی باکانه براعضای ما، بر اثاثه و هر چیز دیگری که در خانه بود فرود میآمد، حتی بر میناها که از آن مینوشیدیم. ـ و درماندگی زجرکشیده و کوفته مینمود ـ همه چیز، به جز انوار این هفت چراغ آهنی که مجلس بادهنوشی ما را روشن میکرد.
از این چراغها که پریده رنگ و تابان بر جای میسوخت رشتههای دراز نورگسترده میشد. و در رویهی صیقل خوردهی میز آبنوسی گرد که در اطرافش نشسته بودیم و از تابش این انوار به آیینه مبدل میشد، هر یک از مهمانان، رنگپریدگی چهرهی خود را و برق نگران ِ چشمان ِ اندوهزدهی دوستان را به تماشا نشست.
با این همه، ما به قهقهههای خویش جنجالی سخت برپا میکردیم، و به شیوهی صرعیان به نشاط اندر بودیم، و ترانههای آناک ره یون را ـ که به حقیقت کلماتی درهم و آشفته بیشتر نبود ـ به آواز می خواندیم، و به افراط مینوشیدیم هر چند که سرخی شراب، در خاطر ما یادآور سرخی خون بود. چرا که در خانه به جز ما، نفر هشتمی نیز بود ـ زویی لوس ِ جوان، که با قامت ِ کفن شدهی خویش فرشته و شیطان صحنه بود.
دریغا که از شور و حرارت ما بهرهای نمیگرفت. چشمهایش ـ که مرگ، در آن جز نیمی از آتش ِ طاعون را فروننشانده بود ـ چنان مینمود که از نشاط ما به همان اندازه بهره گیرد که، مردگان، به بهره گرفتن از شور و شادمانی آن کسانی که مرگشان به انتظار نشسته است محقند!
اما هرچند که من ـ اِوآنوآس ـ نگاه ِ خیرهی مرده را بر چهرهی خویش دوخته دیدم، به رنج، بر آن شدم که تلخی حالت آن نگاه را درنیابم. و همچنان که به پافشاری در ژرفنای آبنوس تماشا میکردم، ترانههای «تیوسی» را زنگدار و بلند، به آواز میخواندم.
لیکن آواز من، دیری نپایید که فروکاست و به خاموشی گرایید. و طنین آن در سیاهی پردههای خانه فروپیچید و نرمک نرمک ضیف و نامتمایز و مبهم شد. خفه شد.
و هم در این هنگام، از عمق پردههای سیاهی که طنین ترانهها در آن میمرد، سایهای نامشخص و تاریک سربرافراشت ـ سایهای که در نظر مانند سایهای بود که ماه، به هنگام افول خویش از هیکلی انسانی نقش بتواند کرد.
اما این سایه، نه از آن انسانی بود، نه از آن خدایی یا وجود آشنای دیگری، لحظهای در برابر پردهها لرزید و سرانجام، مریی و راست بر زمینهی در مذهب برجای ماند هرچند که در این هنگام نیز، جز بیشکلی و ابهام نبود.
این سایه نه از آدمی بود، نه از خدایی، نه از خدایی یونانی، نه از خدایی کلدانی و نه از هیچ خدای مصری…
و سایه بر زمینهی درِ بزرگ مذهب ایستاد و حرکتی نکرد و حرفی به زبان نیاورد. بی هیچ جنبشی برجای ماند. و در، که سایه بر زمینهی آن در چشم مینشست،ـ اگر خطا نکنم ـ درست در خلاف جهت پاهای زویی لوس ِ کفن پیچیده قرار داشت.
لیکن ما هفت تن که سایه را به هنگام خروج از میان پردهها دیدیم، تاب آن نداشتیم که راست در آن نظر کنیم. چشمهای خود را به زیر دوختیم و همچنان در اعماق ِ آیینهی آبنوس نگریستیم.
با این همه من ـ اِوآنوآس ـ دل به دریا زدم و به آوازی پست، از سایه، مسکنش را و نامش را پرسیدم. و سایه پاسخ داد:
” من سایهام. و مسکنم دخمههای گ.رستان پتوله ماییس است، تنگ در تنگ ِ این دشت ِ ناهموار ِ دوزخی، که کاریز ناپاک کارون (Charon) را در خویش میفشارد.”
و ما، هر هفت، وحشتزده از جایهای خویش برجستیم، و لرز لرزان و مبهوت برپای ماندیم. چرا که طنین آواز سایه، نه طنین آواز یک تن، که صدای کسان بیشمار بود. و این صدا، با گردش خود از هجایی به هجای دیگر، آهنگشناس و آشنای سخن گفتن هزاران هزار یارگمشده را به گونهای بس مبهم به گوشهای ما باز میآورد.