انار ساوه رفتی؟
جای کوچکی بود روبروی درب دانشکده. عموماً علی و رفقایش بعد از هر کلاسی آنجا که به کافه تریای دانشکده ترجیحش میدادند جمع میشدند . “کاوه تریا” فوراً با استکانهای چائی به استقبالشان میآمد و بچهها چائی را در همان استکانهائی که پیش از آن وسط یک لگن آب همراه با استکانهای مشتریهای قبلی برای شست وشو خوابانده میشد هورت میکشیدند . کاوه هم آن لابلاها به تعریف خاطراتش درباره انواع غذاهائی که بیست سال پیش برای اعلیحضرت درست میکرد، می پرداخت. بسکه برای بچهها درباره تریایش در کاخ نیاوران خالی بسته بود همه وسط همان جای محقر قهوهخانه مانندش “کاوه تریا” صدایش میکردند . بچهها چائیای میخوردند ، سیگاری میکشیدند و دوباره آن دست خیابان به دانشکده برمیگشتند .
ولی در همان محل محقر برای بچهها زندگیها بود که تجربه میشد . همانجا بود که میثم از این دست خیابان عاشق نوشافر در آن دست خیابان شد و شبها به کیوسک تلفن عمومی میچپید و ساعتها با او پچ پچ میکرد . پچ پچهائی که بیشتر از یکسال ادامه پیدا کرد و ولی میثم ،نوشافر را غیر از محوطه دانشگاه ، اولین بار و از نزدیک آن وقتی دید که برای خواستگاریاش رفته بود . خواستگاریهائی که تمام اعضاء خانواده دو طرف با آن مخالف بودند ، ولی به ازدواج میانجامید و البته خیلیهایش به جائی میکشید که معلوم می شد خانوادهها راست میگفتند که مخالف بودند .
آنجا همان جائی بود که “داریوش” سه ترم شاگرد اولیش را جشن گرفت . میهمانان دعوت نشدهاش با چائیهای “کاوه تریا” پذیرائی شدند و همان استکانهای از لگن درآمده که تمام خصوصیات حتی ژنتیک مصرف کننده قبلی را از طریق همان لگن به مشتری بعدی منتقل میکرد ، بالا و پائین میرفتند و پر و خالی میشدند . دو سال بعد داریوش همانجا معتاد شد و یک سال بعد هم شاگرد اول دانشکده اخراج شد . آن اواخر اهالی “کاوه تریا” میگفتند داریوش با هروئین دستگیر شده و حالا زندانی است . پسرک خوشتیپ و خوشلباسی که حتی روی مارک چسبیده به سرآستین پیراهن و کتش هم حساس بود .
“کاوه تریا” همان جائی بود که علی را برای اولین بار دستگیر کرده بودند . که نماینده دانشگاه شده بود و هارت و پورتهای جوانی و تغییراتی که در آن سن هر کسی لابد میخواست در ترتیب احوال جهان بدهد و نطقهای آتشین درباره وصله ناجوری به نام نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاهها و غیره و ذلک آخر کار دستش داده بود و او را وسط “کاوه تریا” استکان بدست گرفتار کرده بود . اتفاقی که خیلی زود برای او روزمره و طبیعی شد و هر بار که از او میپرسیدی میگفت بسمت محل ارتکاب جرم میروم .
آنجا همان جائی بود که به مهدی خبر مرگ پدر را دادند . خبری که مهدی را ناچار به ترک تحصیل و برگشتن به زمین کشاورزی پدربرای اداره خواهران و برادران ریز و درشتش کرد و اینکه لااقل تعدادی از آنها بتوانند بروند مدرسه . که هنوز انگار تنها آرامش شبهای ده آغوش زنانش بود و بچههائی که به پاس این آرامش قد و نیم قد به جمعیت خانواده اضافه میکرد . بچهها دو سال بعدش مهدی را جائی پیدا کردند و دیدند . چیزی از آن مهدی که یک وقتی قرار بود مهندس مکانیک بشود در او باقی نمانده و مهدی نهایت ارزوهایش بجای رسیدن به “فریبا” شده بود اینکه امسال خوب باران بیاید تا محصول زمینش بیشتر باشد .
تمام اینها بود و کاوه تریا و خاطراتش در مورد تنوع غذائی اعلیحضرت هم بود . واقعاً اعلیحضرت چه غذاهای عجیب غریبی تناول میفرمود . اسمهائی حتی بعد از آن هم هیچکدام از بچهها در هیچ جائی نشنیدند و اینترنت و سرچ و گوگل هم نبود که نه اینکه قدرت خلاقیت کاوه را در اختراع اسم غذا ، که لااقل ریخت غذائی با نام مشابه که کاوه در “تریا” برای اعلیحضرت درست میکرد را ببینند . خالیبندیهای کاوه برای بچهها معمولی شده بود ولی حرفی هنوز مانده بود که تا کاوه به گفتنش دهان باز میکرد همهشان منفجر شده بودند : تا حالا انار ساوه رفتی ؟!