بر صراطِ دلـهـره

نویسنده
کسری رحیمی

» صفحه‌ی بیست

صفحه‌ی بیستم از کتاب “ترس و لرز”، نوشته‌ی “سورن کرکگور” ترجمه‌ی “عبدالکریم رشیدیان”:

 

”… بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، سارا، مادر جوان را بوسید و سارا اسحاق را که لذت و شادی همه‌ی ایام او بود بوسید، و ابراهیم سه روز اندیشناک بر استر می‌رفت و به هاجر و به کودکی که به بیابان کشیده بود می‌اندیشید. او از کوه موریه بالا رفت و کارد را کشید.

شامگاهی آرام بود آن‌گاه که ابراهیم تنها می‌راند و به کوه موریه رسید؛ چهره بر زمین سایید و از خدا طلب کرد گناه او را که می‌خواست اسحاق را قربانی کند و در مقام پدر وظیفه‌ی خویش نسبت به فرزند را فراموش کرده است ببخشاید. بارها در تنهایی آن مسیر را پیمود اما هیچ آرامش نمی‌یافت. نمی‌توانست بفهمد که آیا خواست قربانی‌کردن عزیزترین دارایی‌اش برای خدا، فرزندی که حاضر بود بارها جان خود را برایش فدا کند، گناه است؛ و اگر این گناه بود، و اگر او اسحاق را آن‌گونه که باید دوست نمی‌داشت، نمی‌توانست بفهمد که این گناه می‌تواند بخشوده شود، زیرا چه گناهی از این وحشتناک‌تر است؟

وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر نیز از اندیشه‌ی آن‌گه او و کودک بیش از پیش از یک‌دیگر جدا می‌شوند، و کودک که نخست زیر قلب او آرمیده بود و سپس بر سینه‌اش آرام می‌گرفت دیگر هرگز این‌گونه به او نزدیک نخواهد بود، اندوهناک می‌شود. پس هر دو با هم چند صباحی از این غصه‌ی کوتاه رنج می‌کشند. خوشا به حال کسی که کودک را چنان نزدیک خویش نگاه داشت که دیگر نیازی به اندوه نداشت.

بامدادان بود، همه‌چیز در هانه‌ی ابراهیم برای سفر آماده بود. ابراهیم با سارا وداع کرد و العازر، خدمتکار وفادارش او را در راه بدرقه کرد و سپس به خانه بازگشت. آنان، ابراهیم و اسحاق، هم‌پای یکدیگر راندند تا به کوه موریه رسیدند. ابراهیم آرام و در سکوت همه‌چیز را برای قربانی‌کردن مهیا کرد؛ اما آن‌گاه که برگشت تا کارد را بکشد اسحاق دید که دست چپ او از نومیدی گره شد و لرزشی سرتاپای وجودش را فرا گرفت. اما ابراهیم کارد را کشید…”

 

ابراهیم، پدر ایمان

رابطه‌ی فرد با امر واقع چه باید باشد؟ رابطه‌ی او با زمان چه باید باشد؟ این‌ها دو مسئله‌ای هستند که کرکگور در ترس و لرز مطرح می‌کند. این دو مسئله به هم مرتبطند و به خود زندگی کرکگور نیز به گونه‌ای فشرده پیوند دارند. این دو مسئله در ارتباط‌‌شان با این زندگی، با فردی که او بود به این معناست: آیا می‌توانستم با نامزدم ازدواج کنم؟ آیا بایستی با او ازدواج می‌کردم در حالی که خدا از من، اگرچه نه یک برگزیده لااقل فردی تنها، متفاوت با همه‌ی دیگران ساخته بود، در حالی که ازدواج می‌توانست برای او یک بدبختی باشد؟ آیا باید با او ازدواج می‌کردم در حالی که در خودم غیر از احساس‌های مذهبیم احساس‌های دیگری نیز که همیشه بر آن‌ها چیره نیستم و مرا می‌ترسانند حس می‌کردم؟ و سرانجام آیا باید با او ازدواج می‌کردم در حالی که عمیقا احساس می‌کردم که در همان حال که او زن من می‌شود دیگر آن دختر جوان ایده‌آلی که دوستش می‌داشتم نیست و در واقعیت جای می‌گیرد، در حالی که فقط خاطره‌اش برایم گرانبها باقی خواهد ماند، در حالی که او برایم گرانبها باقی خواهد ماند، اما فقط در گذشته؟

کرکگور می‌کوشد خصلت اصیل لحظه‌ی نخست، لحظه‌ی آغازین را بازیابد؛ او می‌خواهد دختر جوان را، نامزد را در ورای زن، از نو کشف کند. انجام این کار در حوزه‌ی زیباشناسی به کمک احساس‌های تجدیدشونده ناممکن است. دون ژوان یا ادوارد اغواگر همواره سرخورده می‌شوند؛ آن‌ها هرگز به امر واقع دسترسی نمی‌یابند.

در واقع پاسخی که کرکگور به ما خواهد داد چنین است: اگر به قدر کافی ایمان داشته باشم، اگر به راستی شایسته‌ی ابراهیم پدر ایمان باشم، آری می‌توانم با رگینا ازدواج کنم، می‌توانم از او صرف نظر کنم و به برکت معجزه‌ای فهم‌ناپذیر خداوند او را به من بازپس خواهد داد؛ این ازدواج برای من ممکن خواهد بود همان‌گونه که برای ابراهیم ممکن بود فرزندی را که از او صرف نظر کرده بود، دوباره بازیابد و خود زمان نیز دگرگون خواهد شد، به گونه‌ای که من فوق زمان معمولی در زمانی پخته و رسیده خواهم بود. آن‌جا که چیزی نمی‌گذرد و آن‌جا که دختر جوان در زن حاضر خواهد ماند. آیا من ابراهیمم؟

کرکگور به این سوال پاسخ منفی داد و به همین خاطر با دختری که به او قول ازدواج داده بود، ازدواج نکرد.

کرکگور می‌گوید: “من ابراهیم نیستم.” اما مسئله‌ برای او این است که ابراهیم را توصیف کند، او را بفهمد، یا به عبارت دقیق‌تر بفهمد که نمی‌توان او را فهمید، مسئله این است که باید با صداقت هرچه‌تمام‌تر مرزهای میان حیطه‌های گوناگون زندگی را مشخص کرد، باید با صداقت هرچه تمام‌تر زندگی کردن تا پایان با اعتقاد مذهبی را دید، در اعتقاد زندگی کرد و ایمان را که شرابی است مردافکن به چیز دیگری، به آب بی‌مزه‌ی عقلانیت هگلیان مبدل نکرد.

ابراهیم، پدر ایمان به گفته‌ی پولس قدیس، شهسوار ایمان که همراه ایمان از همه دورتر می‌رود، همانند شوالیه‌ی دورر که همراه با مرگ از همه دورتر می‌رود و همانند ایوب با خدا زورآزمایی می‌کند، آری کدام فهم بشری قادر است ابراهیم را بفهمد؟ خطای عبزرگ مکتب هگلی این پندار بود که می‌توان از ایمان فراتر رفت. در حقیقت نه تنها نمی‌توان از ابراهیم فراتر رفت بلکه حتی نمی‌توان به او رسید. باید ایمان را وصف کرد اما باید دانست که هر وصفی از ایمان نارسا است، زیرا نخستین چیزی که از ایمان دانسته‌ایم این است که ایمان رابطه‌ای خصوصی با خداست. حرکت ایمان چیزی پیچیده و با واسطه است؛ ایمان در هم بافته‌ای است که در زمان جریان می‌یابد و روندی پیچیده است. ایمان یه شور است؛ شور، الهام‌بخش هر آن چیزی است که در اعمال ما بزرگ است، الهام‌بخش هر آن چیزی است که در اندیشه‌های ما نامتناهی است، و از شور فردیت و نامیرایی زاده می‌وند؛ هر حرکت نامتناهی با شور تصدیق می‌شود. شور اعظم آن است که ناممکن را انتظار می‌کشد؛ هر چه هدف و موانع بلندتر باشند فرد نیز بزرگ‌تر و ترسناک‌تر است. اینک ابراهیم ناممکن را می‌خواهد، خدا را می‌خواهد و با او زورآزمایی می‌کند. ایمان شوری است وابسته به سرگذشتی که آن را درک نمی‌کند و بی‌وقفه واپس افکنده می‌شود، به روی خودش باز می‌افتد و به باطن حقیقی می‌رسد و در همان حال ظاهر را لمس می‌کند. اندیشه‌ی پرشور به گونه‌ای شورانگیز با مرز خود تصادم می‌کند؛ و “این شکست را به گونه‌ی همان عاشق بینوایی می‌خواهد که با آگاهی کامل به شوری تسلیم می‌شود که می‌داند او را به سوی نابودی سوق خواهد داد.” ایمان شور اعظم است.

ترس و لرز کوششی است بی‌ثمر برای آری گفتن به واقعیت، با عبور از خداوند، برای وادار ساختن لطف الهی به ایفای همان نقش در حوزه‌ی اخلاق که الهام نزد مالبرانش در حوزه‌ی متافیزیک بازی می‌کند. کرکگور می‌گوید: “من نمی‌توانم به نیروی خودم کم‌ترین چیزی از جهان محدود به دست آورم.” کوشش شکست خورده است. کرکگور چنین می‌اندیشد که متناهی نتوانست به تمامی بازیافته شود، زمان نتوانست به گونه‌ای الهی متوقف شود. حرکت نامتناهی نتوانست در این جهان ناسوت تحقق یابد. نمی‌توان پیوند نامزدی را گسست و ناکزد باقی ماند؛ پس‌دادن و بازپس‌گرفتن نمی‌شود؛ و تلاش بیهوده برای آغاز مجدد در راه‌های زیباشناسی و سپس در حوزه‌ی اخلاق برای کسی که ورطه‌های مذهب را مشاهده کرده است حتی قابل کشف است.

نیچه و کرکگور هیچ‌کدام نمی‌توانند اندیشه‌ی کلاسیک ایده‌آل را بپذیرند و هر دو از اندیشه‌ی هگلی سنتز پرهیز می‌کنند. اندیشه‌ی ایده‌آلی برای دست‌یافتن، سنتزی برای انجام‌دادن می‌تواند اکثریت فلاسفه را از سرنوشت تراژیک نیچه و کرکگور حفظ کند. آن‌ها تصور کرده‌اند که یکی از این دو اندیشه زیاده از حد سخت و دیگری زیاده از حد نرمش‌پذیر است.بنابراین برای آن‌ها کاری جز این باقی نمی‌ماند که حداکثر دو اندیشه‌ی نابودی و ساختن را اقامه کنند و خود را به منطبق‌ساختن این دو اندیشه‌ی مرزی متضاد وادار نمایند. انسان باید پشت سر گذاشته شود. انسان باید حفظ شود. این همان کاریاست که نیچه می‌خواست انجام دهد؛ و این همان چیزی است که کرکگور به هنگام نگارش ترس و لرز آن را قصد کرده بود.