روایت پر تب و تاب خرداد

علی کلائی
علی کلائی

خرداد! پر از حادثه یا فاجعه یا اتفاق؟ به هر حال بار دیگر آمد و این بار نمی دانیم در گاه رفتنش چه روزهایی را به روزهای خاطره انگیزش اضافه خواهد کرد؛ روزهایی که نسلی در عصری آن را می خوانند و فکر می کنند که در این روز چه بر ایشان و بر عصرشان و نسلشان گذشته است.

روزهای خرداد بر شمردنی است. گفتنی است و باید ذکر شود که این ماه نه ماهی عادی که ماهی است خاطره ساز و پر مصیبت و فاجعه و حادثه. ماهی که تاریخ تب و تاب دارد و حرف دارد و سخن دارد و ایران نیز و به تعبیر شهید صابر آخر بهار است و اتصالش به تابستان و تب و تاب رفتن بهار و آغاز تابستان و این سیر تحول انگار با تاریخ ایران پیوندی دیرینه برقرار کرده است. پیوندی که هر سال بهارش به صورتی با عزا و البته گه گاهی با شادی دل مردمانش می آید و این شادی یا غم میهمان خرداد ماه است. این ماه سوم عجیب و پر رمز و راز از بهار گل ریزان هزار رنگ و هزار نقش.

اما روزهایش را تا جایی که نگارنده می داند بر می شمرد. باشد که اگر روزی از قلم افتاد بزرگواران تذکر دهند و بر صاحب قلم مبتدی ببخشایند.

دوم خرداد 1376. امیدوارانه آمده بودند مردمان برای آغاز اصلاحاتی که به ایشان نوید داده میشد. رای 20 میلیونی و سیدی خنده رو و یا به تعبیری سید خندان. اما این بهار شادی خیلی زود خزان شد. قتلهای زنجیره ای و بعد تیر ماه خونین 78 و بعد گفت و انجام نداد سید و ماجرای مجلس هفتم و لوایح دو قلو و امثالهم. هنوز جماعتی هستند که همراه اویند. اما هستند همراهان دیروز و جوانان نسل اصلاحات که امروز به کارنامه او همان نامی را می دهند که سید بنی صدر به کارنامه خمینی داد. خیانت به امید. و گفتن این کلمه دردناک است برای نسلی که همه چیزش را از خرداد 76 آغاز کرد و امروز سید خندان پیشتاز آن روزها را درجا زننده و خوف کرده می بینند و خود را در دریای طوفانی تنها و تنها با امید به آینده.

سوم خرداد 1361. نوای ممد نبودی ببینی. خرمشهر، شهر خون آزاد شد. پس از 578 روز اشغال توسط مهاجمین عراقی، خونین شهر به دامان وطن بازگشت. خرمشهر برگشت اما جنگ ادامه پیدا کرد و شد آنچه شد. از اوج فتح خرمشهر به جایی رسید که خمینی جام زهر نوشید و آخرش هم معلوم نشد غرامتمان را از عراق متجاوز گرفتیم یا خیر. عراق چرخید و در سال 2003 امریکا حمله کرد و دولت شیعی در عراق شد دوست و یار و رفیق حاکمان ایران. غرامت ایران هم که هیچ گاه گرفته نشد. خلاصه آزادی خرمشهر حلاوتی داشت که حاکمان ایران با سیاست های ضد وطنی شان زایلش کردند. ماند یاد شهدای رهایی وطن از چنگ اشغال گران که در تاریخ ماندگار شد.

و اما سوم خرداد تنها سالگرد آزاد سازی خرمشهر عزیز نیست.

سوم خرداد سالروز شهادت است. شهادت امیر پرویز پویان شهید فدائی خلق به همراه رفیق شهیدش رحمت الله پیرونذیری.

فدائی خلق شهید امیر پرویز پویان فرزند عزیز شهر مقاوم مشهد است. از بنیانگذاران سازمان چریک های فدائی خلق ایران. نویسنده کتاب ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا. اهل اندیشه و عمل و سرانجام در خانه تیمی در 3 خرداد 1350 به همراه رفیقش رحمت الله پیرونذیری شهید می شود. فدائی خلق فدا می شود تا جهان دیگری برای خلق در زنجیرش بیافریند. یادشان گرامی.

چهار خرداد 1351. تپه های اوین. فریاد الله اکبر محمد حنیف نژاد که در زمان خدمت سربازیش افسر توپخانه بود و این بار نیز سردار شد و فرمان داد و فرماندهی کرد. صحنه اما این بار صحنه شهادت خودش بود. این بار او فریاد زد که من، محمد حنیف نژاد به شما دستور آتش می دهم و بعد با الله اکبری قهقهه مستانه زد و به همراه چهار تن از یارانش عند ربش یرزقون شد. محمد حنیف نژاد، سعید محسن، اصغر بدیع زادگان، عبدالرسول مشکین فام و محمود عسگری زاده. شهدای بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران که پیشتاز مبارزه مردم مسلمان و مستضعف ایران بود و تماما دست پخت جوانانی که جوان اولان زمانه خود بودند. از تجربه گذشتگان خود استفاده کرده بودند اما به ایشان وابسته نبودند. دست بر زانو گذاشتند و بلند شدند و حماسه آفریدند و اندیشه کردند و هنوز هم آثارشان خواندنی است و روایاتشان شنیدنی. 4 خرداد یاد روز حماسه عشق جوان اولان ایران زمین است.

دهم خرداد ماه 1390. مهندس عزت الله سحابی، پدر پیر مردم ایران پس از 81 سال تلاش و مبارزه و مقاومت برای آزادی و برابری و انسانیت در ایران زمین در بیمارستان شهید مدرس چشم از جهان فروبست. یک ماه و نیم در کما بود. به دیدارش می رفتیم و با او سخن ها می گفتیم و درد دل ها داشتیم. مهندس در بودنش پشت بود. دلگرمی بود. وقت کم آوردنمان یار بود. نقدش می کردیم. از دستش شاکی می شدیم. اما دوستش داشتیم و عزیزش و بزرگش می داشتیم. سحابی ملی مذهبی بود با تمام لوازمش. نقدها بر سر جای خود اما سحابی ستونی بود که با رفتنش رفت و جای خالی اش شدیدا حس می شود.

یازدهم خرداد 1390. روز فاجعه. آن روز عاشورا بود. زمین لواسان کربلا و انگار باز خرداد محرم شده بود. در تشییع پدر دختر را کشتند. کشتند و فریاد زدیم و گریستیم. هاله سحابی، اندیشه ورز و قرآن پژوه و فعال حقوق زنان و مادر صلح و ملی مذهبی و فرزند عزیز عزت الله سحابی را کشتند. هاله سحابی که احد قله بحران، قله مدیریت را به همراه یارانش نوشته بود و اهل قرآن پژوهی بود رفت و چه رفتنی. نه در بستر نه در میدان نبرد با خصم زمانه در تشییع پدر. تشییع مهندس سحابی صحنه جنگ بود و جهاد با کفار و هاله چون حمزه سید الشهدا با نامردی خصم ددمنش شهید شد. یازدهم خرداد روز درد است و رنج و ماتم برای تمام آنانی که ان روز در لواسان و در عاشورای لواسان بودند. روز شهادت هاله سحابی.

14 خرداد 1368. روح الله خمینی رهبر نظام جمهوری اسلامی و بنیانگذار نظام ولایت فقیه مرد. او چه ها که نکرد. سید بنی صدر گفت خیانت به امید. هزاران هزار کشتار و شبی سیصد و چهارصد تیر خلاص در اوین. سالهای سیاه دهه شصت و کشتارها و همه تحت امر رهبری او. جنگ 8 ساله و هزاران شهید و میلیاردها ریال خسارت. و ادامه اش پس از فتح خرمشهر به فرمان او. شاید روزی باید بشوند که بی ترس از حکومتیان و خواهندگان بازگشت به دوران طلائی او کارنامه اش واکاویده شود. بی قضاوت. اینکه چه گفت و بعد چگونه مدعی شد که خدعه کرده و خدعه هم حلال است و…. قصه کارنامه خمینی همچنان باز است.

 

اما 14 خرداد تنها از آن خمینی نیست

14 خرداد 1307. ولادت سید موسی صدر در شهر قم. امام محرومان. آیت اللهی ایرانی که فرزند مرجع تقلید زمانه است. اولین دانشجوی روحانی در رشته حقوق در اقتصاد در دانشگاه تهران. اهل قلم و اندیشه. بنا بر وصیت امام شرف الدین به لبنان می رود. صور و صیدا و بعد بیروت و ابتدا امام مسلمین می شود و بعد برای همه لبنانیان از همه طوائف امام می شود. مسیحیان مسیحش می بینند و لبنانی ها عاشق اش هستند. می شود امام سید موسی صدر. امام محرومان حرکه المحرومین را پایه می نهد و چون ملی گرایی را ارج می نهد به احترام ملی گرایی لبنان جنبش امل را پایه گذاری می کند که مخفف افواج المقاومه اللبنانیه است. عزت را نه تنها به شیعیان لبنان که کل جامعه لبنان باز می گرداند. با اعتصاب غذایی جنگ متوقف می کند و این نشان از میزان اعتبارش در میان لبنانی ها دارد. طوائف مسیحی او را در هنگام دعوا حکم خود می دانند. در کلیسای کبوشین در بیروت در عید روزه مسیحیان منبر می رود از ادیان در خدمت انسان سخن می راند. هرگونه ضدیت با آزادی انسان را رد می کند و آزادی انسان را مطلق می شمارد. اینقدر اعتبار پیدا می کند که بستنی فروش مسیحی وقتی از دست همسایه مسلمانش شاکی می رود، جایی امن تر از خانه سید موسی صدر نمی یابد و از او می خواهد که دخالتی بکند امام صدر به بستنی فروشی او می رود در آنجا بستنی می خورد تا نشان دهد که لبنانی ها برادرند با هر دین و از هر طائفه. اما دستان حسود لیبیایی و ایرانی و دشمنانش او را بر نمی تابند در سفرش به لیبی او را می ربایند تا امروز جهان منتظر بازگشت اوست. می دانیم زنده است. اما کجاست؟ سوالی است که بیش از 33 سال است بی جواب مانده است. امام سید موسی صدر حفظه الله در 14 خرداد 1307 در قم به دنیا آمد.

15 خرداد 1342. بازداشت روح الله خمینی و حمایت مذهبیون و نهضت آزادی ها و همه نیروها از او. داستان اصلاحات ارضی و انقلاب سفید. بازداشت خمینی در صبحگاه 15 خرداد و خروج مردم کوی و برزن بر علیه دیکتاتور. خمینی در آن روزها مرجعی بود مطرح که سیاسی بود و بر علیه دستگاه. بازداشتش خروج مردمان را در پی داشت. اما رژیم دیکتاتوری ستمشاهی بر رسم همه دیکتاتور ها بر روی مردم آتش گشود و کشت. گفته می شود که تظاهرات ان روز و بالاخص بعد از ظهر 15 خرداد برنامه ریزی شده بود. هر چه بود 15 خرداد 1342 مقطعی شد برای تغییر تحلیل ها. تا آن روز مبارزه قانونی بود و همه هم نظر بر مبارزه قانونی با رژیم شاه. اما از آن روز به بعد سخن شد همان حرف مهندس بازرگان در دادگاه در سال بعدش که گفته بود ما آخرین گروهی هستیم که با شما (رژیم شاه) با زبان قانون اساسی سخن می گوییم. و همین هم شد. بعدی ها جوانانی بودند که زبانشان چیز دیگری بود. مسلح بودند و برانداز. روحانیت نیز تغییر موضع داد و به رهبری خمینی برانداز شد و خلاصه داستان به جای اصلاح نظام به سوی براندازی نظام چرخید تا 22 بهمن 57 که نظام سلطنتی فروریخت. بماند که پس از آن همان روابط طاغوتی در ظاهری اسلامی جایگزین شد که خود جای سخنی مجزا دارد.

18 خرداد 1380. انتخاب سید محمد خاتمی برای بار دوم با بیش از 21 میلیون رای. باز امیدی دوباره به نسلی که در آخرین سالهای دهه 70 در حال ناامیدی بود. تعطیلی مطبوعات را بصورتی فله ای دیده بود و امید داشت که از انتخاب دوباره سید خندان که می گفت ایستاده است چون شمع و از آتش نمی هراسد طرفی ببندد که نشد و شد آنچه که در سال 84 شد. انتخاباتی که از آن احمدی نژاد در آمد. تحت نظارت وزارت کشور اصلاح طلب.

21 خرداد 1390. صابر صبرش تمام شده بود. پدر رفته بود و خواهر شهید شده بود در عاشورای لواسان. هدی صابر معلمی بود برای شاگردانش که تنها درس و سخن نمی داد. صابر معلم زندگی بود. چه بسیار که در ریز زندگیشان صابر را معلم خود می دانستند. روزنامه نگار، مترجم، فعال ملی مذهبی، برای 1000 جوان سیستان و بلوچستانی اش پدر و برای شاگردانش در حسینیه ارشاد تهران معلم-پدر بود. بارها بارها دستگیر و زندانی شده بود و ایستاده بود. اخلاقی داشت در اوج انسانیت. نگاهی داشت نافذ که وقتی به چشمانت نگاه می کرد گرم می شدی و اگر کار بدی کرده بودی شرم می کردی به چشمان آقا هدی نگاه کنی. مرد منش، معرفت و مرام بود. جوانی از شاگردانش از زندان آزاد می شد و هدی صابر با شیرینی به ملاقات او می رفت. استادی به ملاقات یکی از کوچکترین شاگردان خود می رفت. هنوز شاگردان هدی طعم و حلاوت درسهایش را از هشت فراز و هزار نیازش تا باب بگشایش را در زیر دندانهای تحلیل و اندیشه خود دارند. هدی صابر اما رحلت پدر را و شهادت خواهر را تاب نیاورد. اعتصاب غذا کرد. اما هدی را، معلم را اعتصاب غذا نکشت. صابر را ضرباتی کشت و شهید کرد که جمجمه اش را شکست. صابر شهید شد. معلم شهید شد و به یارانش، به عشقش حنیف جوان اول و طالقانی پدر و بازرگان و سحابی و شریعتی پیوست. صابر شهید شد و شاهد بود و شاهد شد و شهید بود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

22 خرداد 1388. انتخابات ریاست جمهوری و دهمین دوره آن. تقلب در اوج و آغاز جنبش سبز و اعتراض مردم با شعار رای من کجاست. شعاری که خیلی زود به مرگ بر دیکتاتور بدل شد و مردم ما به این نتیجه رسیدند که نه تنها باید به دنبال رای خود در آن انتخابات که باید به دنبال رای خود از رفراندوم جمهوری اسلامی در سال 58 بگردند. شعارها شد مرگ بر دیکتاتور و جمهوری ایرانی و مرگ بر اصل ولایت فقیه و این بود که بدنه استبداد ولایت فقیه را در ایران لرزاند که وحشی شد و کشت و کشت و 22 خرداد 1388 نیز برای بسیاری از فعالین شد همان داستان 15 خرداد 1342 برای فعالین زمان خودش در رژیم شاه. تغییر هدف که قطعا تغییر روش می آورد و تغییر استراتژی و تاکتیک متناسب با ادبیات زمانه و روزگار و قرن. هنوز جا دارد تا تکوین و تکمیل شود و این تغییر گل بدهد. باید منتظر بود.

25 خرداد 1352. یک مرد در محاصره خیابانی در خانه ای در خیابان غیاثی در جنوب شرق تهران به شهادت رسید. مجاهد خلق شهید رضا رضایی در سال 1326 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. 15 خرداد 42 را دید و دریافت که باید راهی دیگر را برای مبارزه آزمون کند. به همراه برادرش شهید احمد رضایی با تراب حق شناس آشنا شد و بعد شد دوست و یار شهید سعید محسن که بنیانگذار بود و سرفراز. رضا یار علی باکری بود و شاگرد دکتر شریعتی و مجذوب او. گذشت و رفت به خارج از کشور آموزش دید و آمد و در سوم شهریور 1350 دستگیر شد. اما رضا رضایی با طرح فرار دقیقی که توسط یاران سازمانی اش طراحی شده بود از زندان اوین فرار کرد تا با توجه به ضربه سال 50 و بازداشت اکثریت کادر رهبری بتواند در بیرون زندان به سازماندهی مجدد نیروها بپردازد. و سرانجام در نیمه شب 25 خرداد 1352 در خانه ای تیمی شناسایی شد و درگیر شد و شهید شد. رضا رضایی پس از احمد سومین شهید خانواده رضایی بود و قبل از او و پس از برادرشان احمد، گل سرخ انقلاب مهدی رضایی نیز به خیل شهیدان پیوسته بود تا با شهادت رضا خانواده رضایی یکی از حق دار ترین خاندانهای مبارزاتی در تاریخ ایران بشود. یاد حاج خلیل رضایی فقید پدر این شهیدان سرفراز گرامی.

25 خرداد 1390. از میدان امام حسین تا میدان آزادی جمعیت موج می زد. اینسو تر از هفت تیر و از پائین شهر نیز به همینصورت. همه آمده بودند. روزی برای وحدت و حضور همه از هر قشر و اندیشه و همه تهرانی و همه برای رایشان که دزدیده شده بود. سه و نیم میلیون تا 5 میلیون و تا 7 میلیون. هر چه بود بیش از بزرگترین نمایش های حکومتی بود. و اما سکوت و رعایتش بدون انتظامات و بگیر ببندهای حکومتی و با وحدت مردم. یکی از به یاد ماندنی ترین روزهای وحدت ملی و نمایشش در تهران.

26 خرداد 1344. هنوز از 15 خرداد خونین دو سالی نگذشته که اولین گروه بچه مسلمان ها حرکتی را آغاز کرده اند. جمعیت های موتلفه اسلامی که مسلمانان سنتی هستند و گوش به فرمان حوزه و نهاد رسمی دین. برخلاف مجاهدین و جریان شریعتی که زیر پرچم روحانیت هیچ گاه نرفتند. چهار تن بودند. محمد بخارائی، محمد صادق امانی، رضا صفار هرندی و مرتضی نیک نژآد. عملیاتی کردند به نام عملیات بدر و تشخیص داده بودند که ام الفسادی به نام حسنعلی منصور را بکشند که کشتند و بعد محاکمه و اعدام. جوانان صادقی بودند که در راه عقیده شان گام برداشتند و شهید شدند و البته مسئولیت ترورشان ماند برای آن آخوندی که به ایشان مجوز ترور داده بود که بسیاری از متدینین اساسا ترور را در اسلام جایز نمی دانند که بحثش جداست. مراجعه شود به کتاب بهای آزادی و دفاعیات دکتر محسن کدیور در سالهای اصلاحات.

29 خرداد 1356. معلم شهید دکتر علی شریعتی و شهادتش در ساوت همپتون در انگلستان به طرزی مشکوک و مرموز. روشنفکر دینی و معلم اندیشه و عمل و راهنما. اهل روش و منش و انصافا خوش منش. از روستای کاهک مزینان و فرزند آیت اللهی که لباس روحانیت بر زمین نهاده بود و کت و شلوار و کراوات می زد و می دانست نهاد رسمی دین با مردم چه کرده است. شریعتی فریاد زد که ما در اسلام روحانی نداریم. او اسلام را منهای روحانیت و به علاوه علمای راستین می خواست. اما همه بیمش و همه امیدش از همین حوزه های علمیه بود. می دانست که رگ خواب مردمان در روستاها و قصبات دست همینهاست و دست شبکه عظیم روحانیت حوزوی. شریعتی روشنفکر بود. پیامبری کرد که خود می گفت روشنفکران پیامبران جامعه خویشتن اند. او تدوین ایدئولوژی کرد و همین شد بهانه دست بعدی ها و البته آن بعدی ها بقیه اش را در اسلام شناسی درسهای مشهد نخوانند که ایدئولوژی مورد نظر شریعتی هر 20 سال ( به تعبیر دکتر) باید توسط روشنفکران به مثابه پیامبران جامعه خویشتن دوباره تدوین شود. شریعتی خواب روحانیت سیاه صفوی را آشفت تا آنجایی که بارها فتوای ارتدادش را صادر کردند. شیخ قاسم اسلامی ها و کافی ها لعنش کردند و شریعتی را خدا میان مردم عزیز کرد تا خار چشم جباریت روحانیت صفوی باشد. عزتش حسودی یاران دیروزش را به همراه آورد و مطهری نیز فحشش داد و از مرگش خوشحال شد و در نامه به خمینی شریعتی را جاسوس خواند! اما مطهری بر نکته ای دقیق انگشت گذاشته بود. او در نامه به خمینی در باره شریعتی می نویسد : “کوچک‌ترین گناه این مرد بدنام کردن روحانیت است. او همکاری روحانیت با دستگاه‌های ظلم و جور علیه توده مردم را به صورت یک اصل کلی اجتماعی درآورد و مدعی شد که ملک و مالک و ملا و به تعبیر دیگر تیغ و طلا و تسبیح همیشه در کنار هم بوده و یک مقصد داشته‌اند.”

آری مطهری درست فهمیده بود. شریعتی آمد تا خواب این نهاد خفته بر دیانت خلق را پریشان کند. که فریاد بزند برای رسیدن به عرفان و برابری و آزادی باید بر زر و زور و تزویر شورید و زر و زور و تزویر یعنی تیغ و طلا و تسبیح. یعنی فرعون و قارون و بلعم باعورا و جالب اینجاست که قارون های زمانه فرعون را و بلعم باعوراهای زمانه را تغذیه می کردند و فرعون زمانه شریعتی او را 18 ماه به انفرادی در کمیته مشترک افکند و شکنجه اش کردند و بلعم باعوراهای زمانه نیز حکم قتلش را و ارتدادش را حتی پس از شهادتش دادند. و فرعون نیز آخر او را در شبی و سحرگاهی در انگلستان به شهادت رساند. اما آنچه ماند نه سیاهی روحانیت صفوی که شریعتی و معلمیش بود. بیش از 30 سال از شهادت شریعتی می گذرد و همه از روحانیت صفوی و حکومت جمهوری اسلامی و اصلاح طلبان سروشیست و مارکسیست ها و لیبرال ها و همه و همه در پی شریعتی زدائی اند و هرچه جلوتر می رویم گل اندیشه شریعتی بیشتر نمودار می شود. شریعتی دوباره به نیاز زمانه ما و کشورهای در آستانه تحول بدل می شود.

30 خرداد 1360. رئیس جمهور بنی صدر عدم کفایت سیاسیش توسط مجلسی که انتخاباتش زیر سوال است اعلام می شود. مردم و سازمانهای انقلابی به خیابان می ریزند. در خیابان درگیری می شود و دستور کشتن مردم کف خیابان توسط حزب جمهوری و کمیته ها و خمینی صادر می شود. هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود در 31 خرداد 60 می گوید که صبح به مجلس رفته و از نهادهای انقلابی بابت دستگیری، محاکمه و مجازات عاملین اغتشاشات روز قبلش تشکر کرده است! ظرف کمتر از 24 ساعت گرفته اند و بازجویی کرده اند و دادگاه برگزار کرده اند و اعدام و این یعنی عدالت در نظام خمینی ساخته. 30 خرداد 1360 و کودتای حزب جمهوری با رهبری اعلای خمینی بر علیه مردم و نیروهای مردمی می شود آغاز حدود یک دهه کشتار و قتل هزاران فرزند ایران زمین در زندانهای جمهوری اسلامی و بسته شدن فضا در اعلا درجه خودش که تنها خود حکومتی ها می مانند که آنها نیز در میانه دهه شصت به دو جریان راست و چپ (روحانیت و روحانیون) تقسیم می شوند. اینکه عملکرد بنی صدر درست بود یا خیر، عملکرد مجاهدین درست بود یا خیر خود جای بحث دارد. اما 30 خرداد 1360 یک مقطع تاریخی است و چرخش فضا و وضعیت. یک گاه تغییر.

30 خرداد 1390. روز قبلش سید علی خامنه ای در منبر نماز جمعه تهران گریسته است. و البته صراحتا گفته که من بعد خون کشته شدگان به گردن رهبران جنبش سبز و خود مقتولین است. مردم به اعتراض می آیند و این بار به دستور خامنه ای در تهران حمام خون به راه می افتد. تکرار 30 خرداد پس از 30 سال. ندا اقا سلطان، اشکان سهرابی، مسعود هاشم زاده و دهها تن به شهادت می رسند. علی مطهری بعدها در مناظره با حمید رسایی اعلام کرد که شهدای 30 خرداد 90 شصت نفر بوده اند. به هر حال سی خرداد خونین دیگری پس از سی سال شکل می گیرد. دفعه قبل به دستور خمینی و این بار به دستور ولی فقیه بعدی سید علی خامنه ای. انگار تقدیر ولی فقیه های نظام ولایی داشتن یک سی خرداد خونین است. فاعتبروا یا اولی الابصار.

31 خرداد 1360. یک روز پس از کودتا در جبهه ها جنگ. دکتر مصطفی چمران که عضو نهضت آزادی و شاگرد طالقانی و برادر و یار و همراه علی شریعتی است به روایتی بر اثر اصابت خمپاره در محور دهلاویه در هنگام شناسایی شهید می شود. دانش آموخته عاشق پیشه دانشگاه برکلی و تگزاس، زرق و برق غرب قانعش نمی کند. معلم می شود و با خانمی که شیفته او بوده (پروانه خانم) ازدواج می کند. نهضت آزادی ایران در خارج از کشور را به همراه یارانش مانند ابراهیم یزدی و صادق قطب زاده و علی شریعتی و سیدبنی صدر و دیگران بنیانگذاری می کند. چمران شاگرد بازرگان است و خوی بازرگانی دارد. بنیان گذار است. انجمن های اسلامی در آمریکا راه می اندازد. عضو شورای مرکزی جبهه ملی در آمریکا می شود و به عنوان عضو هیئت اجرایی و مسئول مالی به فعالیت ادامه می دهد. چمران آنقدر در امریکا می ماند و فعالیت می کند و پس از گرفتن دکتری دیگر به این جمع بندی می رسد که باید برود. مصطفی آدم ماندن در زرق و برق نیست. او باید برود و می رود.

به مصر می رود. به همراه دوست و برادرش دکتر ابراهیم یزدی و بنیانگذاری می کند اولین پایگاه آموزش جنگ های مسلحانه را. جایی که بعدها هم فلسطینی ها را آموزش می دهد و هم مجاهدین و فدائیان خلق ایرانی را. دو سال سخت ترین شرایط جنگ های پارتیزانی و چریکی را می آموزد و شاگرد ممتاز زمانه می شود.

دقت کرده اید. خرداد ماه شاگردان ممتاز زمانه است.

به لبنان می رود و در کنار سید موسی صدر معشوقش را می یابد. سر به راه سید موسی نهاد و کویر شریعتی به دست در جبهه های لبنان جنگید. امل را به همراهی سید صدر بنیان نهاد و همراه سید موسی بود تا انقلاب 57. پس از آن به ایران آمد. وزیر دفاع استادش مهندس بازرگان شد و عضو نهضت آزادی بود. هرجا که برای ایران مسئله ای بود مصطفی جنگید. جنگ نقد دارد و نقد جنگ مصطفی به جای خودش. اما شان چمران را نمی توان تقلیل داد. آنقدر جنگید و اتاق نشینی نکرد که 31 خرداد 60 دیگر کالبدش روحش را تحمل نکرد و روح چمران کالبد را شکافت و پرید و شهید شد. و سوال باقی است که آن خمپاره شصت بی پیر از کجا آمد. شایعات هنوز هست. از خودی بود یا از دشمن. یکی از مبهم ترین نقاط تاریخ جنگ است شهادت چمران که چه کسی مصطفی را از ملت ایران گرفت. چمران شاهد بود و شهید شد. یادش گرامی

و اینگونه کارنامه خرداد ماه به پایان می رسد. ماه عجیبی است. این همه رویداد در یک ماه خود حکایت از بار داری ماهی دارد که تب و تاب تحول از بند بند آن می جوشد و می طراود. خرداد ماه حادثه است و ماه فاجعه. ماه حماسه است و تغییر و شهادت و باز عاشورا و باز کربلا و باز تدفین غریبانه و زهرا گونه یک مادر و خرداد….

ماه عجیبی است. باشد که بدانیم در چه ماهی نفس می کشیم.

خرداد ماه، لحظه لحظه اش شنیدنی است. کافی است گوش تیز کنیم به نوای تاریخ. درسها دارد.