سالی که بهارش را دزدیدند !
عطا گیلانی
نمیدانم چرا گلاب بوی جوراب را تداعی میکند
نمیدانم!
نمیدانم چرا گل محمدی حالم را به هم میزند
و با دیدن گل لاله
بغضم میترکد
نمیدانم چرا
وقتی که روی فرش کاشی راه میروم
سرانگشت دستهایم خونمرده میشوند
و…
بد تر از همه
صدای کریه موذن
از منارهایست که روی شانه من ساختهاند
و ندای حی علی خیرالعمل
که از خیرالعمل تهی است!
من از سرزمین گل و کبوتر و سرنیزه میآیم
گل و کبوتر برای تزیین تابوت
و سرنیزه را هر جمعه در هنگام نماز
نشانم می دهند
با بسمه قاسم الجبارین
و من در مقابل قاسم الجبارین
سر تعظیم فرود میآورم
و بوی گلاب را تا اعماق جانم استنشاق میکنم
من از سرزمین مفاخر باستانی میآیم
از سرزمین نوروز
و هفت سین
و سرکه
و سمنو
و سکههایی که به سقزی نمیارزند
و برکت خدا
نام دیگری برای دلار است
و چیز بکری
جز بهار
برای تجاوز نمانده است
من از سرزمین مفاخر باستانی میآیم
جایی که کوروش را خواب کردند
تا گئوماتای دروغین را
به جای خشایارشاه مجنون بنشانند
من از کدامشان بگریزم؟
از کدام چاله؟
به کدام چاه؟
که نفرین گاو آپیس بر پیشانیام نشسته است
آهای هرودوت
تاریخت را دوباره بنویس
و بنویس
که این مردم
بیآن که بادبان برافرازند
بیآن که قایقی به آب اندازند
در سراب خویش غرق شدند
غرق شدند!