آلن رنه که از معروف ترین فیلمسازان تاریخ سینمای فرانسه محسوب می شود، در ششمین دهه فیلمسازی اش کماکان فیلم هایی خاص می سازد که سال هاست به مانند فیلم های دوره اوجش، جنجالی نیست و چندان ستایش نمی شود، اما هنوز از فیلمسازی حکایت دارد که هیچ چیز بر جهان شکل گرفته و متمایز او چندان تاثیر عمیقی نمی گذارد.
سرد، سرد، سرد
رنه که با مستندهای درخشانی چون “گوئرنیکا” و “شب و مه” در اوایل دهه پنجاه به شهرت رسید، همزمان با موج نو سینمای فرانسه، دو فیلم بسیار مهم “هیروشیما، عشق من” و “سال گذشته در مارین باد” را خلق کرد که امروزه همواره تدریس می شوند و در کتاب های تئوریک سینما مورد بحث اند، اما از دهه هفتاد فیلم های او خاص تر و عجیب تر شدند تا آنجا که به طور کلی در حاشیه جریان اصلی سینما قرار گرفتند و حتی منتقدان هم معمولاً توجه چندانی به آنها نکردند(عجیب این که همین سرنوشت فیلم های ژان لوک گدار هم بود).
فیلم تازه رنه ادامه حال و هوای فیلم هایی است که او با “موریل” بدان پا نهاد و با “ملو” به اوجش رسید: فیلم های کم خرجی که با سبکی سرد به آدم های تنهای معاصر می پردازند. “ترس های خصوصی در مکان های عمومی”- با عنوان فرانسوی “ قلب ها”- در راستای فیلم های سه دهه اخیر رنه، دهان کجی غریبی است به غالب فیلم های پر هیاهو و پر زرق و برق معاصر که بر خلاف همه آنها هیچ ابایی ندارد که کاملاً تئاتری به نظر برسد و فیلمساز از این که فیلم نمای خارجی ندارد و متکی بر دیالوگ است، هیچ هراسی به خود راه نمی دهد.
با این حال اما فیلم شدیداً سینمایی است: حذف همه حشو و زوائد و تلاش برای رسیدن به یک زبان خالص که در آن بتوان سردی جهان شخصیت ها را با سردی فیلم به تماشاگر منتقل کرد؛ که این بار حداقل کاملاً موفق تر از فیلم های سال های اخیر رنه به نظر می رسد.
رنه – که به خاطر این فیلم به حق جایزه شیر نقره ای بهترین کارگردان را در آخرین جشنواره ونیز از آن خود کرد- از آدم های معاصر ملموسی حرف می زند که در ظاهر بسیار متین و موقر و بدون مشکل به نظر می رسند، آدم هایشهری ای که ما به طور روزمره با آنها برخورد می کنیم، اما رنه نقبی می زند به درون آنها، درونی کاملاً پیچیده و غم انگیز که سردی بی انتهایش با سرمای حاکم بر شهر پیوند می خورد و یکی می شود.
از پاریس شاد و سرزنده، تنها نماهایی داخلی و دورادور وجود دارد که چقدر سرد و برفی و دلگیر به نظر می رسد. سرمای حاکم بر محیط و شخصیت ها – که مساله اساسی فیلم است- با جان و جهان فیلم یکی می شود و نماهای طولانی و بی کنش رنه، بازتاب تصویری همان جهان بیرونی ای می شود که در ان “قلب ها” همه تنها می مانند.
به طرز عجیبی هیچ رابطه ای به ثمر نمی رسد. شخصیت ها در یک دایره بسته کوچک قرار دارند که ظاهراً گریز و گزیری از آن نیست. همه چیز در یک جهان کوچک- همین جهان کوچک اطراف ما- خلاصه می شود. مردی در یک بنگاه معاملات املاک کار می کند، جایی که همکارش که زن غریبی است، همیشه در کنار اوست. مرد برای زن و شوهری که با هم مشکل دارند، پی خانه تازه ای می گردد، اما این زوج از هم جدا می شوند و قضیه منتفی می شود. مردی که در حال جدایی از همسرش است با خواهر مرد بنگاهی برخورد می کند و مکانی که آنها همدیگر را ملاقات می کند، توسط کسی اداره می شود که زن همکار مرد بنگاهی، پرستار پدرش است… گویی به جز این چند نفر که بی آن که خود بدانند با هم در ارتباطند( و تنها دانای کل- فیلمساز؛ که با نماهای عجیبی از بالای سقف در خانه های مختلف، خداگونه به شخصیت هایش نگاه می کند - و ما که از ارتباط آنها با یکیگر باخبریم) کس دیگری در این جهان وجود ندارد. این تلخی جهان فیلم را صدچندان می کند و تنهایی شخصیت های آن را افزون تر. نماهای داخلی فیلم و نبود نمای خارجی، بر تنگی و تلخی زندگی معاصر شهری صحه می گذارد و بسته و طولانی بودن نماها و دیزالوهای ممتد برکسالت بار بودن آن.
فیلم سرد و غریب پیش می رود. ارتباطی شکل نمی گیرد و تنها رابطه ای که در حال شکل گیری است با یک سوء تفاهم از هم می گسلد و تنها زوجی که در طول فیلم با هم زندگی می کنند، از هم جدا می شوند. همه رابطه ها محتوم به شکست است و تنهایی مطلق وگسترده تا اعماق روح. غم، حس مشترک همه شخصیت هاست و جالب این که هیچ کدام هیچ وقت آن را بر زبان نمی آورند، چون شاید اساساً کسی برای گوش دادن نمی یابند. تنها در نمای پایانی، خواهر و برادری که تلخ ترین لحظه های زندگی شان را می گذرانند، بی آنکه کلامی بر زبان بیاورند، سر بر شانه هم می گذارند. بیرون کماکان برف می بارد…