در بخش اول توضیح داده شد که ایران مانند هند و الجزایر کشور مستعمره نبود که برای استقلال مبارزه کند. شعار استقلالطلبی در کنار آزادیخواهی در انقلاب ۵۷ ناشی از بد فهمی معنی استقلال بود. منظور از شعار اسقلال طلبی در ایران قطع رابطه با سرمایهداری جهانی و آمریکا بود، نه بیرون راندن استعمارگرانی که وجود نداشتند. در بخش دوم این مقاله دلیل بدفهمی از استقلال به سه تئوری رایج در سطح جهان و نفوذ آنها درفرهنگ سیاسی ایران اشاره و نظریه “نو استعماری” بعنوان یکی از این سه تئوری توضیح داده شد، دراین بخش توجه خواننده را به دو نظریه رایج دیگر جلب میکنم.
تز این بخش این است که خواست قطع رابطه با سرمایهداری غرب، و آمریکا استقلال نام گرفته بود. در حالیکه قطع رابطه و یا به عبارتی وابستگی هم نادرست بود. رابطه با سرمایهداری غرب ضرورت رشد صنعتی و اقتصادی ایران بود. مشکل ایران نه وابستگی اقتصادی، بلکه دیکتاتوری، فساد و نبود آزادی سیاسی بود، و انقلاب نیز به همین دلیل انجام میگرفت. نیروهای چپ مبلغ اصلی نظریه وابستگی و خواست قطع رابطه با سرمایهداری غرب بودند.
ساخت گفتمان سیاسی چپ در جهان از دو منبع تعذیه میکرد که هر دو به شدت ضد امپریالیسم، ضد سرمایهداری و ضد آمریکا بودند. یکی بلوک سوسیالیستی، و دیگری منابع آکادمیک و دانشگاهی نئومارکسیستی غرب. آنها در حوزه عمل به یکدیگر وصل میشدند. فرهنگ سیاسی ایران نیز به شدت از این دو منبع متأثر بود.
نیمه فئودال، نیمه مستعمره
بخشی از نیروهای سیاسی چپ ایران تحت تأثیر نظرات مائوتسه تنگ رهبر انقلاب چین بودند. مائوئیسم یک پدیده جهانی بود. این جریانات به تعبیت از الگوی چینی، ساختار اقتصادی - سیاسی ایران را نیمه فئودال، نیمه مستعمره، یا شبه فئودال، شبه مستعمره میخواندند. با این پیش فرض نادرست شعار استقلال طلبی در انقلاب ۵۷ معنی مییافت. ولی ایران نه مستعمره بود و نیمه مستعمره و شباهتی به وضعیت چین هم نداشت. درقرن ۱۶ و ۱۹ بخش کوچکی از سرزمین چین، یعنی شبه جزیره ماکائو و هنگ کنگ به ترتیب مستعمره پرتقال وانگلیس محسوب میشدند؛ بطوریکه تاسال ۱۹۸۷ و ۱۹۹۹ درکنترل یا اجاره این دو دولت باقی ماندند. باتوجه به این امر چین را کشوری “نیمه مستعمره” مینامیدند. از طرف دیگر سرمایهداری هنوز در چین به اندازه کافی رشد نکرده بود که بتوانند آنرا سیستمی سرمایهداری بخوانند؛ و مانند بسیاری از کشورهای شرقی از ساختار فئودالیسم اروپایی هم برخوردار نبود. با توجه به این ویژگیها چین را کشوری “ نیمه فئودال” میخواندند. اگرچه واژه نیمه فئودال مبهم و نارسا است، ولی موضوع این نوشته نیست. علی رغم این دو ویژگی، انقلاب ۱۹۴۹ چین، انقلاب استقلال طلبانه نبود. چین برای استقلال ماکائو و هنگ کنگ نمیجنگید. پس از انقلاب نیز این دو بخش همچنان دراشغال خارجیها ماند.
برخی نیروهای سیاسی ایرانی با استقاده از همین الگو، ایران قبل از انقلاب را با همین واژه ترکیبی “نیمه فئودال، نیمه مستعمره” توصیف میکردند که بیانگر وضعیت ایران نبود، و اگرهم بود، مانند چین نمیتوانست توجیه گر شعاراستقلال طلبی در انقلاب باشد. ایران درآستانه انقلاب ۵۷ شباهتی به چین در سال ۱۹۴۹ نداشت و این الگوبرداری هم نمیتوانست پایه شعاراستقلال خواهی قراربگیرد. نیمه فئودال دانستن اقتصاد کشاورزی ایران هم توصیف دقیقی نبوده است. ولی موضوع این نوشته نیست. بهرحال نظام اقتصادی – اجتماعی ایران هرچه نامیده شود پدیدهای درونی بود و ربطی به سلطه استعمار، یا نیمه استعماری بودن آن که توجیه گر شعاراستقلال طلبی ایرانیان در انقلاب ۵۷ باشد نداشت. میتوان پرسید پس دلیل طرح این شعار چه بود. معتقدین به این شعار، ضد سرمایهداری و ضد آمریکا بودند و رژیم شاه را وابسته میخواندند. بنابراین مقصود از استقلال همان قطع رابطه با غرب به ویژه آمریکا بود. ولی خواست قطع رابطه با غرب نیز بیشتر ایدئولوژیک و سیاسی بود تا بر بستر یک مطالعه عینی.
تئوری رشد وابسته (بورژوازی کمپرادور )
اگر تئوری نخست رابطه نواستعماری، و تئوری دوم نیمه مستعمره بودن ایران را توجیه ضمنی خواست استقلال طلبی انقلاب میدانست، تئوری سوم بر “وابستگی اقتصادی و سیاسی” رژیم شاه، یا نفی “بورژوازی کمپرادور(دلال)” تکیه داشت. پس به مانند تئوری دوم، استقلال طلبی به معنای قطع رابطه با غرب بود که با هدف ساخت بدیل سرمایه داری، یعنی سوسیالیسم و عدالت خواهی طرح میشد. به همین دلیل توجه جدی به مسأله آزادی نشد و کمتر کسی به فکرساخت اهرم حفظ آزادی و دمکراسی، یعنی جامعه مدنی بود. آزادی بدون جامعه مدنی، اگرهم بدست آید، پایدار نخواهد ماند. به همین دلیل عمر آزادی در ایران پس از انقلاب شش ماه بیشتر طول نکشید. اما تجربه موفق به اصطلاح بورژوازی کمپرادور(دلال) یا “رشد وابسته” درکشورهای مشابه ایران که انقلابی در آن رخ نداده بود، مانند برزیل، مکزیک، تایوان، سنگاپور، کره جنوبی و ترکیه مهر باطل بر نظریه وابستگی بعنوان عامل عقب ماندگی زد. همه این کشورها مانند ایران کشور مشکل سیاسی داشتند. در این بخش به زمینههای پیدایش این نظریه و ویژگیها و اثرات آن بر دگرگونیهای ایران میپردازم.
تئوری رشد وابسته از آمریکای لاتین آغاز شد و فرهنگ سیاسی ایران را نیزسخت متأثر کرد. بزرگترین عامل و واقعهای که بسترساز شکل گیری “تئوری توسعه وابسته” یا مختصر تئوری وابستگی شد دو رخداد مهم بود. یکی پیاده کردن طرح موسوم به “مدرنیزاسیون” ازطرف آمریکا، و دوم تجاوز و کودتاهای آمریکایی برای خنثی کردن حکومتهای ملی یا شبه سوسیالیستی در آمریکای لاتین. (تئوری مدرنیزاسیون ادامه ویلسونیسم در برابر لنینیسم بود که بعدا توضیح داده خواهد شد). حمله ارتش آمریکا به جمهوری دومینیکن در سال ۱۹۶۵ و سرکوب قیام مردم با پشتیبانی افسران آگاه یکی از این رخدادها بود. یورش آمریکا به جمهوری دومینیکن به فضای ضد امپریالیستی در آمریکای لاتین دامن زد. کودتای دست راستی در برزیل در سال ۱۹۶۴ و هجوم سرمایههای خارجی به این کشور سبب شد که بسیاری از پژوهش گران منتقد، و نظریه پردازان آینده “تئوری توسعه وابسته” مجبور به مهاجرت شوند. درسوی دیگر پیروزی انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹ و براندازی رژیم ژنرال باتیستا، وجلب پشتیبانی شوروی روحیه انقلابی را در منطقه بالا برد.
نئو مارکسیسم
پایه فکری تئوری “توسعه وابسته” “نئو مارکسیسم”، یا “توسعه توسعه نیافتگی” (development of underdevelopment) مارکسیستهای ساختارگرا و باز اندیشی در تئوری اقتصادی مارکس بود.از دید این افراد تئوریهای کلاسیک مارکس دیگر توضیح گر وضعیت جدید نبود. مارکسیسم در یک تحول خطی، برای همه جوامع رشد تکاملی از فئودالیسم به سرمایهداری و سوسیالیسم قائل بود. در حالیکه تئوری “توسعه وابسته” معتقد بود که رشد سرمایهداری در غرب این روند را متوقف کرده است و به عامل عقب ماندگی در جوامع در حال توسعه بدل شده است، و تکامل خطی و تاریخی مورد نظر مارکس در درون یک جامعه را به هم زده است. بطوریکه توسعه و عقب ماندگی در دو سو رشد میکنند و سیستم جهانی سرمایهداری را حفظ میکنند. با این فرضیات راه رشد سرمایهداری در جهان سوم بسته میشد. زیرا هرقدر کشورهای غربی رشد کنند، کشورهای در حال توسعه بیشتر درعقب ماندگی گیر میکنند. یعنی عقب ماندگی جهان سوم و پیشرفت غرب دو روی یک سکه یا یک پدیده شدند، نه دو پدیده جدا از هم.
وجه دیگر این تئوری برخلاف نظریه مارکس نقش انقلابی قایل شدن برای کشاورزان بود، نه صرفا متحد کارگران صنعتی. این تز منجر به توجیه سوسیالیسم خلقی میشد که باز بر خلاف نظر مارکس تحول به سوسیالیسم در کشورهایی که سرمایهداری در آن رشد نکرده است را ممکن میدانست. مارکس سوسیالیسم را بر پایه رشد سرمایهداری صنعتی ممکن میدانست. در حالیکه تئوری وابستگی خواستار میان بر زدن این راه بود. برهمین اساس “راه رشد غیر سرمایه داری” توسط تئوریسینهای شوروی فرموله شد و تلاش برای سوسیالیزه کردن کشورهای عقب مانده مانند کوبا، ویتنام، اتیوپی، یمن و افغانستان نیز توجیه گردید.
وجه چهارم تفاوت با نظریه مارکس در بعد استثمار بود. مارکس استثمار را طبقاتی، یعنی استثمار طبقه کارگر توسط طبقه بوروژوازی درهمان کشور میدید، در حالیکه نظریه توسعه وابسته معتقد به استثمار جغرافیایی و کشوری بود. به این معنا که کشورهای پیشرفته کشورهای عقب مانده را استثمار میکنند.
نتیجه این بازبینی فکری سبب شد که نظریه پردازان توسعه وابسته معتقد شوند که عقب ماندگی کشورهای جهان سوم در ساختار خود آن جوامع نیست، بلکه خارجی و از رابطه جهانی آنها با کشورهای پیشرفته بوجود میآید. پس بطورمنطقی باید این رابطه قطع شود. این کلید ماجرای استقلال طلبی در کشورهای غیره مستعمره مانند ایران بود که برای رفع مانع عقب ماندگی، خواهان قطع رابطه این کشورها با کشورهای سرمایهداری جهانی و امپریالیستی بود. این خواست تنها از راه انقلاب و سرنگونی رژیمهای وابسته به سرمایهداری غرب و امپریالیسم ممکن بود. براین اساس رژیم شاه باید سرنگون میشد که راه رشد و توسعه ایران فراهم گردد.
احزاب کمونیست متحد شوروی و چین در پی همین توجیهات قطع رابطه با غرب و برقراری رابطه با بلوک شرق را ضرورت رفع عقب ماندگی کشورهای جهان سوم میدانستند. بنابراین از راه کودتای مترقی و حذف دولت وابسته به غرب هم میتوان این راه را طی کرد. البته بسیاری از نظریه پردازان توسعه وابسته بر خلاف احزاب کمونیست، مانند حزب توده ایران، منتقد شوروی بودند. ولی اهداف سیاسی مشترکی داشتند و متحد جهانی یکدیگرمحسوب میشدند. همین وجه اشتراک سیاسی و ایدئولوژیک سبب شد که با فروپاشی بلوک شرق از یکسو، و رشد و توسعه کشورهای به اصطلاح وابسته از دگرسو، کلیت نظریه توسعه وابسته زیر پرسش قرار بگرید و به تاریخ سپرده شود. نتیجۀ انقلاب ایران که روند پیش بینی نشدهای را طی کرد نیز مهرباطلی بر ادعاها این نظریه مبنی برحل مشکل عقب ماندگی از طریق انقلاب و حذف بورژوازی کمپرادور زد.
شیوه توزیع به جای شیوه تولید
نئومارکسیستها بر خلاف نظر مارکس رابطه استثماری را از حوزه شیوه تولید، به شیوه توزیع منقل کردند. امانوئل والرشتاین یکی از نظریه پردازان این مکتب به دنبال آندره گوندرفرانک سرمایهداری جهانی را سیستمی واحد مینامند که ازآغاز پیدایش آن در قرن ۱۶ جهانی بود. این سیستم واحد در سه بخش مرکز(ماند آمریکا)، پیرامون (مانند گواتمالا) و نیمه پیرامونی (مانند مکزیک) تقسیم شده است که آنها مکمل یکدیگراند. بطوریکه موقعیت هر بخش دراین سیستم تداوم یافته و مییابد. بطوریکه راه پیشرفت برای کشورهای پیرامونی بسته است. او عنصر تحلیل ازسیسیم سرمایهداری را جهان میداند.
اما مطابق نظر مارکس اگر قرار بود نیروهای مولد رشد کنند و جامعه را برای سوسیالیسم آماده سازند، راهی جزعبور از سرمایهداری نبود. براین اساس کشورهای عقب مانده نمیتوانند و نمیتوانستند با پرش از روی سرمایهداری (راه گذارغیر سرمایه داری) به سوسیالیسم برسند. آیا برای کشورهای توسعه نیافته ساده تر بود که خود به اختراع ماشینهای تولیدی میرسیدند و یا در همکاری با سرمایهداری پیشرفته از ماشینهای تولیدی آماده استفاده میکردند؟ به دلیل همین دوگانگی، والرشتاین به تحول به حکومت سوسیالیستی جهانی معتقد است که کلیت سیستم سرمایهداری به حکومت سوسیالیسی بدل شود. ولی راه رسیدن به سوسیالیسم فرو ریختن سرمایهداری است. با فرو ریختن سرمایهداری چه باقی میماند که سوسیالیستی شود؟ پس خود سرمایهداری باید در فرایند اصلاح خود به سوسیالیسم بدل شود، نه از طریق انقلاب و فروپاشی. اما این نظریه خود به خود نفی نظریه “توسعه وابسته” و ضرورت ارتباط جهانی سرمایهداری است. ولی مطابق نظر والرشتاین، موقعیت کشورهای عقب مانده بعنوان بخشی از سرمایهداری جهانی محکوم به عقب ماندن است. این تناقض بی راه حل همچنان باقی میماند.
ازطرف دیگر، تجربه نیز نشان داده است که هیچ یک ازکشورهایی که در ارتباط با سرمایهداری جهانی پیشرفت کردند استقلال خود را از دست ندادند که انقلابی لازم باشد که آنها استقلال خود را بدست آورند. زیرا وابستگی امری متقابل است. عضویت ترکیه در ناتو و یا حضور ۳۵۰۰۰ سرباز آمریکایی در کره جنوبی به استقلال این کشورها لطمهای نزده است. جهان سرمایهداری نیزهمانقدر به منابع طبیعی، انرژی، نیروی کار ارزان، و بازار کشورهای جهان توسعه نیافته وابسته است، که کشورهای توسعه نیافته به کشورهای توسعه یافته. ضرورت رشد و توسعه برقراری و حفظ ارتباط با جهان پیشرفته است. سرمایهداری هم یک پدیده جهانی است و پیوند با آن وضعیتی را تغییر نمیدهد. سرمایهداری اگرجهانی نباشد، خواهد مرد. جهانی شدن این فرایند را نیز شدت و سرعت بخشیده است. کشورهای درحال توسعه تنها در ارتباط و مشارکت در سرمایهداری جهانی نیازمندیهای خود را برآورده و رشد خواهند کرد. منزوی ماندن از این چرخه جهانی فقر است و مرگ. خوبی و بدی این واقعیت یک بحث است، نبودن راه گریز از این واقعیت بحث دیگر. بسیاری از مشکلات راه حل پراگماتیستی دارد، نه ایدئولوژیک. این درس پس از فروپاشی بلوک شرق بهتر درک شده است.
نئولیبرالیسم و خصوصیسازی
با پایان گیری عمر ئئوریهای “وابستگی”، تئوری مدانیزاسیون پیروزمند عرصه رقابت شرق و غرب شد، ولی ازنیمه دهه هفتاد میلادی جای خود را به نظریه “نئولیبرالیسم” داد. این به معنای پایان دولت رفاه (welfare state) و اقتصاد کینزی و پیدایش ایدئولوژی توسعه در جهان سوم با نظارت مستقیم سرمایهداری غرب از کانال صندوق بین المللی پول بود که سیاستهای اقتصادی کشورهای در حال توسعه را مدیریت میکرد. مطابق این نظریه دخالت دولت در اقتصاد مخرب شناخته شد. این ایده که از دانشگاه شیکاگو سرچشمه گرفته بود برای اولین بار در شیلی توسط دولت پینوشه به اجرا گذاشته شد. پروژه مدرانیزاسیون به پروژه خصوصی سازی (Structural Adjustment Programs) بدل شد. هدف سرمایهداری جهانی سود بری بود، نه لزوما حفظ رژیمهای دیکتاتوری. زمانی که سود بری از کانال برقراری مناسبات اقتصادی گسترده میان این کشورها بوجود میآمد نیاز به حضور دیکتاتوری نظامی و حتی سیاسی منتفی میشود و اهرم قدرتمند اقتصاد با پیوندهای جهانی جامعه را اداره میکند. برهمین اساس رژیمهای دیکتاتوری جای خود را به رژیمهای انتخابی و دورهای دادند. بسیاری از دیکتاتوریها در فرایند رابطه خود با غرب تحول یافتند، دولتهای سیویل، لیبرال و منتخب جای آنها را گرفت و برخی از آنها از رشد و توسعه قابل توجهای نیز برخوردار شدند. بازتاب این رژیمها در دهه بعد رژیمهایی با گرایش چپ بودهاند که نمونههای از آن از طریق انتخابات آزاد به قدرت رسیدند. چپهای گذشته نیز یا مسقتیم عهده دار این رژیمها شدند و یا در آنها شراکت جستند. اینگونه دگرگونیهای تقریبا بطور همزمان در اروپای شرقی و کشورهای آمریکای لاتین پیش رفت.
نمونه بارز این روند کشور برزیل است. فرناندو هنریک کاردوزو، جامعه شناس و استاد دانشگاه، یکی از نظریه پردازان تئوری وابستگی در سال ۱۹۷۰ نظرش را در باره نقش بورژوازی بومی در ساخت اقتصاد برزیل تغییر داد و به لیبرالیسم گرایش یافت. دیکتاتوری نظامی در سال ۱۹۷۴ پایان یافت و کاردوزو پس از تحول جامعه به دمکراسی در سال ۱۹۹۲ وزیر اقتصاد برزیل شد. او در مقام وزارت اقتصاد درخشید و دو دوره بعد در سال ۱۹۹۴ به ریاست جمهوری برزیل انتخاب شد. کاردوز معتقد شد که برزیل نه به دلیل رشد بورژازی، بلکه نبود آن عقب مانده است. نظریهای که برای سوسیالیسم نخست باید سرمایهداری رشد کند. این در واقع مجادلهای بود که در آغاز قرن بیستم میان لنین و کائوتسکی، رهبرحزب سوسیال دمکرات آلمان، در گرفت. کائوتسکی برای سوسیالیسم به رشد سرمایهداری و شیوه پارلمانتاریستی معتقد بود و لنین به انقلاب علیه سرمایهداری و دیکتاتوری پرولتاریا. پس از کاردوزو، لوئیس لولا د سیلوا، نماینده سوسیالیست اتحادیه کارگری فلزکاران در ۲۰۰۲ به ریاست جمهوری رسید و پس از دو دوره از درون کابینه موفق او، خانم دیلما روسوف، چریک سابق در سال ۲۰۱۱ به ریاست جمهوری بزرگترین و هفتمین اقتصاد قدرتمند جهان و سومین تولید کننده صنایع هواپیمایی برگزیده شد. کشور ایران نیز، اگرانقلاب رخ نمیداد و دمکراسی برقرار می شد، به احتمال زیاد می توانست در همان مسیر پیش برود.
رژیم وابسته شاه
نظریه پردازان برجسته تئوری رشد وابسته مانند پال باران (۱۹۵۷) معققد بودند که وابستگی احتمالا با انقلاب سیاسی گسیخته خواهد شد. آنچه در نظریه پال باران و دیگر نظریه پردازان چپ مفقود مانده بود، خواست و اهرم کسب و نگهداری آزادی بود. آیا با قطع وابستگی یا به اشتباه “استقلال” مورد نظرآنها آزادی هم بدست میآمد؟ آیا پس از انقلاب سیاسی مشکل رشد اقتصادی و توسعه برطرف میشد؟
با توجه به آنچه گفته شد میتوان فرض کرد منظور ازشعار استقلال طلبی در انقلاب ایران، قطع وابستگی رژیم شاه به غرب بود. این بد فهمی را روشنفکران و نیروهای سیاسی چپ ایجاد کردند. برخی معقتد بودند که رژیم ایران ازنظر سیاسی وابسته به قدرتهای خارجی، و رشد صنعتی و اقتصادی ایران وارداتی و مونتاژ یا توسعه وابسته به غرب بود. به همین دلیل رشد و توسعه ایران را مشروط به قطع رابطه با غرب میدانستند، و برای قطع وابستگی نیز باید یک انقلاب سیاسی انجام بگیرد. ولی رشد صنعتی ایران تنها متکی به غرب نبود. همانطوریکه در بخش دوم اشاره کردم، کارخانه ذوب آهن اصفهان از شوروی و تراکتورسازی تبریز از رومانی خریداری شده بود. دوم، بدون خرید صنایع از کشورهای دیگر ایران میبایست سالها و شاید دههها تلاش میکرد که به سطحی برسد که بتواند صنایع سنگینی مانند ذوب آهن یا اتومبیل سازی را خود بسازد. تجربه تاریخ بشر نشان داده است که تمدنها با مکانیسم پخش (diffusion) از جامعهای به جامعه دیگر منتقل شدهاند. شک نیست که اگر دیکتاتوری شاه نبود رشد ایران هم سالم تر و باشتاب تر پیش میرفت و نیازی هم به انقلاب بوجود نمیآمد. تجربه دهه گذشته برخی از کشورهای در حال توسعه نشان داده است که استفاده درست از تکنولوژی وارداتی، و تولید برای صادرات بهترین روش رشد بوده است که برخی از این کشورها را به رقبای سازندگان اصلی تکنولوژی در غرب بدل ساخت. امروز کره جنوبی، برزیل، سنگاپور، هند، ژاپن و چین به رقبای کشورهای غربی بدل شدهاند. آنها صانع خود را از طریق برقرار رابطه اقتصادی با کشورهای غربی گسترش دادند. ایران قبل از انقلاب مورد نقد نیروهای چپ نیز درهمین مسیر قرار داشت. بنابراین شعار استقلال خواهی به معنای قطع رابطه با کشورهای غربی نادرست بوده است. انقلاب هم برای آن رخ نداد، بلکه به نام آن رخ داد.
مطابق این تئوری با حذف رژیم شاه وابستگی سیاسی پایان یافت. ولی اگر رشد و توسعه ایران مشروط به قطع رابطه سیاسی بود، باید ایران پس از انقلاب از نرخ رشد بالایی برخوردار میشد. ولی نتیجه وارونه بوده است. ایران پس از انقلاب از تمام کشورهای همطراز خود عقب ماند. کشورهای همطراز ایران بدون انقلاب نه تنها به آزادی دست یافتند، بلکه با حفظ رابطه خود با آمریکا از رشد و توسعه بسیار بالاتری از ایران برخوردار شدند. مشکل ایران نه بود و نبود وابستگی رژیم شاه به خارج، بلکه دیکتاتوری آن بود که هنوز پا برجاست. مردم درمقابله با دیکتاتوری و برای آزادی انقلاب کردند، نه برای مبارزه با سرمایهداری جهانی. ولی بد فهمی از استقلال و برابر دانستن آن با وابستگی از یکسو و منفی دیدن رابطه رژیم شاه با غرب از دیگر سو سبب شد که به جای مقابله با دیکتاتوری شاه، نیرو صرف مبارزه با استعمار خیالی و شبح امپریالیسم شود. اگر آزادی بدست میآمد، و نوع رابطه با غرب مطلوب نبود، که نبود، مردم خود میتوانستند برای نوع رابطه درست براساس منافع ملی ایران با کشورهای دیگر تصمیم بگیرند. برخلاف تصور رایج، قدرتهای خارجی مشوق و نگهدارنده دیکتاتوری شاه نبودند. آنها در موارد متعدد بر شاه فشار آوردند که فضای سیاسی را باز و مخالفان را در حکومت سهیم کند. این درست است که شاه در تمام تصمیم گیریهایش استقلال نداشت، ولی به این بدان معنی نیست که غرب شاه دیکتاتور را بر شاه غیر دیکتاتور ترجیح میداد. بطور مثال بعد از تبعید رضا شاه ایران دچار بحران رهبری شد. سر انجام کشورهای فاتح جنگ بطور مشخص انگلستان و شوروی از جانشینی محمد رضاه شاه به شرط آنکه در چارچوب قانون اساسی سلطنت کند و کلیه اموالی که پدرش مصادره کرده بود به صاحبان آن پس بدهد از جانشینی او پشتیبانی کردند. محمد رضا شاه این شروط را پذیرفت، ولی اجرا نکرد. یا دولت کندی شاه را مجبور کرد که دست به اصلاحات گسترده بزند. شاه در کتاب پاسخ به تاریخ از اینکه کندی علی امینی را بعنوان نخست وزیری که برنامه اصلاحات را انجام دهد به شاه تحمیل کرده بود به شدت گله کرده است. و سرانجام فشار کارتر برشاه برای باز کردن فضای سیاسی به انقلاب ۵۷ منتهی شد.
ادامه دارد
منبع: ایران امروز