چند شعر از دیروز و امروز
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
چند شعر از جواد مجابی
ما مرگ را کشتیم
میش سپید خوابهای بینهایت را
یخ پارههای خون او پاشید در آفـاق
نابودگان و بـودگان دیدند
هیچی را کـه هستان شد
آن گرگ-میش چیره تنها
که هرچه را روزی یا شبی،
آخر به پایان نهان میبرد
در انتهای زادروز خود، به پایان شد.
2
روح سـپید تنبلیهایی
که رؤیاهای انسان را چریده بود
تاریکروشن آمد و
در خون خود گم بود
کی سر برید آن را؟
گـور سپید سرد با احـشای گـندانت!
کو دنبهات
بعد از تمام آن چریدنها
کو سم تو که شخم میزد
راههای موجزن در سقف زندان را؟
کو چشم کبود و آسیای سبز دندانت؟
کو اژدهایی را که پنهان کرده بودی نرم
در ریشههای پشم برفین، در رگ توفانی جانت؟
3
پاین خواب خندستانی ما
زندگان مـرگ
یا مردگان زنده مانده از پس آن است؟
4
میغلتیم و میرانیم
دیگرنه اینیم و نه چون آنیم
توفان گیاهانی که ما بودیم
دشتادشت شست از هوا
ما را زما وا کرد
در فضایی نه شب و نه روز
نه دور و نه نزدیک
آواز شور ناخدای غرق گشته،
از دهانی تا دهـان دیگر،
از دریـا به دریایی
در غارهای آبی زنگاریت
در غارها
در آبی زنگار زنگ و زنگ و زنگ و زنگ
این یادگار تست، این آهنگ.
5
ما مرگ را کشتیم و
با آن خویش را زادیم
بار دگر از عمق آب،
از جان این توفان میروید
از ما پرچمی با رنگهای ماهی و مـرجان میروید
از مـا آینههایی که میتابند در آن چشمهای مهربان،
در بیکران خندان.
یک شعر از فرهاد عابدینی
واژههای شعرم را گم کردهام
آن چنانکه -عشق را
و در دایره سرگردانی
هی میگردم
میگردم
به دوست شاعرم گفتم:
در جهان سوم رستگاری وجود ندارد
باور نمیکرد دانای کل زمین را
نفرین و نفرت فرا گرفته و
زیبایی را تنها در گـوشه قـفس میتوان دید
با پرهای قشنگ قناری
بر چنگک آویخته دانای کل من خستهام.
یک شعر از احمد حیدربیگی
گناه آن نبود
که با جرعهای ناهموار را
بر خود هموار کردیم و نگاهمان،
بر زیبایی درنگ کرد
این هردو را،
تازیانهای از دوشمان بر میداشت آن بود،
که در ما، اندیشهای رویید با مـیوه مـمنوع،
با تـردید و پرسش
در صعوبت زیستن
که تشنگی نـیاز انـدامهاست
و عـشق ضرورت تکثیر و تکامل،
عدالت موعود،
در بقای نیرومند و رسالت نان،
-که باور نکردیم در کشتن،
یا مردن و شاید،
آسمان خالی است
و دیدیم که بچههای تنبل کلاس
به دستهای جـوهری مـا خـندیدند
و پیش از ما، دریافتند:
«کاسب حبیب خداست»
و زور، در بازو کالای بنجل بازار اسـت
که«عدل» را بـدوش میکشد
و در کیسه، دیوهای فرمانبر
حالا، نیمه عمری گذشته است
که برای چشم نوازی کتابهایمان را میخرند زرکوب،
همرنگ،
و هم قد
تا بهای عینکی باشد و نانی و سرپناهی از صبحی،
تا صـبحی در حـجرههایشان قـلم میزنیم
در بردگی حسابهایشان
در روزگار تقاعد و ساعات شرعی
اسماعیل رها
مرا تـبار نباشد
به چشم آدم و عالم
ز«بته» آمدهام
تمام شهر
جرقه تمام شهر
نیازی به آتشم دارند
به باد و خاکستر
دیشب با یاد رفتهها
با من قلندرانه نشستی گفتی،
اما نه خـوب گفتم،
اما -نه بـد ما هـردو
در سپیده دمان طاق میشدیم
گفتند، گریهات پایان ماجراست
دیدم آغاز گشتهایم
در زیر پای من گاهی
زمین به لرزه نـشیند
در آسـمان
گاهی شهاب گشته و
سوزد ستارهای
تلخم از سنگ آسیا دیریست
ما در بین آسمان و زمین
خاک گشتهایم
باران درما دلواپسی نکاشت
یاد تو بود سیلاب را
هـرگز بـه رنـگ دانه باران ندیدهایم
از دیده رفت یادش خوش کرده جا
به سینهی ما سالها هـنوز انکار مـیکند
ما را خـریده است
شاید گناه گردن ارزانی من است
چشمان تو دو لانه مارند ماری
آشفته و سیاه پا چیدهاند
هلاهلی به نـگاهت تا بـشکنم
مار سـیاه چشم ترا
هیبت جادو مراست
بهت هزار معبد هند و
برای- رقص ریزم، در نای نیلبک