نگاهی به مجموعه داستان “هیچ وقت پای زن ها به ابرها نمی رسد” نوشته مرضیه سبزعلیان
جرا پای زن ها به ابرها نمی رسد؟
“هیچ وقت پای زن ها به ابرها نمی رسد”، مجموعه داستانی است نوشته مرضیه سبزعلیان که در سال ۱۳۹۱، در ۱۱۰۰ نسخه و با همکاری نشر ثالث منتشر شده است. این دفتر همان طور که از نامش بر می آید، مجموعه نگاه هایی است شدیدا انتقادی به زنان، آن هم از دید زنی که نویسنده است. هر کدام از ۱۶ داستان این مجموعه به زنی پرداخته است که در شرایط خاصی به سر می برد؛ زنی که به فکر خرید لباس زیر تازه است تا توجه مردش را جلب کند و کانون خانواده اش را از خطر در امان بدارد، زنی زمین گیر که درجوار هوویش زندگی می کند و میان رفتن و ماندن مردد است، زنی که از کم توجهی شوهرش عذاب می کشد، زن تحصیل کرده ای که به دام دعانویس هیزی می افتد و… برداشت های نویسنده از زندگی زنان ایرانی بسیارتند و تیز و انتقادی است. او به صراحت به بنیان تفکر و رفتار زنان ایرانی حمله می کند و آن را به باد تمسخر می گیرد. زنان داستان های او بازیچه های بی جیره و مواجب مردان اند.
مردانی که نویسنده تصویر کرده اما مظهر شرارت و بی همه چیزی اند و گویا به عمد به لحاظ شخصیتی کاراکتریزه نشده و همان طور تیپیکال رها شده اند. تیپ مردهای این داستان ها تیپ موجوداتی اند که عمیقا عقده جنسی دارند، بی خاصیت و زورگو و دیکتاتورند و زن ها بی خودی به آن ها باج می دهند. گویا نویسنده به عمد این تصویر را ازمردان به دست می دهد تا خیال زنی که کتاب را می خواند از آن جانب راحت باشد؛ “ببین، مردها همین اند، تو چرا خودت را اصلاح نمی کنی؟”. در واقع نویسنده به طور منسجمی دلایل اش را برای نرسیدن پای زن ها به ابرها در تمام داستان ها بازگو می کند و از این جهت که خود نیز زن است، بر جذابیت داستان ها برای خواننده افزوده می شود.
یک داستان از مجموعه “هیچ وقت پای زن ها به ابرها نمی رسد”
شوهر زعفرانی
زنی از ایوان طبقهی دوم تا کمر خم شده بود توی حیاط و برگ مو میچید، دخترها روی انگشتهای پا ایستادند و زل زدند به زن و ایوان که سایه پیرمردی قوزی آمد و از پشت شیشههای بلند گذشت، زن قیچی را انداخت روی برگموهای توی سبد، زل زد به دخترها و داد زد:“چیه؟ چی میخواهید؟”
دخترها بلند سلام کردند، طوری که صدایشان از توی کوچه به زن برسد.
گمنزل شیخ محمد اینجاست؟”
زن سر تکان داد، چند ثانیه بعد در باز شد، زن بوی سیر میداد، پیراهنش با آن گلهای درشت سبز و بنفش سینههایش را لشتر و بزرگتر از آنچه بود نشان میداد. پسر بچهای لخت و عور زل زد به دخترها.
زن در حیاط را محکم کوبید به هم، آنقدر محکم که دخترها برگشتند رو به صدا. زن به گوشه حیاط اشاره کرد. گفت: “وایستید، کسی توی اتاقه، وقتی آمد، بروید.” بعد با دست راهروی تاریک و باریکی را نشان داد که به پلههای باریکتری ختم میشد. دخترها کنج حیاط، زیر درخت انجیر ایستادند، یکی از دخترها طوری که زن نشنود گفت:“وایی، چه زیر زمین ترسناکی دارند.”
«هیس، دیوانه.»
“نمیفهمم، چرا نرگس آدرس اصفهانی داد؟”
“دیدی؟ گفته بود پلاک یازده! تو این کوچه پلاکها از چهل به بالا بود.”
“تو هم گیجی، آدرس به این سر راستی، قبلاً که آمده بودی؟”
“پارسال با خودش اومده بودم، خیلی دقیق یادم نبود، همه کوچه پس کوچههای مولوی شبیه همند.اما خدایی فکر نمیکردم نرگس اینقدر عوضی باشد، آن وقتها که میگفتم ای حرفها خزعبلات است ماهی چند بار به خاطرش از دانشگاه جیم میشدم تا خانم فال قهوه بگیرد و سرکتاب باز کند. پسره را که تور زد، همه این حرفها شد خرافات.”
“همین یارو کارش را درست کرد؟”
“آره یک دعا روی دستش نوشته بود.”
“چی نوشته بود؟هرچند من هنوزم فکر میکنم چرت و پرته.”
“من که ندیدم، گفت کسی نباید دعاها را ببیند.”
دخترها هنوز حرف میزدند که زن جوانی پلهها را دوتا یکی پایین آمد. زنی که برگ مو میچید دستش را شالاپ کوبید توی تن لخت پسربچه و کشیدش طرف همان راهروی باریک که به یک اتاق کوچک راه داشت. بعد با صدای بلند گفت: “ فقط همان که سرکتاب میخواهد برود بالا.”
دختر از پلههای باریک و کمنور گذشت، اتاق بوی شاش و پیاز داغ میداد. مرد بدون این که کله کوچک کممویش را بچرخاند رو به صدا، جواب سلامش را داد، بین کتابهای روی رف دنبال چیزی گشت و یک کتاب کوچک جیبی را که ورقهایش زرد بود برداشت. آمد و پشت میز کوچک چوبی نشست.
“در را ببند.”
دختر در رابست و به پشتی ترکمنی شکم داده تکیه داد.
“خب اسمت چیست؟”
“میخواهم به اسم یکی دیگر سر کتاب باز کنم.”
مرد نوار چسب دور دسته عینکش را با دست فشرد تا سفت شود. دو تاس برنز مستطیلی برداشت و چند بار توی مشت تکان داد و ریخت روی کتاب درست وسط یک مربع مشبک. چارخانهها پر از حروف بود.
“بیا جلوتر، اگر برای خودت میخواهی، انگشت سبابه دست راست و اگر برای کس دیگر میخواهی سبابه دیت چپت را بگذار روی یکی از حروف این دو تاس.”
دختر سبابه دست چپش را گذاشت روی تاس، مرد تاسها را برداشت. دوباره توی دست تکان داد و ریخت روی حروف خانه.
“اسم خودش و مادرش…”
“کامران، منیر”
“چند سالشه؟”
“بیست و پنج”
تاسهای برنزی را توی مشت تکان داد و ریخت روی میز:
“کامران زادهی منیر، از طالع سعد، طالعش با طالع مولا علی یکی است. پیشانی بلند و دلسوز، نیکسیرت و خوبرو و کمی هم بلغمی مزاج، خوبه خوشگل و خوشتیپ هم که هست؟”
دختر سر تکان داد و لبخند زد، یعنی که آره همین طوری است که گفتی. پیرمرد تند و یکریز حرف زد. دختر بیشتر از پیش نیمخیز شده بود سمت میز و پیرمرد، وقتی گفت:” هم کفو نیستید، وضع مالیتان زمین تا آسمان با هم توفیر دارد، مادرش هم برای همین رضا نمیدهد.” چشمهای دختر گرد شده بود.
“چه کار میشود کرد که مادرش راضی شود؟”
زیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد:
“دعای خاکی داری، اگر بخواهی باطلش میکنم.”
پیرمرد ساکت شد، کتاب را بست، تاسها را گذاشت روی میز، زل زد به دختر، صورتش جدی بود و بی هیچ ردی از لبخند.
“چی کار کنم، دعا میخواهی یا نه؟”
“بله میخواهم، پارسال یک دعا به دوستم دادید، خیلی خوب بود.”
“دعای همراه داده بودم؟”
«نه، روی بازویش با آب زعفران نوشته بودید؟»
“بازو؟”
پیرمرد پارچهی مخمل روی میز را بالا زد. کاسه کوچک استیل که تویش چهارقل حک شده بود را بیرون کشید، نعلبکی گلسرخی را از روی کاسه برداشت و قلم موی کوچک را چند بار توی آب نارنجی کاسه غلتاند.
دختر جلوتر رفت، آنقدر جلو که صدای نفسهای بلند پیرمرد را میشنید،آستین تنگ مانتو را به سختی بالا کشید مثل وقتهایی که کسی بخواهد فشار خون آدم را بگیرد تنها با این فرق که دستش را مشت نکرد، دستش را دور از بدن نزدیک پیرمرد نگه داشت.
پیرمرد لبخند زد، زل زد به دستهایی که سفید بود و بیمو.
“مگر نمیخواهی یک دعای کارساز بدهم؟”
“خب، چرا”
«پس چرا آستینت را میزنی بالا؟ دختر جان تا حالا شنیدی پسری عاشق سینه چاک دختری شده باشد به خاطر دستش یا بازویش؟»
دست دختر از روی هوا سر خورد، آمد افتاد روی پاهایش.
“متوجه نمیشود، یعنی چی؟”
مرد نگاهش را از روی دختر برداشت و یک پولکی انداخت توی دهان.
“دعا را باید جایی نوشت که کامران خان را مثل اسب رم کرده بکشاند طرفت، آنقدر که هیچ مهتری هم نتواند رامش کند. برای دوستت هم روی بازویش دعا ننوشتم، هیچ اجباری نیست، خودت میدانی اما اگر دعایی میخواهی که کارساز باشد باید یکی دو جای دیگر نوشت.”
دختر نیمخیز شد، کامران آمد و از پیش چشمهایش گذشت، مردد بود بین رفتن و ماندن، اما فکر کرد پیرمرد پیزوری نمیتواند گهی بخورد؟ زن و بچهاش همینجا هستند، تمام چند ثانیهای که او نیمخیز بود و آدمها توی سرش رژه میرفتند، پیرمرد توی ایوان ایستاده بود.
وقتی پیرمرد داد زد؟”کره خر بیپدر، شیر آب را ببند.”
دختر نشست و گوشی موبایلش را توی دستش گرفت.
پیرمرد بی هیچ حرفی لبخند زد، قلم مو را چند بار آرام آرام توی رنگ نارنجی که عطر زعفران نداشت، غلتاند. نقطه نون کامران سرید و شره کرد.
“بگذار تا بیست و چهار ساعت روی تنت بماند. توی این مدت حتماً با این پسره یک قرار هم بگذار.”
دختر بیست و پنج تا هزار تومانی شمرد و گذاشت روی میز. بعد پلهها را دو تا یکی پایین آمد. توی کوچه وقتی دوستش خیز برداشت برای بازویش و گفت:
“ببینم چی نوشته؟”
دستش را عقب کشید، سکندری خورد و داد زد:“نه، گفت کسی نباید ببیند!”
رسیده بودند کنار ماشین که دوستش گفت:“با اینکه هنوز هم میگویم این کارها مسخرهبازی است اما باری کنجکاوی هم که شده شاید یک روز بیایم و سرکتاب باز کنم.”
دختر کیفش را پرت کرد صندلی عقب و استارت زد.
“نه بابا، این چیزها واقعاً خرافات است. آنقدرها هم که تعریفش را شنیده بودم خوب نبود، کلی چرت و پرت گفت.”