۱۶ آذر ۱۳۹۰ با سه مامور اطلاعات سوار بر یک زانتیا وارد اوین شدم. چند نفری که منتظر ما بودند مشغول عکس برداری و تشکیل پرونده شدند. از پشت چشم بند می شد فهمید همه ریشو و از آن عوام خطرناک هستند که ما را کافر می دانند. روز اول محرم بود و این سیاه پوش ها به هم که می رسیدند به جای سلام “لعنت بر یزید” می گفتند. یک ریز هم یکدیگر را حاجی صدا می کردند و زنگ موبایل ها همه نوحه بود. نیم ساعتی که معطل شدم سمفونی همه نوحه خوان های دولتی مانند هلالی و بقیه از موبایل ها شنیده شد و آن وسط ها بعضا با پچ پچ آدرس می دادند که امشب کجا قورمه سبزی و کجا قیمه می دهند و من هاج و واج می دیدم که مملکت را چه کسانی اداره می کنند. من روشنفکر روزنامه نگار فارغ التحصیل دانشگاه تهران افتاده بودم به دست یک مشت آدم بی سواد که با شکم های بر آمده شان همگی شبیه نذری پخش کن های مسجدهای پایین شهر بودند.
“ماسکی” که در سلول انفرادی را بست یاد جمله فیلسوفی افتادم که می گفت وقتی در سلول بسته شد تازه معنای قدرت سیاسی و حاکمیت استبدادی را می فهمید. “ماسکی” اسم نگهبان زنی بود که همیشه ماسک به صورت داشت تا شناخته نشود و بعضی از زندانیان می گفتند از بس زشت است ماسک می زند. نگهبانان دیگری هم بودند با اسامی دیگری مانند گروهبان گارسیا، گلی، دست به کمر، و رئیس همه آنها حاج خانم بود. سلولی که وارد شدم بزرگ و کثیف بود، یک توالت فرنگی فلزی داشت و بوی بدی می داد. معلوم بود با عجله یک نفر را جا به جا کرده بودند تا جایی برای یک خانم خطرناک باز شود چون ظرف غذا در کنار سلول هنوز خیس بود. چند دقیقه بعد “ماسکی” با سه پتو و چند دست لباس آبی رنگ وارد شد که همه تمیز بودند و بوی مواد ضدعفونی می دادند. یک دست لباس پوشیدم و رسما زندانی سیاسی مملکت شدم.
یک ساعت اول احساس کردم تجربه جالبی است وهنرپیشه یک فیلم واقعی شده ام، اما هیجان اولیه که خوابید دلشوره و اضطراب آزاردهنده ای شروع شد. سال ها بود که به خیال خودم از موضوعات دشوار امنیتی و تحولات بین المللی و روابط خارجی می نوشتم وهمه، حتی خودم فکر می کردم آدم توانمند و مقاومی هستم. اما از بس سکوت بود، از ترس صدای قلبم را می شنیدم که آرام نمی گرفت.
سه چهار ساعت قبل وقتی با مهدی رحمانیان تکه های مقاله ای را مرور می کردم غریبه ریشویی از کنار در اتاق رحمانیان رد شد. از در اتاق بیرون رفتم ببینم چه کسی است که دیدم روزنامه پر است از ریشوهایی که دارند توی اتاق ها پخش می شوند. دو نفر از آنها کلاه افتابی لبه دار بر سر داشتند و قیافه ای ساخته بودند که فکر می کردید اشتباهی وارد ساختمان شده اند. سر دبیر و دبیر سیاسی را که کنار دیوار گذاشتند یکی شان بلند گفت خانم روستایی کدام یکی از شماها هستید و از این لحظه من بازداشت شدم.
برای اولین بار در جایی قرار گرفته بودم که صدایی از جایی در نمی آمد. سلول های انفرادی مانند قوطی کنسرو کنار هم چیده شده بودند و گویی درون هر کدام مرده ای بود. صدایی از در سلول بغل آمد. به گوش ایستادم چه جالب، پچ پچ دکتر یزدی با نگهبان مرد را که با یک ته لهجه انگلیسی چیزی گفت همان چند دقیقه اول شناختم. هرلحظه که می گذشت اضطراب بیشتری داشتم که گرسنگی هم به آن اضافه شد. زنگی کنار در بود و “ماسکی” گفته بود کار داشتی آن را فشار بده. وقتی از گرسنگی گفتم، گفت که غذا ندارند و چند تکه نان لواش خشک برای من آورد. گرسنگی که آرام شد به یاد آوردم که کسی در منزل ما نیست و غذایی را برای شام با شعله کم روی گاز گذاشته بودم. کسی در منزل نبود و از آتش سوزی می ترسیدم. دوباره “ماسکی” آمد و گفت نمی تواند کاری کند. بیش از آنچه به نظر می رسید کودن بود. نیم ساعت بعد رئیس بند آمد و نزدیک های نیمه شب به من اجازه داد به کسی زنگ بزنم تا به منزل برود و گاز را خاموش کند.
در سلول انفرادی زمان معنایی ندارد و اساسا ساخته شده تا با گم کردن زمان تعادل روحی زندانی آشفته شود. به همین دلیل این سیستم نگهداری از زندانی را شکنجه سفید می نامند. شاید تنها خدمتی که اسلام به زندانیان سیاسی سلول های رعب آور وزارت اطلاعات کرده ابداع اذان باشد که از آن طریق می شود به صورت نسبی زمان را تشخیص داد. یکی از زندانیان سیاسی که شش ماه از یک سال اسارت را در سلول های انفرادی زندان عشرت آباد سپاه گذرانده بود با شکنجه سفید برای مدتی به حال مرگ افتاد. سکوت سلول انفرادی و تهدید بازجوها او را به شرایطی دچار کرده بود که خودش نمی دانست مرده است یا زنده. می گفت حداقل وقتی اذان پخش می شد سکوت می شکست و می فهمیدم که هنوز نمرده ام ولی پس از ساعتی دوباره تفاوت بین زنده و مرده بودن را گم می کردم.
آن آخرهای شب وقتی به یاد چشم های وحشت زده دخترم افتادم که از قضا آن شب با من در روزنامه بود از کنترل خارج شدم. با وحشت به مامور اطلاعات می گفت “من نمی ذارم، منم می خوام با مامانم بیام”. پس از انتخابات ۸۸ و دستگیری های ادواری می شد احتمال داد که نوبت ما هم روزی خواهد رسید. همه خود را برای زندان و بازجویی و سلول انفرادی آماده کرده بودند، اما تصور اینکه آن چشم های نگران برای چند ماه یا برای یک سال به انتظار بنشیند بزرگترین وحشت همه روزهایی بود که صبح های انفرادی را به شب می رساندم. حساب این یکی را واقعا نکرده بودم. در یکی از تلفن هایی که بعدا به خانه زدم بشدت گریه می کرد و با بی تابی اصرار داشت “گوشی رو بده بهشون، من باید یک چیزی به این بی تربیت ها بگم”. از حاج خانم خواهش کردم یک لحظه گوشی را بگیرد. این بچه اصرار دارد چیزی بگوید. به حاج خانم گفته بود: “من اشتباه کردم اجازه دادم مامانم رو ببرید ! آخه شما دلتون میاد شب ها پهلوی مادرتون بخوابید اون وقت مامان من رو نمیذارین بیاد”.
هنوز در افکار آشفته ای بودم که در باز شد و “ماسکی” با یک نان لواش و پنیر و یک لیوان پلاستیکی چای ظاهر شد. تازه فهمیدم صبح شده و من تمام شب را در خواب و بیداری گذرانده بودم.
در اولین روز انفرادی احساس کردم دیوارهای سلول از چهار طرف من را فشار می دهند. به یاد مقاومت لطف الله میثمی و زیدآبادی و بسیاری از مردمان گمنام این مملکت افتادم که در انفرادی های دهه شصت خرد شدند و کسی نامی از آنها نبرد. فاصله دو گوشه سلول، دو قدم و نیم یا دو و نیم متر بود. هر چهارصد بار رفت و آمد از این گوشه به گوشه دیگر یک کیلومتر راهپیمایی بود. روزی ۸۰۰ بار صبح و ۸۰۰ بار بعداز ظهر راه رفتن بین دو گوشه سلول گذشت زمان را قابل تحمل تر می کرد. اساسا سلول های انفرادی ساخته شده اند تا زندانیان به کرده و ناکرده ها اعتراف کنند و یا در اثر فشار روانی تسلیم حیله های بازجویان و پرونده گردانان شوند. روزی ۴ کیلومتر راهپیمایی برای اجتناب از این آفت سلول انفرادی در کنار ورزش ونیز فکر کردن منظم گذشت ایام را تحمل پذیرتر می کند. با راهپیمایی صبح برای دو سه ساعتی واقعا در اوین نیستید، یا در گذشته های انتخاب شده سیر می کنید یا آنچه را که باید از چشم بازجوها پنهان بماند مدیریت می کنید. البته زندانیان دهه شصت در سلول انفرادی آرامش می گرفتند زیرا به غیر از فشار سلول انفرادی ضربات بازجویان و شلاق های تعزیر را هم تحمل می کردند.
یک روز بازجو از من پرسید از چه نگرانی یا چه چیزی را پنهان می کنی که این قدر از صبح تا شب در تقلایی. بازجویان یک چیز را نمی فهمیدند و آن اینکه سلول انفرادی بر اساس همه معیارهای انسانی نوعی شکنجه است و آنان که زندانی اسیر را بازجویی می کنند شکنجه گرند. من از این شکنجه دردناک با روزی ۴ کیلومتر ره رفتن به خود می پیچیدم.
با همه مقاومتی که از خود بروز می دهید آثار تخریبی سلول انفرادی هیچگاه از روان انسان پاک نمی شود. هنوز بعد از سه سال، وقتی نور آفتاب از اتاق می رود بی اراده تپش قلب و اضطراب شدید می گیرم که از ۱۶ آذر ۳ سال پیش شروع شد. ریشه های آن به روزهای کوتاه دیماه ۱۳۹۰ باز می گردد که وقتی آخرین سانتیمتر آفتاب پاییزی با بدرقه چشم های مضطرب من از پنجره کوچک سلول بیرون می رفت و فضا تاریک تر می شد، فشار سلول انفرادی را مانند آوار بیشترحس می کردم. و این ادامه داشت تا روزی که پس ازهفت هفته به سلول بزرگتری منتقل شدم که انفرادی نبود و یک هم سلولی آذری تا صبح از خاطراتش برای من صحبت کرد.