انگار هر کسی برای هجده ساله شدن دلایلی دارد. دلیل که نه، ولی حتماً یک انگیزههای دارد. همیشه همینطوری بوده. آدم هفده سال تمام هر روز دلش میخواسته هجده ساله بشود که زودتر به آن عالمی که در تمام آن سالها دلش خواسته تغییرات بزرگی در آن بدهد برسد، و از همه مهمتر، انتقامش را آنهمه موجود احمق نفهمی که هفده سال تمام حرصش را درآوردهاند بگیرد. اصلاً فرقی هم نمیکند که در هفده سال گذشتهاش کتاب دستش بوده باشد یا جعبه ابزار یا هرچی. این انگیزهها تقریباً کفایت میکند که جان آدم به لبش برسد تا هجده سالگی را ببیند.
اولین خیطی هجده سالگی پسرها اینست که نصف هجده سالگیشان صرف این میشود که بهعنوان یک آدم «قانونی»، مجبورند هر روز ریششان را بتراشد. حساب کن با آنهمه اندیشههای بزرگ، تیغ بهدست و با صورت کفمال شده دارد خودش را توی آینه تماشا میکند و همینطور که خرت و خرت صورت را میتراشد، به اندیشههای گستردهاش فکر میکند و جهانی که تحت همین اندیشه و تدبیر او قطعاً جور دیگری میشود. آنقدر غرق زیبائی این جهان جدید میشود که صورتش کم کم در آینه محو میشود و درست در همین لحظه است که یکدفعه جیغش به هوا میرود. رد خونی که از بریدهی صورت راه افتاده علت درد را به بیرحمانهترین شکلی یادآوری میکند و از همه بدتر اینکه تمام آن دنیای زیبای اندیشههایش را دوباره باید از اول بسازد. به آینه نگاه میکند و ادامه میدهد و این داستان چند دفعهی دیگر هم تکرار میشود.
تقریباً نصف هجده سالگی پسرها با تمام اندیشههای بزرگشان پای همین آینه از بین میرود. نیم دیگر هم اگر لای قرچ و قرچ قیچی سلمانی و روی صندلی آن که بدبختانه تمام این ادوات جنگی هم دوباره جلوی آینه است، تلف نشود، مطمئناً به شکل بهتر از اینی هم تلف نمیشود. در بهترین حالتش پسرها مجبورند نصف هجده سالگی، خودشان را توی آینه ببینند. گاهی هم ممکن است جلوی همان آینه کم بیاورند و سازماندهی امور دنیا را به بیست سالگیشان بیندازند. در اینصورت همان حقشان است که تیغ سلمانی هم که قبلاً توی الکل حسابی غلطیده، چندتا خط هم پس کلهشان بیندازد.
بیست سال پیش، آدمی که نصف هجده سالگی را مشغول خط انداختن روی صورت خودش و تماشای این صحنهی دردآور جلوی آینه بوده و انگیزههایش برای تغییر در وضع موجود دنیا کمرنگ شده، بلافاصله برای بهترین بهرهوری از الباقی هجده سالگی و جلوگیری از ایجاد خطهای بیشتر روی سر و صورتش، میرفت گواهینامهی رانندگی میگرفت. آنموقع این اولین استفادهی قانونی از سن قانونی محسوب میشد. شکر خدا از صد سال پیش به اینطرف هر جای این مملکت که روی هر آدم هجده سالهای بسته بوده، درب دفتر نظام وظیفه همیشهی خدا باز بوده.
بچهها اول میرفتند دفترچهی آماده به خدمت میگرفتند. من مطمئنم نصف آنهائی که همان فردای هجده سالگی رفتند دفترچه خدمت گرفتند تا همین الآن هر جای دیگری رفتهاند جز همان خدمت. تلاشها برای صاف نشان دادن شدن کف پا و ریاضتها برای تحمل لنز عینک شمارهی هشت و حتی فکر کردن به استفادهی گسترده از قرص برنج و مرگ موش برای افراد مسن خانواده جهت ایجاد زمینهی معافی کفالت، فقط گوشهای از تلاشهای آن عزیزان بود. بعد از آن بالاخره در هر محلی هم یک رفیقی پیدا میشد که هم پدرش ماشین داشته باشد، هم خودش اینقدر معرفت داشته باشد که سوئیچ ماشین را از جیب پدرش بلند بکند.
کمی بعد دو چهارراه آنورتر، دست و پای ده پانزده نفر از شیشههای ماشینی که یک جوانک نوسبیل رانندهاش بود، بیرون زده بود، و این ارابهی مرگ با صدای جیغ و عربدهی سرنشینانش مسافتی را بین پیادهرو و وسط جوب و گاهاً اسفالت خیابان طی میکرد و چند دقیقهی بعد میایستاد و یکی دیگر پشت فرمانش مینشست و آن حماسه را تکرار میکرد. ماشین میایستاد و راه میافتاد و نفرات همینطور عوض میشدند. نام این عملیات محیرالعقول تمرین رانندگی بود. در هر حال علی الحساب دنیا را که نتوانسته بودند عوض بکنند، لااقل بروند گواهینامهشان را بگیرند. آن کتابهای آئیننامهای که اهل یک محل رفته بودند امتحانش را داده بودند و بعد از قبولی یک امضا پشت جلد پاره پارهاش انداخته بودند، اولین سند تغییر دنیای هر هجده سالهای بود.
ما که امضاءمان را انداختیم، حالا روزگار هرچندتا خط دیگر هم که دلش خواست روی سر و صورت و پیشانی ما بیندازد. عمراً اگر با آن دقت به خودم توی آینه نگاه کنم!