ساعت خستگی بعدازهیجان
ئی. بی. وایت
ترجمه : علی اصغرراشدان
مرد وارد که شد و ماشین را باخود داشت. بیشترما از رو نوشیدنیهامان بالا را نگاه کردیم. هیچکدام مان هیچ چیزی شبیه آن ندیده بودیم. رو بلند بار کنار شیرهای آبجو گذاشتش. به طورناخوشایندی توجه تمام سالن را به خودجلب کرد، میشد دید که میخانه چی ازجا خوش کردن آن چیزگنده بد نما درآنجا و درست جلو نگاهش خیلی خوشش نمیآید.
مردگفت “دوتاری باآب.”
میخانه چی به درست کردن سفارش قبلی که مشغولش بودپرداخت و انگاررفت سراغ پرسشی که تو ذهنش بود. کمی که گذشت گفت:
“یه دابل میخوای؟”
مرد گفت “نه، یه جفت ری با آب، لطفا.”
نه دقیقا دشمنانه، ازطرف دیگر نه مثبت ودوستانه، به میخانه چی خیره شد.
سالها پذیرائی ازهمه جورافرادی که تو سالنها جمع میشوند، به میخانه چی ذهنی قابل تنظیم و ارزیابی داده بود. دربرابرمردعکس العمل فوری نشان نداد، آنجابودن ماشین را دوست نداشت و به این قضیه اطمینان داشت. یک سیگار روشن بلااستفاده مانده کنارصندوق را برداشت. پکی بهش زد و توفکرفرو رفته، درجای اولش گذاشت. دوتاویسکی ری ریخت ودوگیلاس آب پرکرد و به طرف مرد سر داد. مشتریها تماشا می کردند. تو بارچیزکمی غیرمعمول که پیش میآید، حسی مشترک با سرعت تمام سالن را فرا می گیرد و مشتریها را کنارهم میکشد.
مردوانمود نمیکرد که مرکز توجه باشد. یک پنج دلاری رومیز بار گذاشت. یکی ازویسکیها ودنبالش یک گیلاس آب رانوشید. گیلاس ویسکی دیگر را بلند کرد، سوراخی کوچک را تو ماشین باز کرد (شبیه یک چاله روغن بود.)، ویسکی و بعدآب را توش خالی کرد. میخانه چی ترش رو نگاهش کرد، با صدائی آرام گفت:
“جالب نیست. گذشته ازاون، همراهت خیلی جا میگیره. واسه چی رو اون نیمکت کنار درنمیگذاریش و اینجارو یه کم خلوت نمیکنی؟”
مردجواب داد “اینجاواسه همه یه عالمه جاست.”
میخانه چی گفت “من خوشم نمیاد، همونجور که گفتم، این چیز لعنتی رو بگذارش اونجا نزدیک در. هیچ کس دوست نداره بهش دست بزنه.”
مرد خندید و گفت “میباس امروز بعدازظهر میدیدی. خیلی تماشائی بود. امروز، روز سوم مسابقه بود. فکرشو بکن، سه روز دایم کارمغزی، اونم دربرابر بازی کنای تاپ کشور. توهمون اول بازی برتریشو ثابت کرد. بعد تو مدت دو ساعت مقابله با حریف. سرآخرشاه شو یه گوشه گیر انداخت. ناگهان یه اسبشو زد، یه فیلشوخنثی کرد، وبازی وکارحریف تموم بود. میدونی تو تموم سه روزی که شطرنج بازی کرد چقد پول برنده شد؟»
میخانه چی پرسید “چقد؟”
مردگفت “پنج هزار دلار. الان اون میخواد بریزه تو هندق بلا که یه کم مست کنه!”
میخانه چی گاوگیجه گرفت و هوله ش را رو چند نقطه خیس کشید، گفت:
“اینو یه جای دیگه بگذار، بگذار اونجا مست کنه! من به اندازه کافی گرفتاری دارم.”
مردسرش راتکان داد و خندید، به گیلاسهای خالی اشاره کرد، گفت:
“نه، ما همین جارو دوست داریم. میشه اینارو دوباره پرکنی، لطفا؟”
میخانه چی آهسته سرش را تکان داد. انگارگاوگیجه گرفته اما مصمم بود. دستور داد:
“بهت گفتم این چیزو ازاینجا بندازش دور! من ویسکی حروم این ژوکرآهنی نمیکنم!”
ماشین گفت “ژوکرآهنی. کلمه ژوکرآهنی ست.”
چند قدم دور تراز بار، یک مشتری که تو مرحله سوم خودسازیش بود، انگار آماده شرکت تو این بگو مگو بودکه همه ما با تمام هوش وحواس بهش گوش سپرده بودیم. مردی میانه سال بود. کراواتش شل ول و ازیقه ش فاصله داشت، دکمه هاش را باز وخود را ازفشار یقه راحت کرده بود. نوشیدنی سومش راتقریبا تمام میکرد، الکل وادارش کرد که داخل بگومگو و دفاع از مرد تنها وتشنه نوشیدن شود. به میخانه چی گفت:
“اگه ماشین یه نوشیدنی دیگه میخواد، بهش یه نوشیدنی دیگه بده. بگذار بگومگو تموم شه.”
مردبه طرف دوست وطرفدارتازه برگشت، ناراحت دستش را تا شقیقه ش بالا برد، به نشانه سپاس ودوستی او نوشید و به نشانه کم محلی آگاهانه به میخانه چی او را مخاطب قرارداد:
”میدونی وقتی ازنظر فکری پاک کله پا شدی، چقد یه نوشیدنی احتیاج داری؟”
رفیق تازه جواب داد “حتما بهش احتیاج داری، این قضیه طبیعیترین چیزتو دنیاست.”
تکان سرودست تمام سالن را تو خود گرفت. بعضی طرف میخانه چی و عدهای طرف گروه ماشین دار را گرفتند. مردی دراز و سیه چرده کنار من بلند شد و گفت:
“یه ویسکی ترش دیگه بیل، تو آبلیمو کنسی نکنی!”
ماشین با صدائی ترش گفت “اسید تیکریک. آنها دراین جور جاها از آبلیمو استفاده نمیکنند.”
میخانه چی دستش را رو میز کوبیدو گفت:
”دیدی! این چیزو دورش میکنی، یا ازاینجا پرتش کنم بیرون! بهت میگم خلقم سرجاش نیست. میباس این سالنو اداره کنم. دوست ندارم ازیه مغزمکانیکی یا نمیدونم هر لعنتئی که تو بهش میگی، پرت پلا بشنفم!”
مرد این اخطار را نشنیده گرفت. دوستش را که حالا گیلاسش خالی بود، مخاطب قرارداد و دوستانه گفت:
“تموم قضیه این نیست، اون بعداز سه روز تموم بازی شطرنج هلاکه! میدونی به چی علت دیگه یه گیلاس دیگه م میخواد؟”
دوستش گفت “نه، واسه چی؟”
مردگفت “اون دوباره بازسازی میشه.”
بااین اشاره، ماشین توخودش خندید. یکی ازدستهاش آهسته پائین آمد و تو صفحه ش پرتوئی درخشید.
اخمهای دوستش توهم رفت. به نظر رسید انگار ارزشش خدشه دار واز اعتمادش سوء استفاده شده. گفت:
”توشطرنج هیچکس نمیتونه تقلب کنه، غیرممکنه. توشطرنج همه چی باز و رو تخته ست. طبیعت شطرنج طوریه که تقلب توش غیرممکنه.”
مردگفت “این چیزیه که منم بهش فکرمیکنم، اما یه راهی هست.”
میخانه چی توحرفشان پریدوگفت:
“خب، این قضیه منو به هیجان نمیاره، همون اول که چشم به این چیز گند افتاد متوجه شدم یه وسیله کلاورداریه.”
مرد گفت “دوتا ری با آب.”
میخانه چی به مغز مکانیکی خیره شد و گفت “تونمیتونی ویسکی بنویشی. چی جوری بدونم که اون الان مست نیست؟”
مردگفت “اینکه خیلی ساده ست، یه چیزی ازش بپرس.”
مشتریها ازهم فاصله گرفتند و توآینه خیره شدند. ما حالا تا گردنمان تو قضیه این چیز فرو رفته بودیم. منتظرماندیم. حالاوقت حرکت میخانه چی بود.
میخانه چی گفت “ازش چی بپرسم، مثلا؟”
“فرق نمیکنه. چن عدد بزرگ انتخاب کن، ازش بخوا تو هم ضرب کنه. تو اگه مست بودی نمیتونستی عددای بزرگو توهم ضرب کنی، میتونستی؟”
ماشین انگار که داخلیاتش را آماده کند، آهسته تکان خورد. میخانه چی با تندی گفت “دوهزاروهشتصدوشصت ودو رو تو نودونه ضرب کنه.”
همه ما میتوانستیم بگوئیم که دوتا نه را عمدا کنارهم گذاشته تا عمل ضربدر را سختتر کند.
ماشین چشمک زد. یکی ازلاستیکهاش سیخ شد و یکی ازدستهاش جیرجیر و موقعیتش را عوض کرد و گفت:
”یک میلیون وهفتاد و پنج هزارو سیصد و سی وهشت.”
توتمام بار یک گیلاس تکان نخورد. مشتریها بااخمهای توهم توآینه خیره شده بودند. بعضی ازما چهرهای خودمان را وارسی میکردیم. عدهای به طرف مرد و ماشین، روگیلاس ها ضربه میزدند. سرآخریک مشتری جوان ظاهرا ریاضیدان یک تکه کاغذ و یک مداد درآورد و تو گوشهای خزید. بعدازچند دقیقه حساب کردن گزارش داد:
“درسته. تو نمیتونی بگی ماشین مسته!”
حالا همه به میخانه چی خیره شدند. بااکراه دوگیلاس ویسکی ری ودو گیلاس آب پرکرد. مرد نوشیندنی خود را نوشید، بعد ویسکی و آب دیگر را به خورد ماشین داد. پرتو چراغ ماشین ضعیفتر شد. یکی ازدستهای عجیب کوچکش بیحال شد.
سالن مثل یک کشتی توهوای آرام دریا، مدتی آهسته درخود جوشید. هر کدام از ما انگارمیکوشید با کمک نوشیدنی از وضعیت سردرآورد. چند گیلاسی دوباره پرشد. بیشتر ما از تو آینه، این دادگاه صادرکننده آخرین حکم، کمک می طلبیدیم.
مرد یقه بازخود را مرتب کرد. شق رق راه افتاد و بین مرد و ماشین وایستاد. یک دستش را دورمرد و دیگری را دورماشین پیچید. گفت:
“بیا ازاینجا بریم یه جای خوب.”
ماشین آهسته برق زد. حالاانگارکمی مست کرده بود.
مرد گفت “خیلیم خوبه. واسه منم خیلی بیتره. ماشینم بیرونه.”
پول نوشیدنی ها را همراه یک تیپ رو میزبار گذاشت. بی صدا و کمی نامطمئن، ماشین را زیربغلش جا داد، باهمراه شبانه ش به طرف در رفتند. وارد خیابان شدند.
میخانه چی آنها را خیره نگاه کرد و کارش را از سرگرفت. با تمسخری سنگین گفت “پس اون یه ماشینم بیرون آماده داشت. حالاقضیه خیلی نایس نیست!”
یک مشتری درانتهای بار و نزدیک در نوشیدنیش را ترک کرد و به طرف پنجره رفت. پرده راکنارزد و بیرون را نگاه کرد. چند لحظه تماشا کرد، به جای خود برگشت و به میخانه چی گفت:
“خیلی نایستر ازاونه که تو فکرمیکنی. ماشینم یه کادیلاکه. فکر میکنی کدوم یکی ازاون سه تا رانندگی میکنه؟….”