آنچه می خوانید قطعه کوچکی ازمشاهدات عینی من است:
22 خرداد، دومین سالگرد حماسه حضورسبز مردم ایران بود، حضوری که الهام بخش جنبش های آزادی بخش منطقه شد، شهر چهره حکومت نظامی به خود گرفته بود، میدان ولیعصرمملواز نیروهای ضد شورش بود، رنگ به رنگ، به سمت بالا حرکت می کنیم، تمام مغازه های خیابان ولیعصررا بسته اند! این یک حرکت سمبلیک است، اینها دوسال است که مملکت را تعطیل کردهاند، همه چیز تعطیل است، غبار سنگین رکود بر بازار نشسته است، پروژه ها تعطیل یا نیمه تعطیل است، 90 درصد کارخانه ها و کارگاه ها هم چنین وضعی دارند، ملت چه گناهی کرده که باید هزینه خودکامگی های ما را بپردازد؟ همه این مصائب، برای این است که من باشم و حرف، حرفِ من باشد؟
علی رغم بسته بودن اجباری مغازه ها، پیاده روها مملو از جمعیت است، آدم هایی که ساکت و آرام رو به بالا می روند، خیابان هم جولانگه موتورسواران است، درمیان مردم هم لباس شخصی ها و نیروهای امنیتی پرسه میزنند، یکی از دوستان، با موبایلش صحبت می کند، از آن سوی خط از او می پرسند: “کجایی؟” پاسخ می دهد: “ولیعصر- پل همت” لباس شخصی بغل دست او می گوید، مردم را دعوت می کنی بیایند اینجا؟! و بازداشتش می کند، او را داخل مینی بوس می کنند، خیلی تلاش کردیم تا ثابت کنیم قصد و غرضی در کارنبوده است و فقط در پاسخ کجایی؟ محل خود را گفته است! این سئوالی است که همه مردان روزی هزار بار جواب می دهند و موظفند دقیق و با مختصات جغرافیایی جواب دهند! یادتان باشد اگر همسرتان چنین سئوالی کرد، حتماً بروید جایی جواب دهید که یک لباس شخصی آنجا نباشد! به هر حال با وساطت برخی بسیجی ها، جوان بیگناه آزاد شد، البته ریش او هم در آزادیش بی تاثیر نبود! او دومین نفری بود که وارد مینی بوس شده بود و ظرف 10 دقیقه دو مینی بوس زیر پل همت پر شد، حال خودتان برآورد فرمایید، تعداد دستگیر شدگان در طول خیابان ولیعصر چقدر است!
ده دقیقه ای که کنار نیروهای ضد شورش برای آزادی رفیقمان ایستاده بودم، خیلی ها را دستگیر کردند، بیشتر دختران را دستگیر می کردند! من هر چه دقت کردم که ملاک دستگیری، دستگیرم شود، چیزی دستگیرم نشد! همه آرام و بی صدا حرکت میکردند و به یکباره یکی را از میان جمع انتخاب کرده و به داخل مینی بوس هدایت می کردند، تنها ملاک، تشخیص آن نیروی ضد شورش بود، شاید هم بیشتر خوشگل ها را سوا می کردند، شوخی نمی کنم، آنچه با چشمان خود دیدم تحریر می کنم، دختران جوان و زیبا رو را بازداشت می کردند! شاید آنها را اسیر یا غنائم جنگی می دیدند! یا می خواستند اگر وقتی برای امر به معروف و نهی از منکر می گذارند، صرف زیبارویان شود! این واقعیت دردناکی بود که با چشمان خویش دیدم، بیگناهانی که حتی شعاری نداده بودند! شاید به خانه می رفتند، یا به مهمانی!
پیرمردی حالش بهم خورده بود و کناره پیاده رو نقش بر زمین شد، بسیجی نوجوانی با خوشرویی رفت تا به پیرمرد کمک کند و زیر بغلش را بگیرد، پیرمرد چشمش که به لباس بسیجی افتاد، گفت: “نه نه چیزیم نیست، حالم خوب است!” و بسیجی که وحشت را در چشمان پیرمرد دید کنار رفت و جوانی از میان مردم زیر بغل پیرمرد را گرفته و از مهلکه دورش کرد.
در وسط میدان ونک، جوانان بسیجی سرآ پا مشکی ایستاده بودند، در پشت لباسشان نوشته بود: “گردان امام علی(ع)” با خود گفتم: “با نام مولا علیه السلام در برابر مردم صف آرایی کرده اند، از سویی دیگر جامه سیاه آنها مرا بیاد سیاه جامگانی انداخت که از ایران قیام کردند و بساط فاسد خلافت اموی را برچیدند و امروز……
منبع: وبلاک شخصی 23 خرداد 90