♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
گفتم: “فرید، خودتو در نظر بگیر! با دل و جان انجام وظیفه میکنی، خیلی بیشتر از طرفداران و مدعیان طرفداری از اسلام و دولت، ولی کو قدردان؟”
شئوون ذهن و عین
فرید رو به من گفت: «آقای ستارزاده شما که این نقشهها را دیدین، چهطور متوجه اشتباهاتشون نشدین؟» لازم نبود اخم کند تا بفهمم از من دلخور است، هر وقت مرا کیومرث صدا نمیزد، این را میفهمیدم. یکی از مهندسها گفت: «اونقدرها هم اشتباه ندارن. اینها موقع اجرا با دستور کار حل میشن. ما فکر نمیکردیم شما اینقدر مته به خشاش بذارین، وِالا…» با اخم فرید ساکت شد. این مهندس سالها بود که بهنمایندگی از شرکتش در این جلسهها شرکت میکرد، ظاهراً باید تا بهحال میفهمید که فرید با کسی رودربایستی ندارد که بخواهد کمبودهای کارش را نادیده بگیرد. فرید گفت: «لطفاً برای تمام مواردی که من و مهندس ستارزاده اینجا نوشتهایم، محاسبات، توجیهات فنی و اقتصادی، نقشههای کامل، جزئیات و مشخصات بدهید. حتی یک موردش را هم صرفنظر نمیکنیم.» سپس رو به مهندس دیگری کرد که در عین حال روی یکی از پروژههای اجرایی اداره ما نظارت عالیه داشت. خیلی محترمانه گفت: «من از نظارت تیم شما روی کمپرسورخانه های خط دوم ناراضیام. من اخطار کتبی داده بودم که اگر درجه حرارت هوا از حداقل استاندارد کمتر باشه، اجازه رنگآمیزی به پیمانکار ندین، ولی ناظر شما اجازه داد. گفتم اگر در نقشههای کارگاهی پیمانکار ضخامت ورق های فولادی را اشتباه نوشته شده، نقشه را برگردونین، ولی این کار هم نشده و نقشههایی از پیمانکار دست من رسیده که از این اشتباهها زیاد داره.» من حرف نمی زدم. بعد از حدود ربع ساعت صحبت، آن سه مهندس را محترمانه بدرقه کرد، سپس رو به من با مهربانی گفت: «کیومرث، از تو توقع بیشتری دارم، هر چه باشه تو خودتو دوست من میدونی.» - باور کن من و خیلیهای دیگه فقط بهخاطر تو و قدردانی از کمکهای شخص تو کار میکنیم، وگرنه دلیلی نداره که آدم خودشو برای این دولت خسته کنه. - وجدان! اول وجدان، بعد چیزهای دیگه. قیافه سیروس آمد جلوی چشم هایم. فرید ناصری مهندس ارشد اداره مهندسی و ساختمان شرکت ملی گاز بود و من زیر دستش کار می کردم، اما با برادرش سیروس بیشتر دوست بودم تا خودش. سیروس روزهای عزای مذهبی پارچه سیاه روی سر در نمایشگاهش می زد و در جشن های مذهبی یا دولتی نمایشگاهش را چراغانی می کرد. با این حال می دانستم که اعتقاد چندانی به حکومت ندارد. درست مثل فرید که اصلاً سیاسی نبود و اگر مثل آنروز روزنامهای روی میزش میگذاشتند، یا بازش نمیکرد، یا برای خواندن اخبار حوادث باز میکرد. نشست و آه کشید. گفتم: «فرید، خودتو در نظر بگیر! با دل و جان انجام وظیفه میکنی، خیلی بیشتر از طرفداران و مدعیان طرفداری از اسلام و دولت، ولی کو قدردان؟» - من به وجدان خودم جواب میدم. - آره، ولی امثال من نمیتونیم مثل تو فکر کنیم. - میدونم، میدونم. سرش را پایین انداخت و سرگرم کارش شد. به اتاق خودم برگشتم، ساعتی کار کردم، بعد تا عصر کارهایی را که از جاهای دیگر گرفته بودم، راست و ریس کردم و برای کارهای شخصیام تلفن زدم. عصر دیدم که فرید رفته کارت زده، بعد برگشته است به اتاقش. حدس زدم که چند دقیقهای صرف کار و تلفنهای شخصیاش کرده است. با خودم گفتم : «خیلی دیگه داری مته به خشاش می ذاری!» داوود موسوی که دوره کارگری و کارمندی اش را زیر نظر فرید گذرانده بود، آن جا ایستاده بود. شانه ای بالا انداخت و گفت: «اعتقادشه. کاش همه مثل او بودن!» سر راه خانه، رفتم نمایشگاه ماشین سیروس. در دفتر پشتی نمایشگاه، دو دختر جوان دو طرف میزش نشسته بودند، یکیشان که خوشگلتر بود میخندید و آنیکی که جوانتر بود به سیروس زُل زده بود. سیروس تا مرا دید، هیاهوکنان گفت: «اینهم مرد شماره یک ما.» و چشمکی به من زد. روی میز چند جور شکلات و آبنبات خارجی توی دو ظرف کریستال دیده میشد. دخترها سر تکان دادند. اولینبار بود که میدیدمشان. حدس زدم که دوستان تازهاش هستند. او معمولاً در آن ِ واحد چند دوست دختر داشت. به اشاره سیروس، آنکه خوشگلتر بود، بلند شد و چای و شیرینی آورد. سیروس گفت: «درستش کردی؟» گفتم: «آره، ولی گرون تموم شد.» ورق آلومینیوم میخواست و بدون رشوه کار از پیش نمیرفت. قرار شده بود که از یکی از پیمانکاران دولتی برایش بخرم. قیمت را که شنید، گفت: «مهم نیس، یهجوری خودت درستش کن.» چای را سر کشیدم. در تهران بهترین چای را میشد در همین نمایشگاه خورد نه جای دیگر. من که این جور فکر میکردم. رفتم دستشویی. توی مسیرم راهرویی بود که زمانی پر از کتاب بهایی ها بود و روی دیوارهایش عکس هایی از رهبران مذهبی بهائی ها. حالا هیچ چیز نبود. به دفتر که برگشتم، سیروس گفت: «قراره امشب با این دو تا جونی بریم همونجایی که اوندفعه رفتیم، تو میای؟» خندیدم و گفتم: «زنم منتظرمه.» - خوشبخت من که خودمو اسیر زن نکردم! مثل خیلی از اطرافیانش آرزو کردم که زن نگیرد: «آدم زنبارهای که خودشو توی عیاشی غرق کرده، همون بهتر که زن نگیره.» گفت: «از دستت میره، انواع و اقسام مشروب، رقص و…» ظرف شیرینی را جلویم گرفت و گفت: «یه کار خوب برات جور کردم.» - چیه؟ - اگه بتونی یه وام تعمیرات خونه بگیری، این ماشنیو بهت میفروشم. - و به یک بی. ام. وی اشاره کرد. - توی این بیپولی به چه دردم میخوره؟ - میخوام از بیپولی درت بیارم. دارن جلوی ورود ماشینو میگیرن. قیمت ماشین خارجی میکشه بالا. کلی سود میبری، بهت قول میدم. - اگه پولشو داشته باشم، چرا باید وام بگیرم؟ - پولشو که باید بدی پسر ِ گیج! وامو بده من، قسط هاشو من میپردازم. چه فکری توی مغزش بود؟ گاهی روراست بود و گاهی نمیشد به او اعتماد کرد. درست نقطهمقابل فرید بود که همیشه توی یک خط میرفت و میآمد. سیروس استاد واسطهگری، ارتشا و زد و بند بود. مجوز نمایشگاه اتومبیل به اسم دیگری بود، چون به بهائی ها این جور مجوزها یی نمی دادند. ملک مال خود سیروس بود. یک دلال تمام عیار بود که مدام وام بانکی، جواز کسب، پروانه تولید، گواهی پایان کار ساختمان، نقل و انتقال شماره تلفن و امثال این چیزها را جور میکرد. گاهی در خرید و فروش ماشین هم مثل آب خوردن به فروشنده و خریدار دروغ میگفت. تلفن که زنگ زد، من به حرف های دخترها گوش می دادم. سیروس چند بار گفت «باشه، ترتیبشو می دم.» و با غمگینی خداحافظی کرد. از آن پس زیاد سر حال نبود. چیزی نپرسیدم. بدرقه ام که می کرد، آهسته گفت : «باز هم قبرستون بهائی ها را دارن توی چند شهر خراب می کنن. اون شانزده دکتر و مهندسی که توی ارومیه و سنندج دستگیر کرده بودن، اعدام شدن. به دهات بهائی های آباده هم سوخت و آذوقه نمی رسه.» خانواده مادری آنها نسبت دوری با مادر زنم داشتند. پدرشان مذهب بهائی را انتخاب کرده بود. شش سال پیش که انقلاب اسلامی شد، این مرد از اعدام جان سالم به در برد، اما از بیست و هشت دوست بهائی اش فقط یکی شان که بالای هفتاد سال داشت، اعدام نشد. آنشب وقتی موضوع وام را به زنم گفتم، پس از چند دقیقه با تردید گفت: «قبول کن، شاید مثل اوندفعه یه چیزی بیاد دستمون.» سر شام صحبت را به فرید کشاند: «خیلی دست و پا چلفتیه. امروز زنشو دیدم که داشت از میوهفروشهای کنار خیابون خرید میکرد.» - درمقابل، شوهرش آدم درستکاریه و مورد احترام همه. - آخه اینجور درستکاری ها به چه درد میخوره؟ - چه میدونم، از خودش بپرس. موضوع صحبت را عوض کرد: «به نظر تو او حاضره یه روز قاطی کارمندها بشه و پشت سر پیش نماز اداره نماز بخونه؟» - اگر هم این کارو بکنه، باز ته دل بهائیه. - کار خوب را سیروس کرده، خودشو از هفت دولت و دین خلاص کرده! با قاطعیت گفتم: « ولی او باطناً بهائیه. امروز ندیدی چه قدر به خاطر اونا ناراحت بود!» - ولی من که چیزی از ادعاهای بهائی ها توی او ندیدم. البته راستشو بخوای بقیه بهائی ها هم اصرار ندارن که اونو بهائی بدونن. میگن هم برای خودش دردسر درست میکنه، هم آبروی بهائی ها رو میبره. موقع خوردن چای به این فکر کردم که چرا شش سال بعد از انقلاب هنوز هم بهائی ها را در اداره های دولتی استخدام نمی کنند، بچه های شان را به دانشگاه های دولتی راه نمی دهند و حتی دارند بی دلیل و به اتهام جاسوسی اعدام شان می کنند. گفتم: «بعد از کشتن اون همه بهائی دیگه چه از جون این بدبخت ها می خوان؟» زنم گفت : «توی اداره ما شایع شده که اگه کارمندها و کارگرهای بهائی کتباً توی رزونامه ها انزجارشونو از بهائیت اعلام نکنن و تعهد ندن که به اسلام اعتقاد دارن، اخراج می شن.» سه روز بعد قیافه فرید بد جوری توی هم بود. فکر کردم به خاطر کشتار تازه بهائی ها است. پرسیدم: «چیزی شده؟» دستش را به هوا پرت کرد: «این پسره دیوانه یک کامیون ده تن اجاره کرده، خودش نشسته پشت فرمون که آذوقه و سوخت ببره اطراف آباده. اون هم توی این سرما.» - نگران نباش، سیروش زرنگه، به امید خدا سالم یبر می گرده. همین طور شد. اما گفت: «کیومرث جان مجبور شدم پول خیلی زیادی خرج کنم. فدای سرت ولی همه را می شه با پول خرید. اعتقاد و تقوا و ایمان همه اش حرف چرته!» - خوشحالم که سالم برگشتی! از ته دل می گم! این بار بخش زیادی از دیوار های راهرو را با عکس های رهبران بهائی پر بوده بود و چند جلد کتاب بهایی هم در قفسه گذاشته بود. گفتم: « فکر نمی کنی خطرناک باشن؟» - مهم نیست ! مال آبا ء و اجدایه! - ولی تو که اونقدر ها اعتقاد نداری؟ - اختیار داری! و گفت : «ولی درست می گی، خیلی اعتقاد ندارم اما از لج اونا هم که شده می خوام این کتاب ها و عکس ها اون جا باشن.» با آمدن زن لوند سی و چهار و پنج ساله ای حرف مان قطع شد. از نگاه شان به همدیگر، همه چیز را حدس زدم. زن نشست، روسری اش را برداشت و سیگاری روشن کرد. نمی شد نگاهش نکرد؛ از بس زیبا و خوش قیافه بود. ترجیح دادم برای خلاصی از دست او هم شده، زود آن جا را ترک کنم. سیروس گفت: «قولت که هنوز سر جاشه؟» فهمیدم منظورش وام است. حدود سه ماه بعد، تازه وام را گرفته بودم و به سیروس داده بودم که در یک منطقه بهائی درگیری پیش آمد. پاسداری های کمیته های انقلاب به یکی از روستاهای اصفهان حمله کردند و بیش از صد نفر را دستگیر کردند و پانزده نفر را کشتند. ظاهراً دو پاسدار کمیته با دو زن بهائی رابطه داشتند تا در مقابل شوهر و برادرهای شان را به جرم «بعضی خبررسانی ها» دستگیر نکنند. مردها به موضوع پی برده بودند و هر دو پاسدار را کشته بودند. شورش بهطرز بیرحمانهای سرکوب شد و تمام راه های ورود و خروج به روستا بسته شد. فرید گفت: «میبینی کیومرث، هر روز یا چند روستایی را به شهر احضار میکنن، یا چند مأمور میره اون روستاهای عزادار.» - متأسفم فرید، از ته دل میگم. اونا به هرحال مال همین کشورن، از این گذشته، ساده و زحمتکشاند. من با این روشهای خشن مخالف بودم و هستم. با غمگینی گفت: «آدم به چهزبونی باید بگه که دوره این کارها سر اومده؟» و بعد از آهی کوتاه، گفت: «کاش بعد از بازنشستگی میتونسم برم یه جایی که شاهد هیچکدوم از این چیزها نباشم.» و بعد با اندوه بیشتری گفت: «کاش بمیرم و از شر همه چیزها خلاص بشم!» تا بازنشستگیاش چهار ماه بیشتر نمانده بود. نهتنها در محل خدمتش در ساختمان مرکزی شرکت ملی گاز چهره شناختهشدهای بود، بلکه تقریباً تمام کارمندها و کارگرهای باسابقه شرکت ملی گاز تهران و بیشتر استان ها، کم و بیش او را میشناختند. او درحالی بازنشسته شد که بیشتر کارمندها و کارگرهای وزارت نفت میگفتند: «درستکارترین کارمند وزارتخونه هم رفت.» بعد از بازنشستگی چند بار او دیده بودم. خسته و کوفته بود. پرسیدم: «چی شده؟ چرا اینقدر کلافهای؟» - کلافه نیستم، بیحالم. خرج و مخارج دو بچه بزرگ کمرمو خرد کرده. یه قسمت از بازنشستگی هم بهخاطر وام خرید آپارتمان کسر میشه. به همین خاطر با حقوق ناچیزی به استخدام یه شرکت خصوصی دراومدم. ازمون زیاد کار میکشه. - میبینی فرید؟ بعد از آن همه زحمت در شرایطی که بعضی از همکارهای سابقت صاحب بهترین ویلا و اتومبیل هستن و توی آپارتمانهای بزرگ محلههای درجه یک شهر زندگی میکنن، تو مجبوری توی محلهای متوسط زندگی کنی. حتی از جور کردن معاش عادی خونوادهات عاجز موندی. و گفتم: «چرا پیش سیروس کار نمیکنی؟» سرش را بالا انداخت. خیال میکنم پیشتر هم در سه چهار نوبت این سؤال را از او پرسیده بودم و او هر بار جواب نداده بود. شب که موضوع را به زنم گفتم، گفت: «دلم میسوزه، از ته دل می سوزه ! بعد از عمری کار صادقانه…» اما ظاهراً همین هم از سر فرید زیاد بود، چون یکسال از آخرین دیدارمان نگذشته بود که دوباره سرکوب بهائی ها شروع شد. این بار نوبت شهرهای ساری و بابلسر و تنکابن و روستاهای آنها بود. بگیر و ببند و خفقان عمومی کشور هم بیشتر شد. سرکوب بهائی ها، اینبار حتی دامنگیر آدمی مثل فرید هم شد. انجمن اسلامی شرکت ملی گاز، که من هم عضوش بودم، احضارش کرد. پیش از جلسه، خودم را ظاهر نکردم که جلو دیگران با فرید سلام و احوالپرسی نکنم. البته همه اعضا از خویشاوندی دور او و زنم با خبر بودند و می دانستند که من چند سال زیر دست او بودم، ولی تمام فکر و ذکرم این بود که کسی متوجه رابطه عاطفی ام با او نشود. بعد از این که همه ما نشستیم، یکی از اعضا به مستخدم گفت: «به آقای ناصری بگو بیاد تو.» چند لحظه بعد، فرید با قیافه ای تکیده و چشم هائی گودافتاده وارد شد. سلام کرد. فقط رئیس، یعنی داوود موسوی و نفر سوم انجمن اسلامی جواب ندادند. فرید منتظر ایستاد. نفر دوم انجمن رو به رئیس انجمن کرد و گفت: «با اجازه حاج آقا موسوی» سپس رو به فرید گفت: «بفرمائید بنشینین آقای ناصری.» فرید پشت میز نشست. حاج داوود موسوی بعد از صحبت درباره جایگاه جهانی کشور و اسلام، حرف را به دشمنان دین کشاند و روی بهائی ها مکث کرد. فرید آب دهانش را چند بار قورت داد. جلسه خیلی خشک و رسمی بود، انگار ما داشتیم با یک غریبه حرف میزدیم نه کسی که بعضی از ما کارآموزش بودیم یا زیر دستش کار می کردیم با به عنوان همکار احترام زیادی برایش قائل بودیم. حرف آخر حاج داوود این بود: «حداکثر عرض یک ماه در یکی از روزنامههای کثیرالانتشار عصر، مراتب نفرتتو از بهائیت اعلام کن؛ در غیراینصورت حقوق بازنشستگیات قطع میشه و آپارتمانت به مالکیت اداره وام شرکت گاز در میآد.» نفر دوم انجمن گفت: «می دونین که هنوز آپارتمانتون در گرو شرکته، خیلی راحت، بدون حضور خودتون در دفترخانه از شما سلب مالکیت می شه آقای مهندس.» فرید جا به جا شد و رنگ باخته، منمنکنان گفت: «ولی… ولی…» ادامه نداد. هر هفت نفرمان بلند شدیم. نمیدانستم چه کنم. نفر سوم انجمن هم که سالها زیردست فرید بود و از کمکهای او بینصیب نمانده بود و همهجا از او تعریف کرده بود، با لحنی رسمی گفت: «میتونین برین آقای ناصری.» ظهر از فرط شرم و احساس گناه و شرکت در جرم و جنایت دیگران لب به غذا نزدم. چشمهایم پر از اشک شد. برای اینکه زن و بچهام چیزی بفهمند، دیر به خانه رفتم. ساعت ها در خیابان ها ول گشتم: «واقعا ما برای این چیزها به دنیا اومدیم؟» فردای شبی که رادیو اعلام کرد دوازده بهائی به جرم جاسوسی برای یک کشور خارجی دستگیر شده اند، پاسدارها سیروس را هم دستگیر کردند. تا چند روز معلوم نبود کجاست. دختر بزرگ فرید این را می گفت که نترس تر از بقیه بود و دنبال عمویش می گشت. بالاخره یک روز با حالتی زار به خانه برگشت و گفت: «توی زندان اوینه. دلیل خاصی ندارن. وگفتن به اتهام رفت و آمدهای مشکوک به نمایشگاه اتومبیل دستگیرش کردن.» چند روز بعد، عکس مهندس فرید ناصری و اظهار انزجار او از «دین اسلام و اعتقاد راسخ او به اسلام و حمهوری اسلامی» در روزنامه کیهان دیده شد. بیشتر کسانی که او را میشناختند، ناراحت شدند. خود من تا سرحد خفقان متأثر شدم. فکر نمیکردم روزی بهعنوان عضو کمیته امنیتی وزارتخانه، جزو کسانی باشم که این مرد را به ذلت میکشانند تا او را وادار کنند که بهخاطر آینده زن و بچههایش، خودش را انکار کند. روزی که آن دوازده مهندس و پزشک را در دادگاه مخفی اعدام کردند، به دختر فرید گفته شد: «زیاد نگران عموتون نباشین. در صورت کفیر مذهبش، اجازه میدیم حتی با نمایندگیهای خارجی کار کنه. از مصادره اموالش هم صرف نظر می کنیم.» و گفته شد: «وقت ملات بهت می دیم که عموتو نصیحت کنی. به نفعشه.» اما این ملاقات هرگز پیش نیاید، چون چهار روز بعد مسؤولان زندان اوین به خانه فرید زنگ زدند و او را احضار کردند. با ترس و لرز رفت. جسد سیروس را به او تحویل دادند و گفتند: «حین خارج شدن از سلول زندان پاش سُر خورد، به زمین افتاد، شب حالش بد شد و نیمه شب مرد.» چه میزان از این حرف راست بود؟ برای فرید زیاد مهم نبود، چیزی که او را در جا میخکوب کرد، وصیتنامه مختصر برادرش بود. سیروس در چه موقعیتی این وصیتنامه را نوشته بود و از کجا میدانست که قرار است بمیرد؟ اینهم مهم نبود. مهم، خود یادداشت بود! سیروس نوشته بود که گرچه تمایلات مذهبی چندانی نداشته است، اما حاضر نیست بهخاطر حفظ جانش به دین آباء و اجدادیاش توهین کند: «کشورم ایران را از همه کشورها بیشتر دوست دارم و به خاطر هیچ چیز حاضر نیستم بهش خیانت کنم. بهائی به دنیا آمدم و میخواهم بهائی بمیرم. برایم هم مهم نیست که دیگران چه فکری دربارهام میکنند و مرا چهجور آدمی میدانند.»