سرنوشت جایزه ۳۵۰ هزار یورویی

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

نمی‌دانم عادت مالوف چهارشنبه شب‌ها بود برای نوشتن یادداشت‌های فوری قبل از روز ملاقات- پاسی از نیمه شب گذشته - یا استراحت و پرخوابی یک روز تعطیل- ۲۱ماه رمضان- که یک باره در ساعت ۵.۱ شب از جای برخاستم تا یادداشت‌های روز بی‌تنش گذشته را بر کاغذ بیاورم. البته این به خوابی ممکن است با آثار و پیامدهای خوردن هندوانه‌های خنک که پس از ماه نصیبم مان شده بود بی ارتباط نباشد.

 هرکدام که بود، یا ترکیبی از آنها - در میانه ی گوش دادن به آهنگ “کریس د برگ” هدیه پرارزش مرتضی- در راه بازگشت به کتابخانه وارد شدم، با این پیام خطاب به منصور و مسعود مشغول خواندن کتاب؛ “جیش، بوس، لالا”! هیچکدام واکنشی نشان ندادند و سرشان را به کارشان گرم کردند. جالب بود، حدود دو ساعت از نیمه شب می گذشت اما این دو کماکان به خواندن مشغول بودند. دیگران هم دست کمی از آن ها نداشتند. مهدی هم در حال نوشتن آخرین صفحات نامه ی سرگشاده ی بلند بالای خود خطاب به آیت‌الله خامنه‌ای بود و تکمیل آن برای انتشار هر چه سریع‌تر. احمد هم مشغول کتاب خواندن، اما در رختخواب، مسلح به چراغ مطالعه. داوود هم در گوشه ای دیگر، در تخت خود مشغول نوشتن کتاب در دست تالیف خود.

 رضا رفیعی طبق عادات شبانگاهی در حال قدم زدن در حسینیه بود و هرازچندگاه خارج شدن و سیگاری روشن کردن، در راهرو. این مکانی است که داوود از جمع ما و گاهی مسعود، همچون زندانیان عادی به رفیعی می‌پیوندند و در حال کام گرفتن از سیگار و دود آن را با دقت به فضا فرستادن، گاه گپی هم می‌زنند و با یکدیگر بحث می کنند. مصطفی هم طبق معمول در حال آمد و شد. معلوم نبود در شرایط تعطیل بودن تلفن و نبودن نور برای نامه‌نگاری به این و آن، نیمه شب به چه کاری مشغول. به این جمع باید کرمی خیرآبادی را افزود که تا سحر یا رادیو گوش می‌کند یا قدم می‌زند و یا به استقبال صرف سحری می‌رود.

 روز آرامی بود و بی‌تنش و حتی بی‌جنب و جوش، البته نه مانند گورستان؛ جایی که رویا و خانم دکتر و یاسی و… امروز به آنجا رفته بودند، برای دیدار اهل قبور و سرکشی به عزیزان از دست رفته. من اگرچه اینجا به امام زاده محمد نزدیکم و آرامگاه برادر شهیدم در حصارک کرج، اما مسوولان قضایی و امنیتی حتی حاضر نیستند چند ساعتی به من مرخصی بدهند تا به سر خاک او بروم و فاتحه ای بخوانم، همچون دیگر شهدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران.

 جالب اینکه وقتی با استفاده از زمان تلفن کرمی خیرآبادی به آن ها زنگ زدم درست بر سر خاک آن سه عزیز بودند؛ پدر و مادرم در مزاری مشترک که با عکسی از سعید مزین شده است. این در شرایطی است که گور او در چند کیلومتری من قرار دارد و من کماکان بی‌نصیب از دیدار این عزیز که معلوم نیست چند استخوان جای گرفته درون گور پس از ده دوازده سال به او تعلق داشته یا فرزند مفقود الاثر دیگری.

 در روز شهادت حضرت امیر(ع)، باز هم اگر مراسمی بود، مراسم ختم بود، این بار در منزل صادق، برادر زاده کمال خرازی که بشود پدر زن آقا مسعود خامنه ای. هر چند شرکت کنندگان در مراسم از یک سو به بیت رهبری تعلق داشتند، اما در جمع حاضر افراد و شخصیت هایی از جنس و نوع دیگری هم حاضر بوده اند که اکنون یا مغضوبند یا متهم به اصلاح طلبی و بی بصیرتی و نزدیکی به جریان به اصطلاح فتنه. بسیاری از آن ها پیش از انتخابات خرداد ۸۸ نیز متهم بوده اند، به دلیل تعلق به “حلقه نیویورکی‌ها”.

 خیلی ها از آن ها از دوران اصلاحات آماج تیر خشم اقتدارگرایان بوده اند و برکنارشدگان سال‌های آخر دوران زمانداری سیدمحمد خاتمی- در جایگاه طرف‌های مذاکرات خارجی یا کانون دیپلماسی ایران - و اکنون طرد شدگانی جای گرفته در پارکینگ السفرا! البته در این میان چهره‌های کم‌تر شناخته شده یا کم مساله، هنوز هستند افراد انگشت شماری که در سطوحی دیگر در وزارت خارجه یا نهادهای بین‌المللی باقی مانده‌اند.

 رویا که با حسین و منصوره به محل ختم رفته بود از توجه دوستان گذشته می‌گفت و به ویژه ابراز محبت و لطف منصوره خانم- همسر آقا کمال. در این بین موضوع گریه و اشک باقر هم مطرح شد، لابد به یاد آخرین شب‌ها و روزهایی که در فضای مجازی با هم بودیم، حتی در شرایط سفر دائمی او. عمر چه زود می‌گذرد، اکنون درست ۱۳ است که از نیویورک بازگشته‌ام و هفده هجده سالی که به گونه‌ای- با یک دو سال پس و پیش- با این عزیزان گذشته و دیگرانی که مقیم آمریکا بوده اند و از مسائل جاری کشور دور یا چون احمد بورقانی مرحوم از آن محروم.

 عصر تعدادی از دوستان- جمع منصور و حشمت و رسول و رضا- با پیش‌‌نویس نامه‌ای در حمایت از “کارلا برونی” همسر سارکوزی رئیس جمهور فرانسه نزدم آمدند. در این یک دو روزه مطالبی علیه بانوی اول فرانسه در روزنامه کیهان شریعتمداری نوشته شده و گویا حسابی هم در دنیا سروصدا کرده است. با این وجود هر چه تلاش کردم نتوانستم با آن ها همراه شوم.

 در کلیات با امضای چنین نامه ای مخالفت کردم، چون معتقدم؛ ۱- در حیطهٔ کار ما نیست. ۲- داریم به سوی پر و زیادی ‌نویسی حرکت می‌کنیم. در این زمینه تجربهٔ گنجی در زندان، تجربهٔ موفقی نبوده است. ۳- خود را نباید هم‌تراز کیهان و حسن و حسن قرار دهیم. ۴- طرف مقابل اگر رئیس‌جمهور فرانسه بود موضوع فرق می‌کرد و اگر مساله نیز با هنجارهای جامعهٔ ما سازگار. ۵-…

 در مقابل، پیشنهاد کردم که می‌توان مفاد نامه را از حالت خاص درآورد و یک بحث عام حرفه‌ای را مطرح کرد در خصوص پرونده‌سازی‌های کیهان- رسانه تحت نظر آیت‌الله خامنه‌ای- و مقایسه این شیوهٔ روزنامه نگاری در داخل و خارج ایران. از آنجایی که دوستان اعتقاد داشتند که در این وضعیت موضوع مورد نظر آن‌ها تغییر ماهیت می‌دهد، موافق تغییر برنامه‌شان نبودند. قرار شد آن‌ها بدون امضای من کار خود را انجام دهند؛ به گمانم با اضافه شدن امضای مجید. چون پیشنهادم با مخالفت این جمع که به گونه‌ای مستقیم در آن ذیمدخل بودند، مواجه شد، ترجیح دادم که آن را در جمع دوستان دیگر - مهدی و مسعود و احمد- نیز مطرح نکنم.

 در خبر‌ها آمده بود که تلویزیون «رسا» به همت جمعی از روزنامه‌نگاران مقیم خارج از کشور راه‌اندازی شده است. ابراهیم نبوی در مورد شروع به کار آن مصاحبه‌ای با رادیو… داشت و طرح این موضوع که مرکز این رسانهٔ جدید در بلژیک است؛ - محل اقامت داور. گفته شده است که تلویزیون رسا در حال حاضر روزانه یک ساعت خبر و گزارش دارد و منبع مالی آن هم نه دولت‌های خارجی، بلکه مردم ایران- به ویژه ایرانیان مقیم خارج - خواهند بود. اعلام شده است که هزینهٔ اجاره ماهواره سالانه حدود ۳۰۰هزار یورو است که با تغییر ماهواره اصلی امکان تقلیل هزینه تا حدی فراهم آمده است و…

 پیشنهادم این بود که بهتر است ما اعلام کنیم که حاضریم جایزه سال گذشته بنیاد مستقر در آلمان به روزنامه‌نگاران زندانی

 را- ۳۵۰ هزار یورو- را به این رسانه هدیه کنیم. همکارمان “مازیار بهاری” نماینده مجله آمریکایی نیوزویک در ایران که در جریان رویدادهای پس از انتخابات خرداد ۸۸ خود مدتی بازداشت شده بود، به نمایندگی از سوی این جمع جایزه را دریافت داشته است. گمان من این است که او بر اساس درخواست ما می تواند تمام یا بخشی از این پول را به حساب رسا بریزد که خود را نه سخنگوی جنبش سبز که “صدای رهبران جنبش سبز” می‌خواند.

 اگرچه حدس می زدم که این پیشنهاد با استقبال شدید دوستان مواجه خواهد شد، اما با نهایت شگفتی دریافتم که برخی تاکید دارند که خود به آن محتاج‌ترند، هر چند که هنوز نه به دار است و نه به بار و نه دسترسی به آن ممکن. نگرانی من این است که این جایزه اگرچه به کلیه روزنامه نگاران زندانی ایران تعلق گرفته، اما در مرحله ی عمل در جهت منافع و اهداف جمعی آنان به کار گرفته نشود. به هر حال شاید بهتر باشد که مدتی صبر کنیم تا از کم و کیف ماجرا آگاه شویم.

 ناخودآگاه ذهنم رفت به ماجرای مشابهی که حسن ماسالی که زمانی به عنوان معاون بین‌المللی حزب طبرزدی مطرح بود، در آن ایفای نقش کرد. در دوران اصلاحات بود که او به عنوان یکی از آن فعالان سیاسی قدیمی پا پیش گذاشت و توانست پول های جمع‌آوری شده از ایرانیان خارج از کشور، از جمله اعضای کنفدراسیون دانشجویان بابت کمک به زلزله‌زدگان بوئین‌زهرا - مربوط به سال های دوران کودکی ما- را از دولت و موسسات مالی آلمان دریافت کند. مشخص نیست پس از گذشت سی چهل سال از جمع آوری آن منابع مالی که برای روستائیان محروم جنوب کرج و قزوین دریافت شده بود، اکنون بر سر آن چه آمده و در چه راه هایی هزینه شده یا خواهد شد.

 حشمت تاکید دارد که بسیاری از دوستان به من نمایندگی بدهند که مشخص کنم کدامیک از زندانیان حاضر روزنامه‌نگار هستند و چه کسانی جزو اهالی مطبوعات به حساب نمی آیند. با این فرض که جای بحث بیشتر در این زمینه وجود ندارد، پیشنهاد خود را پس گرفتم، مساله را مختومه اعلام کردم و عطای آن را به لقایش بخشیدم.

 چند ماه پیش، آن ‌گاه که در بند ۳۵۰ اوین محبوس بودم و بحث اعطای این جایزه مطرح شد - هم زمان بود به انتشار نامه ی روزنامه‌نگاران جنبش سبز- وقتی با مهدی در این خصوص صحبت کردم به او گفتم که سلام مرا به بهاری برساند و این توصیه را مطرح کند که بهتر است این پول صرف ایجاد یک بنیاد حرفه‌ای بین المللی برای روزنامه‌نگاران ایرانی شود. حال با این موضعگیری و اعلام نیاز شخصی که تقریبا اطمینان دارم هیچ‌گاه به صورت فردی در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و هزاران حرف و حدیث در پی خواهد داشت و اختلاف پیش خواهد آورد، نمی‌دانم عاقبت این جایزه چه خواهد بود و اصولا تاکنون در مورد آن چه تصمیمی گرفته شده و چه افرادی در این جریان دخالت مستقیم و غیرمستقیم داشته و دارند.

 بهتر است به بحث آخر هم بپردازم، موضوع استقرار کازینو سیدعلی در حسینیه 3 بند3 کارگری رجایی شهر، همچون سالن9 بند350 اوین. مرضیه دارد ترانه‌ای خاطره برانگیز را می‌خواند، باید ببینم در جریان نوشتن یادداشت های روزانه می توانم چه تعداد از ابیات شعر آن را یادداشت کنم و چه میزان را در ادامه بیاورم.

 پایه ی کازنیو سیدعلی در هفته‌های آخر اقامت در بازداشتگاه ۲۰۹ اوین گذارده شد- با راه انداختن بساط بازی شطرنج و تخته نرد! کازینو در بند ۳۵۰ تکمیل‌تر شد و گسترده‌تر- با اضافه شدن زندانیان جدید و تنوع بیشتر بازی‌ها، از جمله دومینو. اکنون در رجایی شهر بازی حکم هم رایج است و‌گاه نیز شلم بین جوان تر‌ها و در نتیجه بازار دومینو کساد. در بند۲ رجایی شهر تلاش شد که دست کم این یکی در کنار شطرنج راه‌اندازی شود که آن ماجرا پیش آمد و با حضور و دخالت پاسدار بند وقت. ناخواسته داشتم کار دست مسعود باستانی می‌دادم و بهمن صالحی- چون شرح آن را پیش‌تر نوشته‌ام، از کنارش می‌گذرم.

 اکنون که نه از دوربین‌های بند۳۵۰ در سالن‌ها خبری هست و نه از حضور ناگهانی افسر نگهبان و پاسدار بندهای ریز و درشت در حسینیه، بازار کازنیو حسابی گرم است. حتی رضا رفیعی گاه و بی گاه به شوخی طلب شتیلی هم می‌کند. استقبال از کازینو باعث شده است که در بازی حکم موضوع نوبت گرفتن و نوبت دادن هم مطرح شود، برای دور دوم و سوم شبانگاهی، عصرها زمان بازی شطرنج است و دیرتر تخته نرد، با آمدن رضا خادم- در شرایط تعطیلی موقت بازی من و مهدی. در نتیجه بازار تخته نرد هم دارد کم‌کم گرم می‌شود. با حضور مجید که دارد دوره‌های آموزشی دومی را طی می‌کند، در حالی که در دو بازی دیگر حسابی قهار است، دیری نخواهد گذشت که به طالبان این بازی هم افزوده خواهد شد.

 در میانه ی بازی امشب، احمد که طبق معمول خودش را از خیلی کارهای جمعی کنار می‌کشد، چه بیانیه نویسی و چه بازی حکم و…. آمد به تشویق دیگران برای برنده شدن آن ها و به اصطلاح حال‌گیری از من. هر چه اصرار کردم خودش را کنار کشید و تن به بازی نداد. در انتها، چون همانند شب‌های پیش پیروز از میدان بیرون آمده بودم، این بار من بودم که برای خواندن کرکری به محل استقرار او و دوستان دیگر که سرگرم تماشای سریال تلویزیونی بودند رفتم. برخی از دوستان تاکید دارند که دست به ورق نمی‌زنند، حتی اگر با بازسازی کارت های تلفن‌ها برای وقت پر کردن در زندان ساخته شده باشد. بعضی نیز شوخی و جدی حرف حرام بودن قمار را پیش کشیدند که من در پاسخ گفتم که “ سرگرم شدن به این کار بسیار از مفیدتر و کم ضررتر است از سر خود را گرم کردن با این سریال‌های فرمایشی و… می دانم.”

 نمی‌دانم چه شد که داوود باز بحث برگزاری شوی لباس بند ۳۵۰ را مطرح کرد که کماکان آن کار را مفید خواندم و تصریح کردم که به برگزار کردن آن افتخار می‌کنم. در واقع، از ته دل به این حرف و نظر اعتقاد دارم و بر این باورم که به گند کشیدن اوضاع زندان و ریختن ترس زندانیان جوان یکی از وظایف ثانویه ما زندانیان سیاسی با تجربه است. اگرچه وظیفه ی اصلی ما مبارزه سیاسی- تبلیغاتی علیه حاکمیت ستمکار است که برخی از دوستان در این زمینه یا اصلا شرکت نمی‌کنند، یا حضوری بسیار کمرنگ دارند- بخصوص وقتی که پای شخصیت‌های خارجی یا نهادهای بین‌المللی بر میان می‌آید- اما این وظیفه نباید ما را از انجام امور دیگر نیز باز بدارد

اما در خاتمه به بازنویسی ترانه ی معروف مرضیه و آن اشعار خاطره‌انگیز بپردازم، در حدی که قابل یادداشت برداشتن بود- در میان پارازیت رادیو- و به یاری حافظه و…

گفتم شاید، این سودا را به فراموشی بسپارم.

زغمت کمتر یادم آرم

دیدم هر جا، نقشی زیبا از تو در خاطر دارم

چون جان بودی که ترا عمری با خود دیدم

به خدا به خدا

…. کی برگیرم، که تویی هر سو پیدا…

آآآه دل کوچک من…

شده جلوه‌گه امیدم

در همه آیینه‌ها…

من تو را دیدم

با من بودی، همه جا

چون جان، به خدا در تن بودی…

 

نیمه شب پنجشنبه۱۱/۶/۸۹ ساعت ۳۰: ۱۳ کتابخانه بند۳ کارگری، زندان رجایی شهر

پس از نگارش:

 امشب پس از مدت‌ها در فرصتی که برای وقت گذاشتن حسابی پیش آمد با زودتر شدن زمان غروب آفتاب و وقت نماز و افطار و… توانستم برنامه فارسی… را هم روی موج ای.ام دریافت کنم. با توجه به ساعت شروع بخش مورد توجه ی من… و تمرکز اصلی اخبار و گزارش‌های آن در نیم ساعت ۳۰:۲۰ تا ۲۱ اکنون می‌توان یک ساعت کامل از اوقات روز را به شنیدن اخبار شبانگاهی رادیوهای…اختصاص داد و البته تکمیلش کرد با برنامه های نیمه شب و بامدادی و گاه….

 ارژنگ رادیو آلمان را هم می‌گیرد و گاه اخباری را ذکر می‌کند- البته ذکر می‌کرد، پیش از حاد شدن وضع جسمی‌اش پس از اعتصاب غذا. با آمدن دستگاه من اوضاع خبری و رسانه‌ای کرمی‌ خیرآبادی دیگر رونق گذشته را ندارد. پیش از این اخبار نیمه شب را در محل اقامت او می‌شنیدیم و خبرها و گزارش‌های بامدادی را از طریق برنامه های ضبط شده ی ساعات قبل.

 محور اصلی اخبار امروز که دنباله ی مطالب چند روز و چند شب پیش بود، تداوم محاصره خانگی مهدی کروبی است و پیامد نامه‌ی همسرش به آیت‌الله خامنه‌ای، در اعتراض به رفتار و کردار شب‌های احیا برای جلوگیری از خروج شیخ اصلاحات. خانم کروبی تاکید کرده است که شوهرش در زمان شاه هم مبارزه می‌کرده، اما ساواک هیچ‌گاه به اذیت و آزار اعضای خانواده و همسایگان افراد مبارز نمی‌پرداخته است! او این نکته را هم مطرح کرده است که نیروی انتظامی در محل حضور داشته، اما دخالتی در امور نداشته و تنها به عکس و فیلمبرداری پرداخته است و علاوه بر آن اسناد و مدارکی جهت تشخیص هویت افراد لباس شخصی موجود است که در صورت ضرورت انتشار خواهد یافت.

 اخباری نیز دال بر حبس خانگی شیخ عبدالله نوری وجود دارد و آیت‌الله یوسف صانعی که از سوی سایت کلمه تایید شده است. هم زمان با این رویدادها زهرا رهنورد نیز در خیابان- پس از خروج از منزل- مورد هجوم اشخاص مشابه، به اصطلاح افراد خودسر، قرار گرفته است. برخورد با او تا حد بازجویی خیابانی نیز کشیده شده است و مواجهه ی تند لفظی…

 حال باید دید حاکمیت و شخص آیت‌الله خامنه‌ای که مسلما از این وقایع بی خبر نیست و حتی عده ای معتقدند که این کارها با مدیریت اطرافیانش اجرا می شود، باز چشم بر این جرائم و رفتارهای غیرقانونی می‌بندد یا عاقبت واکنشی از خود نشان خواهد داد؛ آن هم در شرایط بالا گرفتن روز افزون میزان نارضایتی مردم و ریزش نیروهای طرفدار اقتدارگرایان. پرسش اصلی این است که تا کی می توان قدرت خود را بر این نوع اقدام ها استوار خواهند ساخت، آن هم با توجه به این ضرب المثل که می توان بر سر نیزه تکیه داد، اما نمی توان بر آن نشست؟!