از دیشب (پس از حمله به ساکنان اشرف) تا به حال یک سوال یک لحطه هم ذهنم را رها نمی کند:اگر یکبار دیگه حادثه اعدام های سال شصت و هفت تکرار شود چند نفر، واقعا چندنفر از ما ممکن است سکوت نکنیم؟ چند نفر از ما با خودمان نمی گوییم که نکند اگر محکوم کنیم برایمان بد شود؟ نکند بعضی ها فکر کنند ما با عقاید و افکار آنها که اعدام شدند، موافقیم؟ نکند؟ نکند؟ …
در این چند سال اخیر بارها و بارها هرکس کاندیدا شده یا نشده یقه اش را گرفته ایم که چرا در باره اعدام های سال شصت و هفت سکوت کردید؟ و جوری ژست گرفته ایم که انگار هرکدام از ما می توانستیم یک آیت الله منتظری باشیم.حالا این روزها آزمون خوبی است، ما هم سکوت می کنیم، ما هم سکوت می کردیم، دلیل مان هم خیلی شیک است: ما با آنها و عقایدشان مخالفیم، ما با رهبرشان مخالفیم، آنها زمانی اسلحه به دست داشتند و برخی هاشان ترور کرده اند…و…
به همین سادگی یادمان می رود که در دفاع از حق زندگی انسان ها این عقایدشان نیست که باید اندازه گیری شود و اگر توانستی از حق آزادی و حق زندگی مخالفانت دفاع کنی، یعنی مدافع آزادی هستی، اگر نه چه هنری است دفاع از همفکران و هم کیشان مان….دیکتاتورها هم اتفاقا از همفکران خود حمایت می کنند و مخالفان خود را به بند می کشند و می کشند نه موافقان خود را.
شرایط خیلی با اعدام های شصت و هفت فرقی نمی کند.اینها که دست بسته اعدام شدند، محاکمه شده اند؟ آن هم محاکمه ای عادلانه؟ اینها که کشته شده اند اسلحه داشتند؟ و در یک نبرد برابر کشته شده اند؟ این افراد اگر با عقاید و عملکردشان مخالف هستیم بالاخره پناهنده ی تحت نظر سازمان ملل بوده اند یا نه؟
من چراغی به دست می گیرم و دنبال آیت الله منتظری عزیز می گردم و خوب می دانم که یافت می نشود…من یادم می ماند هروقت هرکس گفت چرا آن آقا یا خانم در برابر اعدام های دهه شصت سکوت کرد؟ از او بپرسم مطمئنی اگر خودت بودی، سکوت نمی کردی؟ مطمئنی تو هم در دهه شصت نمی گفتی که من با رهبر و عقاید آنها مخالفم، پس حق شان بود اعدام شوند؟ مطمئنی نمی گفتی برخی از همراهان آنها دست به ترور زده اند و حالا حقشان است بدون محاکمه عادلانه کشته شوند؟ و شاید تو هم یادت می رفت که دقیقه ای تامل کنی که راستی وقتی با اعدام یک قاتل مخالفت می کنی معنایش این نیست که با قتل موافقی….
و من همچنان به دنبال آیت الله منتظری می گردم و هر روز بیشتر می فهمم دلیل این همه حرمت ایشان چیست.دلیل این همه احترام از سوی افراد و گروهها و اشخاص با افکار مختلف از چپ تا راست به ایشان از کجا ناشی می شود.
مهدی عربشاهی عزیز یادداشت کوتاهی در این باره در فیس بوکش نوشته که در ادامه نقلش می کنم:
“
حکایت نسلی که سوخت …
داستان زندگی آنها را که می بینی شباهت عجیبی به یکدیگر دارد. بسیاری از آنها در سالهای ۴۰ تا ۴۵ متولد شده اند. نوجوان بوده اند که انقلاب شده و شور عدالت و آزادی آنها را با خود برده است. روزهای پرتب و تابی گذشته تا به سال سیاه ۶۰ رسیده اند. سالی که بسیاری از آنها در تظاهراتی بازداشت شده اند و چند صباحی را در زندان گذرانده اند. فقط بیست و چندسال داشته اند که از زندان آزاد شده و با خیال مبارزه راهی اشرف شده اند. جایی که زمان برای آنها یخ زده است تا روزی که در ۵۰ سالگی دست بسته و بدون اسلحه با شلیک گلوله ای بر سر به خط پایان برسند. از نوجوان ۱۵ ساله ای که عاشق صدای سخنرانی فلان رهبر سازمان شد تا مرد ۵۰ ساله ای که در خون غلتید فاصله یک عمر بود. عمری که رفت و نسلی که سوخت…
آنها اشتباه زیاد کرده اند. خودشان کمتر و رهبرانشان بیشتر. اما سالهاست که به جبر زمانه اسلحه ای در دست ندارند. کشتار کسانی که در پناه سازمان ملل بودند جنایتی است که باید بی تردید آن را مجکوم نمود. اما تلخ تر از آن بیانیه سیاهی است که سپاه صادر کرده: ابراز شادمانی از کشته شدن ۷۰ انسان دست بسته و بدون اسلحه! در بیست و پنجمین سالگرد اعدام های ۶۷ و خاورانی که هنوز از آن خون می چکد…
پی نوشت: طنز ماجرا آن جاست که هرکس تا از این فاجعه ابراز تاسف می کند باید بلافاصله یادآوری کند که میان دفاع از حقوق انسان ها و همراهی با باور و راه و منش آنها فاصله زیاد است. می توانی با اعتقادات و باورهای گروهی بیشترین فاصله را داشته باشی اما از حقوق آنها دفاع کنی.”
منبع: ما روزنامه نگاریم