در ستاد انتخابات ۸۸ چه گذشت؟

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» روایت یک روزنامه نگار

احسان محرابی به روز می گوید که او و سایر خبرنگاران در روز انتخابات ریاست جمهوری ۸۸ دسترسی به ستاد انتخابات وزارت کشور نداشتند و به نوعی در سالن آمفی تئاتر وزارت کشور حبس شده بودند.

روز پنج شنبه بخش اول مصاحبه با این روزنامه نگار منتشر شد و او از بندهای 209 و 240 و همچنین دادگاهش سخن گفت. او اکنون در این بخش به بازگویی فضای حاکم بر ستاد انتخابات وزارت کشوردر انتخابات 88 و همچنین بند 350 زندان اوین می پردازد که یکسال در آن زندانی بوده.

بخش دوم و پایانی مصاحبه با آقای محرابی را در ذیل بخوانید؛ روزنامه نگاری که پس از انتشار بخش اول مصاحبه، خانواده اش از سوی دستگاههای امنیتی تحت فشار قرار گرفته و تهدید شده اند.

او در این بخش از اعدام زندانیان سیاسی، جان باختن هدی صابر، فشار بر خانواده های این زندانیان و فضایی سخن می گوید که یکسال بر بند 350 اوین حاکم بوده.

آقای محرابی خبرنگار پارلمان بوده و در روزنامه های همبستگی، توسعه، اعتماد ملی و فرهیختگان قلم زده است.

 

 شما روز انتخابات در ستاد انتخابات وزارت کشور بودید. آنجا چه خبر بود؟

بله من به عنوان خبرنگار در ستاد انتخابات وزارت کشور بودم و خیلی از فضای بیرون خبر نداشتم برای همین وقتی از ستاد بیرون آمدم فضای بیرون برایم عجیب بود. در ستاد خبرهای مختلفی دهان به دهان می چرخید از جمله اینکه میرحسین موسوی میخواهد به ستاد بیاید. اما در هر حال خبری از بیرون نمی آمد. از پیش از شروع انتخابات، در وزارت کشور یک جورهایی آماده بودند که انتخابات را ببرند. از فضای حاکم بر آنجا این احساس را داشتم که مطمئن اند نتیجه انتخابات مال آنهاست، حالا به هر شکلی. هنوز تلفن ها قطع نشده بود و به بچه های اصلاح طلب بیرون از ستاد که زنگ میزدم و می گفتم اینها خیلی مطمئن هستند که انتخابات را می برند، بچه ها می گفتند تو تحت تاثیر فضای آنجا قرار گرفته ای و طوری به تو خبر میدهند که تحلیل هایت به این شکل شده. می گفتم اینجا اصلا با ما صحبتی نمیکنند هیچ خبری نمیدهند اما فضا اینگونه است. البته به هیچ عنوان فکر اینکه بخواهند در این سطح تقلب کنند و فضا را ببندند نداشتیم. با بچه های طیف مقابل که تماس می گرفتیم می گفتند احمدی نژاد با 24 میلیون انتخابات را می برد. ما شب در ستاد بودیم، اما به هیچ عنوان تصور اتفاقاتی را که افتاد نداشتیم. تجهیزات و موتورهای شاسی بلند را دیده بودیم که در وزارت کشورآماده کرده اند اما نمیدانستیم برای چیست، کسی هم پاسخی نمیداد. بعد که بیرون آمدیم دیدم که همان موتورها را در تجمعات مردمی به کار گرفته اند. شنیده بودیم که به ستاد قیطریه میرحسین موسوی حمله شده. شب سردار رادان به ستاد انتخابات آمد. از او در این مورد پرسیدیم و گفتیم شایع است عده ای را هم گروگان گرفته اند. شروع به مسخره کردن کرد که گروگانگیری چیه و…

 

گفتید از فضای بیرون خبر نداشتید؛ یعنی هیچ خبری درباره اعتراضات و درگیریها در داخل وزارت کشور نبود؟

نه. روز انتخابات ما را به سالن آمفی تئاتری برده بودند که کنار ستاد انتخابات بود؛ جای دربسته. ما در جریان خبرها نبودیم. تا یک روز بعد که از وزارت کشور بیرون آمدیم و در جریان فضای بیرون قرار گرفتیم.

 

یعنی شما و سایر خبرنگاران اصلا در خود ستاد انتخابات نبودید؟ هنگام شمارش آرا و اعلام نتایج در سالن آمفی تئاتر بودید؟

بله. هیچ دسترسی به ستاد انتخابات و هیچ کس دیگری نداشتیم. انگار که ستاد تعطیل شده بود. تنها با واحد مرکزی خبر ارتباط داشتند. خبرنگار واحد مرکزی خبر هم رنجبران بود و او هم مطمئن بود که برنده احمدی نژاد است. ما در آمفی تئاتر به نوعی حبس بودیم چون هیچ ارتباطی با ستاد انتخابات و بقیه ساختمان وزارت کشور و هیچ کس دیگری نداشتیم. گاهی نماینده های کاندیداها را می دیدیم که آن هم بعد از حدود ساعت 5 یا 6 بعد از ظهر دیگر قطع شد و آنها را هم دیگر ندیدیم. یعنی درست از زمانی که نماینده کاندیداها اعتراض کردند و به ما هم گفتند که مردم را به حوزه های رای گیری راه نمیدهند و تعرفه ها تمام شده و… دیگر آنها را هم ندیدیم. یادم است آقای ترک نژاد، نماینده میرحسین موسوی در ستاد انتخابات از ساعت 10 صبح خبر داد که در چند استان از جمله آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی، تعرفه ها تمام شده اما کسی توجهی نمیکرد. آقای ترک نژاد حتی به گلپایگانی، رئیس دفتر رهبری که به ستاد رفته بوداطلاع داده و اعتراض کرده بود اما او هم هیچ توجهی نکرده بود. دانشجو، رئیس ستاد انتخابات کشور هم به سئوالات ماپاسخ نمیداد. فقط شب آمد یک برگه دستش بود که از روی آن نتیجه انتخابات را خواند و رفت. فضایی هم ایجاد کرده بودند که کسی جرات نکند سئوالی بپرسد و اگر هم کسی سئوالی می پرسید آقای مردوخی شروع به سر و صدا و اعتراض میکرد و علیه سبزها شعار میداد و کلا سئوال ها بی پاسخ می ماند.

 

و بعد که از وزارت کشور بیرون آمدید و در فضای بیرون قرار گرفتید آیا دوباره به وزارت کشور رفتید؟ برای پی گیری اخبار این حوزه و… میخواهم بدانم بعد از آن در این وزارتخانه چه خبر بود؟

نه. هیچ وقت نرفتم. من خبرنگار پارلمانی بودم، اما انتخابات شوراها هم ستاد انتخابات بودم و پوشش خبری داده بودم، انتخابات ریاست جمهوری هم رفتم. کلا حوزه وزارت کشور بعد از آمدن کردان و سپس محصولی به نوعی تعطیل شده بود اما اوج آن در انتخابات 88 بود.

 

با توجه به فضای داخل وزارت کشور، بیرون که آمدید فضا را چگونه دیدید؟

من وقتی از وزارت کشور خارج شدم یکسری از طرفداران موسوی در فاطمی بودند. من با اینکه تجربه کوی دانشگاه را داشتم اما برخوردهای خاص و عجیبی را می دیدم که خیلی متفاوت از کوی دانشگاه بود. رفتم روزنامه و در جریان کامل مسائل قرار گرفتم. اما باز خیلی فکر نمیکردم فضا تا آن اندازه بسته شود؛ با اینکه خیلی از چهره ها را بازداشت کرده بودند اما فکر میکردم مثل سابق است و زود ول میکنند. چند مصاحبه هم با بی بی سی کردم. تا روز نمازجمعه رهبری که به نماز جمعه رفتم و کم کم متوجه شدم که متفاوت از سابق است و این بار روند دیگری در جریان است. طوریکه زندگی روزمره و کارهای عادی هم تحت الشعاع قرار گرفته بود و هیچ کاری نمی شد انجام داد. مشخص نبود چه اتفاقاتی در پیش است و چه می شود. من وقتی رفتم زندان به بچه های دیگری که مثلا سه سال حکم داشتند می گفتم درست است که یکسال حکم دارم اما از بعد انتخابات هیچ کدام از ما زندگی عادی نداریم و همه چیز کاملا به هم ریخته؛ از همان خرداد 88 زندگی همه به هم ریخته بود. من بعد از آزادی هم باز زندگی عادی نداشتم رفت و آمد به دادسراها و فشارهای امنیتی و.. باعث شده بود زندگی همچنان به نوعی معلق باشد تا اینکه باز بازداشت شدم و این بار برای سپری کردن محکومیت ام به 350 رفتم.

 

دربخش نخست مصاحبه درباره بازداشت تان و بندهای 240 و 209 زندان اوین گفتید. اکنون میخواهم درباره بند 350 بپرسم که شما یکسال در آن زندانی بودید. گفتید که ورودتان به این بند خیلی تلخ بود. ممکن است در همین زمینه توضیح دهید؟

بله. همانطور که گفتم وقتی وارد بند 350 شدم با اتفاق تلخی روبرو شدم. توی حیاط مردی نشسته بود و سیگار می کشید و بقیه دور او نشسته بودند و گریه میکردند. پرسیدم موضوع چیست؟ بچه ها گفتند عنقریب اعدام می شود و حاضر به نوشتن عفو نامه نشده. حاج آقایی بود که روز بعد با جعفر کاظمی اعدام شدند و در بدو ورود به بند 350 این خیلی مرا آزار داد و خیلی تلخ بود. فردای همان روز هم علی عجمی به رجایی شهر تبعید شد. کلا ورودم خیلی با تلخی همراه بود.

 

و آن یکسال چگونه گذشت؟

350 شاید از جهاتی برای من متفاوت بود. آخرین نامه بهاره هدایت به همسرش که نوشته آدم در زندان دنیای دیگری پیدا میکند عین واقعیت است. از حس های مشترکی که آدم با هم بندیهایش پیدا میکند تا خیلی مسائل دیگر. آدم در زندان ممکن است چیزی را دلش بخواهد و هوس بکند که در شرایط عادی ممکن است هیچ وقت هوس نکند. یادم است یک بار به شدت هوس نیمرو کرده بودم و تعجب ام این بود که بین این همه غذا که دوست داشتم و اینجا در زندان امکانش نیست چرا هوس نیمرو کرده ام؟ بهمن احمدی امویی هم می گفت که هوس نیمرو کرده. می گفت “در ملاقات به ژیلا گفتم که به شدت هوس نیمرو کرده ام و وقتی از ملاقات آمدم پختم و خوردم”. دیدم که این حس ها مشترک است و تنها من نیستم. در 350 آدم زندگی اش عوض می شود. وقتی تازه به آنجا می روید تا مدتی خواب بیرون را می بینید اما بعد کم کم همه چیز عوض می شود، حتی خواب های آدم تغییر میکند و دیگر در محدوده خود زندان تعریف می شود. دیگر خواب بیرون را هم نمی بینید. یعنی ارتباط ذهنی هم با بیرون کاملا قطع می شود و همه چیز حتی خوابها در درون زندان می چرخد. وقتی با بهمن یا علی ملیحی صحبت میکردیم. مثلا درباره یک آدم مشهور یا فلان همکار نزدیک، بارها می شد هر چه تلاش میکردیم اسم طرف یادمان نمی آمد؛ انگار مغزمان قفل شده بود و متوجه می شدیم که حتی با اینکه دیگر بازجویی نداریم اما خود زندان چقدر می تواند فشار بیاورد. این فشارهای روانی را بیشتر در روزهای ملاقات میدیدم. اینجا نکته ای که باید تاکید کنم این است که خیلی از کسانی که زندان و سختی زندان را درک نکرده اند فکر میکنند برای نشان دادن سختی زندان باید داستان خاص یا اتفاق خارق العاده ای باشد مثلا داروی خاصی به شما بخورانند یا کار خاصی بکنند و.. ولی این عده به نظرم درک درستی از زندان ندارند. زندان اینقدر سخت است که نیازی به این داستان های خاص و خارق العاده نیست. حتی 350 که برخلاف 240 و 209 می توان گفت در آن کمی زندگی جریان دارد خیلی سخت بود. واقعا از وقتی بازداشت شدم دیگر نتوانستم یک شب هم بخوابم. مسائلی را که قبل از آن درباره زندان و زندانیان خوانده بودم وقتی به 350 رفتم واقعا لمس کردم.

 

گفتید فشارهای روانی را بیشتر در روزهای ملاقات می دیدید؟ این فشارها از چه جهتی بود؟ می توانید توضیح دهید؟

وقتی بچه ها از ملاقات می آمدند با اینکه طبیعتا باید خوشحال باشند که خانواده هایشان را دیده اند اما می دیدم که کسانی که سیگاری هستند مستقیم می روند سراغ سیگار و بقیه که سیگاری نبودند مستقیم می رفتند و می خوابیدند. یادم است 209 اینقدر فشار بازجویی زیاد بود که اگر ول می کردند می توانستم دو روز پشت سر هم بخوابم. در 350 روزهای ملاقات چنین فشاری بود و اینقدر از نظر عصبی زیاد بود که جسم بچه ها راخسته میکرد و خیلی اذیت می شدند و ساعت ها بعد از ملاقات میخوابیدند. اینقدر فشار در زندان از نظر روانی زیاد است که انگار نمی توانی با خانواده ات ارتباط برقرار کنی و اطلاعاتی که توسط خانواده به تو می رسد را نمی توانی تحلیل کنی و اعصابت به شدت خسته می شود. یکی از روزنامه نگاران می گفت اوایل خیلی برای ملاقات اشتیاق داشتم اما الان نمی توانم ارتباط برقرار کنم و این به شدت آزارم میدهد و مدام میخواهم زمان ملاقات تمام شود. من در 350 می دیدم کسانی که چند سال، مثلا 5 یا 6 سال بود در زندان بودند می نشستند و تمام سریال های تلویزیون را می دیدند. می گفتند تنها تصویری است که از شهر و فضای بیرون را می بینیم. بچه ها مقاومت میکردند و هنوز هم مقاومت میکنند. خیلی از بچه ها مثل عبدالله مومنی آن موقع می گفتند ما هیچ امیدی به آزادی نداریم؛ فوقش این است که دو سال بعد یک مرخصی چند روزه به ما بدهند. خب خیلی سخت بود تاثیرات این فشارها را آدم با تمام وجود حس میکرد. اما خب با همه این فشارها فضای 350 متفاوت تر از 209 و 240 بود و بچه ها تلاش میکردند از پا نیفتند و مقاومت کنند. حسین مرعشی که آمد، براساس آئین نامه سازمان زندان ها، اجناس یا کالاهایی را به زندان اهدا کرد. او یکسری امکانات را فراهم کرد که فضا را کمی قابل تحمل تر کرد یکسری امکانات ورزشی بود. بعد ماهان محمدی، برادر غلامرضا محمدی (سرمربی سابق تیم ملی کشتی) که 7 سال بود زندان بود، شروع کرد به ورزش دادن ما. آرش اعلایی هم که پزشک بود سعی میکرد شرایطی فراهم کند و برنامه هایی ترتیب دهد. از طرفی حضور برخی از زندانیان خیلی مغتنم بود مثل برخی هنرمندان که سعی میکردند فضا را برای بقیه قابل تحمل تر بکنند. 350 این ویژگی را هم داشت که افرادی از بیرون برای تحمل محکومیت شان می آمدند و به این ترتیب همه در جریان مسائل بیرون قرار می گرفتیم. یک اتفاق جالب که افتاد این بود که بچه های بازداشتی 25 بهمن را به 350 آوردند و این برای همه ما روحیه بخش بود که بعد از یکسال هنوز اعتراضات ادامه دارد و تمام نشده و از بچه های 25 بهمن به گرمی استقبال شد.

 

زمانی که بند 350 بودید برخی از زندانیان سیاسی اعدام شدند؛ فضای این بند در آن هنگام چگونه می بود و چه میکردید؟

 نکته ای که برای من و مجموعه بچه های 350 به شدت عذاب آور و آزار دهنده بود همین مساله بود. این مساله خیلی به ما استرس وارد میکرد. وقتی بچه هایی را که حکم اعدام داشتند پیج میکردند بقیه می گفتند “شروع شد باز بردند بکشند بالا”. این اصطلاحی بود که برای اعدام مصطلح شده بود. همه به هم می ریختند. کافی بود یکی دو تا از این کسانی که حکم اعدام دارند را پیج کنند برای بهداری، همه بند به هم می ریخت که واقعا می برند بهداری؟ چه اتفاقی افتاده؟ می برند بکشند بالا؟ همان طور که گفتم روزی که من وارد 350 شدم یک نفر نشسته بود سیگار می کشید و بقیه دور او نشسته و گریه میکردند. فردای همان روز چند نفر اعدام شدند اما نگفتند که برای اعدام می برند یکی را به بهانه بهداری بردند و یکی را به بهانه دیدار با دادستان و اعدام کردند. از طرفی ما با آنها زندگی میکردیم. حمید قاسمی سال را یادم است که برده بودند بهداری و 5 تا 6 ساعت نبود همه نگران بودند و به هم ریخته بودند. عبدالرضا قنبری و من در زندان زبان فرانسه میخواندیم و حامد بازرلو که همه اعضای خانواده اش هم زندانی بودند ـ تا یکی از آنها آزاد می شد دیگری زندانی می شد ـ به ما درس فرانسه میداد. خیلی تلاش میکردیم ذهنیت زندان روی ما تاثیر نگذارد و بتوانیم درس بخوانیم اما خیلی سخت بود. با کسی که هر لحظه ممکن است اعدام شود بنشینید و درس بخوانید به امید اینکه شاید یک روزی آزاد شود و این کلماتی که به فرانسه یاد می گیرد به کارش بیاید. خبر که می آمد، مثلا رد درخواست عفو یا ارسال حکم اعدام به اجرای احکام، همه از نظر روحی به هم می ریختند و اوضاع خیلی وحشتناک بود. اتفاقات دیگری هم افتاد مثل قضیه هدی صابر که خب روح و روان همه را به هم ریخت.

 

اتفاقا میخواستم همین را بپرسم که هنگام جان باختن آقای صابر شما در بند 350 بودید و از نزدیک شاهد بودید؛ چه اتفاقاتی افتاد؟

یادم است هدی صابر و تقی رحمانی در 350 بودند که خبر آمد مهندس سحابی حالش بد است. خیلی برای این دو نفر سخت بود و علقه ای عاطفی داشتند حالا غیر از بحث تشکیلاتی که بین شان وجود داشت. تقی رحمانی آزاد شد، اما وقتی مهندس سحابی درگذشت، هدی صابر در بند 350 بود. خیلی برایش سخت بود. خویشتن دار بود و بروز نمیداد اما مشخص بود که خیلی به هم ریخته. آن موقع اصلا مشخص نبود که آقای صابر چرا زندان است آیا برای حکم چند سال پیش اش است یا چی. بلاتکلیف بود در زندان. سعی میکرد ورزش کند برنامه داشته باشد اما قضیه مهندس سحابی خیلی برایش سخت بود و بعد اتفاقی که برای هاله سحابی افتاد یکباره وضعیت خیلی وحشتناک شد. هیچ کاری از کسی بر نمی آمد دست همه ما در زندان بسته بود. یادم است وقتی خبر هاله سحابی آمد هدی صابر رفت حیاط زندان و شروع به نماز خواندن کرد. با اینکه پایش می سوخت و گاهی بالا می گرفت که نسوزد اما نماز میخواند شاید برای اینکه احساس میکرد هیچ کاری از دستش ساخته نیست. به نوعی همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند. یکی از بچه هایی که مذهبی نبود و اعتقادی به مذهب و نماز و.. نداشت به ما گفت بروید با او نماز بخوانید همراهی اش کنید، همراهش باشید. هدی صابر با دلیرثانی وارد پروسه اعتصاب غذا شدند و آرش اعلایی به طور مداوم او را تحت نظر داشت. می گفت صابر مواجهه عقلانی با اعتصاب غذا دارد و یک نوعی این اعتصاب به او آرامش می بخشد. یک نامه ای در زندان برای فرزندانش نوشته و توضیح داده بود که چرا اعتصاب میکند و بحث صرفا احساسی نیست. اما عجیب، خونسردی و بی توجهی مسئولان امنیتی و اطلاعاتی و همچنین دادستان بود. وقتی آقای صابر جان باخت ما متوجه شدیم که برخی بزرگانی که ممکن بود آقای صابر حرف آنها را گوش دهد پیام داده و از او خواسته بودند اعتصابش را بشکند اما مسئولان اجازه نداده بودند این پیام ها به صابر برسد. روز جمعه بود و اعتصاب ادامه داشت. صبح که بیدار شدیم گفتند صابر نصف شب حالش بد شده و او را برده اند بهداری و دکتر گفته چیزی نیست. صابر گفته بود اعتصاب غذا هستم و مشکل قلبی دارم و دکتر بهداری با او درگیر شده و ضربه ای هم به او زده بود. بعد به بند برگرداندند. حال صابر بد بود افسرنگهبان آمد که دوباره او رابه بهداری ببرد. صابر گفت یکبار آمدم درمان که نکردند ضرب و شتم هم کردند. گفت پزشک دیگری است و برد. بعد شنیدیم او را به بیمارستان منتقل کردند اما دیگر دیر شده بود. آرش اعلایی و سایر پزشکانی که در بند بودند می گفتند اگر پزشک اول به جای درگیر شدن، صابر را معاینه میکرد و به بیمارستان می فرستاد ممکن بود چنین اتفاقی نیفتد. یکشنبه بود که خبر آمد و فضای بند به شدت به هم ریخت. کسانی هم که خویشتن دار بودند و همیشه سعی میکردند بروز ندهند و گریه شان را کسی نبیند آنها هم ریختند به هم.

 

و بعد 12 نفر اعتصاب غذا کردند درست است؟

بله. آن 12 نفر به نوعی به نمایندگی از بقیه اعتصاب کردند احساس این بود که در آن فضا اگر همه بند اعتصاب کنند نمی شود مدیریت کرد تجربه هدی صابر هم خیلی نگرانی ایجاد کرده بود. اما مسئولان دادستانی با وجودی که تجربه صابر را داشتند باز هم نسبت به اعتصاب بچه ها بی تفاوت بودند و اصلا برای شان مهم نبود که چه اتفاقی برای صابر افتاده و ممکن است همان اتفاق برای بقیه که در اعتصاب هستند هم بیفتد. مثلا یادم است بچه ها را برده بودند دادستانی اما دادستان را که ندیده بودند هیچ بلکه ساعت ها معطل نگه داشته بودند. عبدالله مومنی را توی یک اتاقی حبس کرده بودند محمد داوری روی چمن همان جا خوابیده و کسی هیچ توجهی نکرده بود.

 

مسئولان زندان چطور؟ گفتید مسئولان امنیتی و اطلاعاتی و همین طور دادستان توجهی نمیکردند. مسئولان خود زندان رفتارشان چگونه بود؟

مسئولان خود زندان در قبال مسائل ما هیچ کاری نمی توانستند بکنند. تلفن ها، ملاقات ها، وکالت نامه هایی که میخواستیم بیرون بدهیم و هر چیز دیگری دست مسئولان دادستانی بود و مسئولان زندان تنها در حد آب و برق زندان تصمیم گیر بودند. مسئولان امنیتی و اطلاعاتی هم سعی میکردند نگذارند بچه ها آنجا هم احساس کمی آرامش کنند و نفس بکشند. چند وقتی مطرح بود که میخواهند در یکی از اتاق های بند 350 نیروهای امنیتی را مستقر کنند. هر از چند گاهی می ریختند و تمام وسایل را به هم می ریختند. در حالیکه دوران سپری کردن محکومیت بود اما یکباره می آمدند یکی را می بردند 209 و انفرادی. مثلا یادم است کرمی را چنین کردند. یعنی نمی گذاشتند کسی که مثلا 5 سال حکم دارد و 5 سال در زندان است این 5 سال را به صورت عادی سپری کند؛ کاری میکردند که طرف فراموش نکند می توانند مدام اذیت اش کنند.

 

بیانیه ها یا نامه هایی که از زندانیان منتشر می شود نشان میدهد که آنها خیلی واقع بین تر از کسانی که در بیرون از زندان هستند یا مسائل برخورد میکنند و تحلیل هایشان واقع بینانه تر است. بعد از انتشار این بیانیه ها یا نامه ها چه اتفاقی می افتاد؟

همیشه بعد از انتشار بیانیه ها و نامه ها، مسئولان دادستانی واکنش نشان میدادند. نویسندگان نامه ها یا بیانیه ها را احضار و بازجویی میکردند؛ حتی به تفهیم اتهام جدید و باز کردن پرونده جدید هم می رسید. فشارشان بر کسانی که گمنام تر و به نوعی آسیب پذیرتر بودند بیشتر بود. مثلا در بیانیه ای اگر نام محسن میردامادی و صفایی فراهانی و صحابه و داشاب بود بیشترین فشار را بر داشاب و صحابه می آوردند. نه اینکه دیگران تحت فشار نباشند اما فکر میکردند گفتگو و فشار بر میردامادی یا صفایی یا نبوی سخت تر است و سعی میکردند بیشترین فشار را بر کسانی وارد کنند که پشتوانه کمتری داشتند و برخورد با آنها هم هزینه کمتری داشت. یکبار بابک داشاب را احضار کرده بودند و جعفری دولت آبادی برخورد خیلی بدی کرده بود. حس میکرد داشاب آسیب پذیرتر است و کوتاه می آید اما داشاب از بازداشت شدگان بعد از عاشورا بود که بدون دلیل در زندان بود و خود مسئولان هم میدانستند کاری نکرده. روز عاشورا یک سربازی دست مردم افتاده بود و داشاب خودش را جلو انداخته بود که نباید به او آزار برسانید و نباید بزنید و ما دنبال خشونت نیستیم. بعد داشاب را گرفته بودند و توی بند 2 الف سپاه اینقدر شکنجه کرده بودند که تو میخواستی سرباز را بزنی. بعد اما فیلم صحنه را دیده بودند و میدانستند که قضیه در واقع چطور بوده با این حال او را آزاد نکردند و اتهام زدند که تو “تکیه” را خراب کردی و آتش زدی و… در حالیکه خودشان هم میدانستند نیروی انتظامی تکیه را خراب کرده و آتش زده. با این حال 5 سال حکم به او داده بودند. سر بیانیه ای که او را بردند و دولت ابادی بد برخورد کرده بود تصورشان این بود که او سیاسی نیست و کوتاه می آید اما او روی مواضع اش ایستاده و از بیانیه دفاع کرده بود. یا اسماعیل صحابه؛او کم سن و سال تر نسبت به بقیه بود و صرفا به دلیل حضور در دعای کمیل بازداشت شده و 4 سال حکم گرفته بود بعد از انتشار هر بیانیه ای او را می بردند و تحت فشار قرار میدادند اما کوتاه نمی آمد. گاهی هم به خانواده ها فشار می آورند تا آنها را مجبور کنند به زندانی فشار بیاورند و بیانیه را تکذیب کنند.

 

فشار بر خانواده ها به چه صورتی بود و چه تاثیری بر خود زندانیان می گذاشت؟

در مورد خانواده های مختلف، شرایط متفاوت بود. برخی زندگی شان تازه شکل گرفته بود و تازه ازدواج کرده بودند یا در مرحله ازدواج بودند خیلی سخت بود برخی بچه هایشان بزرگ شده و ازدواج کرده بودند و برای انها تحمل زندان به نسبت بقیه آسان تر بود. اما مثلا کسی که دوماه بود ازدواج کرده بود و 6 سال حکم گرفته بود خب خیلی سخت بود 6 سال تمام همسرش تنها بود و او در زندان و… کسانی از نظر مالی وضعیت مناسبی داشتند و از این جهت تحت فشار نبودند اما کسانی بودند که شرایط خیلی سخت تری داشتند و از نظر مالی خانواده ها در شرایط مناسبی نبودند همین باعث فشار روانی بیشتری می شد. کسانی که بچه کوچک داشتند دیگر خیلی سخت تر بود؛ هم برای خودشان هم برای اعضای خانواده شان. توجیه مساله برای بچه کوچک امکان پذیر نیست. اینکه چرا پدر یا مادرش زندان است. به طور مثال یکبار بچه خواهر من آمده بود ملاقات با اینکه 3 سال و نیم بیشتر نداشت و خواهرم به او گفته بود دایی ات رفته دانشگاه. وقتی آمد یکباره بغض کرد وقتی فضای آنجا را دید. بچه بابک داشاب وقتی آمد ملاقات و از پشت شیشه کابین پدرش را دید، رفته و به همه گفته بود بابا توی بانک کار میکند و بعد از یک مدت هم کلا با پدرش قهر کرده بود که چرا نمی آیی پیش من و همش از پشت شیشه مرا می بینی. خیلی سخت بود. همه اینها در کنار مسائل اقتصادی بود. خیلی ها دچار مشکلات شدید شده بودند بازداشت ها یکباره اتفاق افتاده بود؛ کسی که نمیدانست همین فردا میخواهد زندان برود تا کارهایش را ردیف کند و آمادگی داشته باشد برخی که شغل آزاد داشتند کل زندگی شان متلاشی شد. رفتار حاکمیت به نحوی بود که غیر از فردی که زندانی می شد زندگی او و خانواده اش هم متلاشی می شد و برنامه های زندگی اش برای همیشه به هم می ریخت. ما فقط ظاهر را می بینیم که فلانی زندانی شد یا فلانی محکومیت اش تمام شد و آزاد شد. یا فلانی 7 سال زندان دارد و.. زندان را عددی حساب میکنیم، می گوییم فلانی دو سال حکم دارد و تمام می شود و میرود. شاید در دیدگاه حاکمیت هم همین طور باشد اما تبعاتش کل خانواده و اطرافیان را در بر میگیرد. متاسفانه مسئولان به این مسائل نه تنها توجهی ندارند بله وقیحانه برخورد میکنند. قاضی مقیسه به برخی آقایان که برای پی گیری پرونده و وضعیت همسرشان مراجعه میکردند گفته بود: “خانم تو کی میخواهد بیاید بیرون و با تو زندگی کند ما به تو مجوز میدهیم برو یک زن دیگر بگیر”. در اصل سعی میکردند خانواده های زندانیان سیاسی را از هم بپاشند. در کنار آن فشارهای امنیتی بر خانواده ها برای مجبور کردن زندانیان به تکذیب بیانیه ها یا نامه ها و مسائل دیگر هم دیگر رایج شده بود.

 

با همه این اوصاف با اینکه در بیرون از زندان مردم به خانه ها بازگشتند و فعالین هم عده ای سکوت اختیار کرده اند اما زندانیان سیاسی همچنان بر مواضع خود ایستاده اند و این را می توان در نامه ها و بیانیه هایشان دریافت. در این زمینه تحلیل شما چیست؟

موقعی که در 209 بودم و هفته آخری که مرا به سلول عمومی این بند برده بودند یک فرد گلدکوئیستی با ما بود و هر کاری می کردیم با شوخی میگفت: “نکنید میان ما رور می گیرن میکنن زندان ها”. خب ما را گرفته بودند زندان بودیم اما خب این شوخی بود و خیلی هم معنا داشت. بیرون وقتی می خواهید کسی را بترسانید چنین شوخی ای میکنید یعنی نهایت همه چیز را که زندان است اما وقتی کسی را می گیرید و می برید زندان و نهایت و ته زورتان را به او نشان میدهید آن فرد دیگر ملاحظه ای نخواهد کرد و همچنان جلو شما خواهد ایستاد. من وقتی بازداشت شدم علی مطهری و برخی چهره های اصولگرای مجلس پی گیر کار من شده بودند؛ افرادی که اگر اسم شان را بیاورم تعجب میکنید. بعد از آزاد شدن هم همان ها می گفتند تو که تند نبودی تو را چرا گرفتند و… میخواهم بگویم وقتی مرا که ادم تندی نبودم می گیرند می برند انفرادی بندها 240 و 209 و بعد هم یکسال زندان میدهند من دیگر رعایت چه چیزی را باید بکنم؟ ملاحظه چه را باید بکنم؟ وقتی ته خط را نشان میدهید و هر چه در زور و توانتان است میکنید، می گیرید، شکنجه میکنید، حکم میدهید، مرخصی نمیدهید، ملاقات حضوری و… خب فرد به این نتیجه میرسد که حاکمیت راهی برای گفتگو و ملاحظه نگذاشته و قاطعانه می ایستد. خیلی از بچه ها بودند که به دلیلی تصادفی بازدشت شده بودند ولی وقتی آمدند زندان و شرایط را دیدند کلا تغییر کردند. مثال میزنم یک نفر از جریان انحرافی یا همان طیف مشایی را گرفته بودند و آوردند. وقتی وضعیت بچه ها را دید و اینکه مسئولان رسیدگی نمیکنند و خیلی ها بی دلیل زندان هستند و… دیدگاه هایش کاملا عوض شده بود. وقتی زندانیان شرایط را می بینند مقاوم تر می ایستند و از مواضع شان کوتاه نمی آیند. این را هم بگویم با همه اینها مواضعی که من توی زندان دیدم خیلی مواضع عقلانی بود و صرفا از زاویه زندان، مسائل را نمی دیدند و عقلانی برخورد میکردند، مثلا به علی مطهری احترام می گذاشتند و می گفتند حداقل جوانمردانه موضع اش را می گوید و اگر از موسوی انتقادی میکند از احمدی نژاد هم انتقادش را میکند. در اصل زندانیان سیاسی به دلیل تجاربی که داشتند و دارند موضعی کاملا پخته، قاطع و اصولی دارند.

 

وقتی آزاد شدید چطور؟ وقتی از کسانی که محکومیت های طولانی یا اعدام داشتند جدا می شدید چطور بود؟

وقتی بچه ها آزاد می شدند می گفتند بیرون که می رویم به یاد همه شما هستیم و یادمان نمی رود و… من سعی میکردم برعکس بگویم که میروم بیرون سعی میکنم یادم نیاید. برخی از بچه ها که آزاد می شدند می گفتند ما نصف مان را اینجا جا می گذاریم، من اما به شوخی می گفتم سعی میکنم چیزی جا نگذارم چون می ترسم دلم برای آن چیز تنگ شود و مجبور شوم به اینجا برگردم. واقعا هم همین طور بود علاقه زیادی به بچه ها پیدا کرده بودم و میدانستم دلتنگ شان می شوم. شبی که قرار بود روز بعد آزاد شوم گویا یک حسی می گفت تا سالیان سال بچه ها را نخواهم دید. عبدالله مومنی کمی صحبت کرد و احمدرضا یوسفی، معاون فنی ایسنا به من گفت از صحبت عبدالله احساس کردم خداحافظی آخر را با تو کرد و امیدی ندارد تو را حداقل تا سالیان سال ببیند. خیلی سخت بود کسانی که با آنها در این مدت خو گرفته بودم دیگر مشخص نبود کجا آنها را ببینم یا نه. اما واقعیت زندان این بود که وقتی کسی آزاد می شود بقیه خیلی خوشحال می شوند ولی وقتی آزاد شدم روزهای اول همچنان فضای زندان با من بود فضای ذهنی ام در زندان بود و احساس میکردم باید بروم خانواده های زندانیان را ببینم که این خیلی سخت بود وقتی به خانم یکی از هم بندی هایم که مثلا 6 سال حکم داشت زنگ میزدم یا دیدنشان می رفتم که من آزاد شده ام آنها اما زندان هستند و… کلا فضای تلخی بود. از طرفی همچنان استرس بود، استرس گرفتار شدن مجدد و بازگشت به زندان و… همان فضای ذهنی زندان هم همچنان بود، رفقایمان هم همان رفقای زندان بودند چه آنها که قبل ما زندان بودند و چه آنها که بعدتر آزاد می شدند. نامه ای که بهاره هدایت از زندان نوشته به خوبی توصیف کرده که این فاصله هایی که بین زندان و خانواده و بیرون ایجاد می شود خیلی تاثیر گذار است و زندانی که به زندان میرود دنیای دیگری برایش ساخته می شود و وقتی بیرون بازمیگردد مدتها باید بگذرد تا این فاصله ها ترمیم شود. نمی توان گفت چقدر طول خواهد کشید که این فاصله ترمیم شود و…