aشرلوک هولمز و هواپیمای منفجر شده

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

ماجرایی که اینک روایت خواهم کرد، 130 سال بعد اتفاق افتاده است. اما به دلیل حساسیت این پرونده بسیار عظیم و شگردهایی که دوست نابغه من شرلوک هولمز در گشودن رازهای آن بخرج داد، به نگارش آن همت می گمارم. اگر چه باید به شما علاقمندان این شخصیت تیزهوش که پلیس لندن و پاریس او را به عنوان یک نابغه کارآگاهی در قرن معاصر به رسمیت شناخته اند، بگویم که رازهای بسیار فراوان این پرونده باعث شد تا من، واتسون، دوست پزشک و دوستدار این استاد مسلم امور جنایی تا به حال هیچ پرونده ای حتی پرونده دانلد ادر یا میلورتن یا ابی گرینج هم به این حد پیچیده و در عین حال ساده نبود.

عصر یک روز یخبندان زمستانی بود که در حدود ساعت هفت و سه دقیقه من و هولمز وارد کوچه خانه من شدیم، نور چراغ در میان مه لندن روی کفل های عرق کرده اسبی که جلوی خانه مان درشکه ای چهارچرخ را می برد، افتاده بود و عرق تازه روی کفل نشان می داد که اسب ها حداکثر سه دقیقه و یازده ثانیه است که جلوی خانه ایستاده اند. هولمز تندتر رفت و به من اشاره ای کرد که با تپانچه ای که در جیب دارم مواظبش باشم. وقتی به درشکه رسیدیم، مردی میانسال از آن پیاده شد که بخوبی او را می شناختیم، کسی نبود جز سرپاسبان لستراد از پلیس آگاهی لندن که هر گاه مشکلی پیش می آمد، به ما رجوع می کرد.

هولمز گفت: “ چه شده است که به من رجوع کرده اید؟”

لستراد گفت: “ باید به خانه برویم تا بگویم.”

در معیت او به بالا رفتیم. همگی بالاپوش های زمستانی را درآورده و هولمز مشغول جابجاکردن هیزم در شومینه شد. من نیز فنجانی قهوه برای همگی آماده کردم. هولمز با دست به لستراد که جعبه ای سیاه زیر بغلش بود و یک ساک کوچک در معیت او قرار داشت، اشاره کرد تا داستان را بگوید.

” دقیقا دو ساعت قبل هواپیمایی که از ایران عازم لندن بود، بالای شهر کانتربری ابتدا دچار انفجار شده و سپس سقوط کرد. من یک ساعت قبل به بالای منطقه هواپیما رسیدم. شدت انفجار به حدی بود که فقط جعبه سیاه هواپیما، و چند قطعه از اشیاء مختلف از جمله بخشی از کیف دو نفر از مسافرین هواپیما و چند شیئی دیگر به جا مانده بود. من همه را برداشتم و با قطار سریعا به ایستگاه کینگزکراس رسیدم و از آنجا با درشکه یکراست به اینجا آمدم.”

لستراد این حرفها را زد و کیف را باز کرد و جعبه سیاه را روی میز گذاشت و خودش قهوه اش را برداشت.

هولمز پرسید: “ اما نگفتی که چه کسانی در هواپیما بودند و از کجا فهمیدید که انفجار رخ داده است؟”

لستراد در حالی که قهوه اش را هورت بالا می کشید گفت: “ در داخل هواپیما رئیس جمهور ایران و هفتاد نفر از هیات همراه او، همراه با اعضای خانواده و سه نفر محافظ و هفت نفر از خدمه هواپیما و یک نفر خلبان بود که همه مرده اند.”

هولمز گفت: “ از اینکه هیچ چیز باقی نمانده است، معلوم است که کسی زنده نمانده، چشم بسته غیب گفتید؟ آیا منظورتان همین آقای محمود احمدی نژاد است که در جراید مختلف لندن هم اخبارش منتشر شده است؟”

لستراد که قهوه را تمام کرده و دستش را با آتش گرم می کرد، گفت: “ بله، او و اعضای کابینه اش و چند نماینده پارلمنت و تعدادی از سران ارتش و هیات مذاکره وزارتخارجه ایران، از شخصیت های مهم سیاسی داخل هواپیما بودند و سووال اصلی ما این است که اگر بمبی منفجر شده که معلوم است منفجر شده و چند نفر از روستائیان اطراف کانتربری انفجار را با چشم خودشان دیده اند، چه کسی یا چه کسانی در این توطئه نقش داشتند و چرا در لندن این هواپیما منفجر شده است؟ برای توضیح بیشتر باید بگویم که هواپیمای مذکور یک هواپیمای روسی توپولوف بود که راس ساعت 2 عصر به وقت محلی از تهران راه افتاده و بعد از 4 ساعت و 35 دقیقه در منطقه ای که گفتم سقوط کرده. این بود کل اطلاعات ما.”

 

شرلوک هولمز پک عمیقی به پیپش زد، به جعبه سیاه ور رفت و با گوشی مخصوص معاینه قلب به صدایی که از جعبه سیاه می شنید گوش داد. بعد چیزهایی روی کاغذ یادداشت کرد. بعد نوار را عقب و جلو کرد. آن را با دقت گوش داد و بعد از چند دقیقه روی کاغذی نامی را نوشت و به من داد و گفت “ بگو همین الآن بیاید.” روی کاغذ نام عالیجناب مسعود بهنود، از سرای وسکس بود که از جریده نویسان سرشناس لندن و اصالتا ایرانی است. در حالی که هولمز ساک اشیاء به جا مانده از مسافرانی که پودر شده و بطور کلی نابود شده بودند، بررسی می کرد و هر شیئی را با دقت و پس از تمیز کردن با قلم موهای مختلف با ذره بین ویژه خودش نگاه می کرد، من ساختمان را ترک کردم تا عالیجناب بهنود را بیاورم.

 

ساعت دوازده شب بود که با عالیجناب بهنود وارد ساختمان شدیم. وی که مردی خوش قیافه با عینک شاخی سیاه بود دوست من هولمز را می شناخت و خبر کشته شدن رئیس جمهور ایران را داشت. وقتی وارد شدم دیدم دوست من همه اشیای ساک را روی میز چیده و مشغول بررسی بریده روزنامه های مخصوص خودش است که در شهر لندن هیچ کس روزنامه هایی مثل او ندارد و تمام جنایتکاران این شهر از آرشیو اطلاعات او شب ها خواب به چشم شان نمی آید و در ماجرای میلورتن پلید همین بریده جراید بود که در آخر او را ناکار کرد. با ورود عالیجناب بهنود، هولمز با او دست داده و از او خواست تا گفته هایی که در آخرین لحظه سقوط هواپیما به زبان فارسی در جعبه سیاه مضبوط شده، گوش داده و به ما گزارش دهد. عالیجناب هم با دقت یک روزنامه نگار مجرب مشغول اطاعت دستور هولمز شد، در حالی که سرپاسبان لستراد که کمی گیج شده بود از کارهای ما سر در نمی آورد ولی همه چیز را با دقت دنبال می کرد. عالیجناب بهنود نوار را چند بار عقب و جلو کرد و چیز هایی از راست به چپ به زبان فارسی نوشت و بعد از چهار دقیقه و نیم کارش تمام شد.

لستراد گفت: “ اگر موافقید کالسکه هم آماده است، سری به محل سقوط هواپیما بزنیم، شاید سرنخی آنجا پیدا کنیم.”

” چه سرنخی لستراد عزیز؟ همه چیزهایی که می خواهیم اینجاست، من حتی می توانم تمام کلماتی که به زبان فارسی که ده سال قبل و هنگامی که بعد از معمای پرفسور موریاتی در سفری به ایران آموختم، بگویم و اگر عالیجناب بهنود را دعوت کردم بخاطر اطمینان خاطر و فرار از فراموشی بود که ممکن بود در حافظه من رخ داده باشد. اکنون من می دانم که چه اتفاقی افتاده و مقصر( لحظه ای فکر کرد و نوک بینی کشیده اش را خاراند) یا کلیه مقصرانی که باعث این انفجار شدند را معرفی کنم.”

لستراد از جا بلند شد و گفت: “ واقعا؟ البته از هوش و فراست و روش دریافت حقیقت توسط شما که در همه جای جهان معروف است، بعید نیست، ولی من می خواهم بدانم چطور از طریق اسنادی که جز قطعاتی خشک و بیروح نبوده و نمی توان از آن هیچ چیز دریافت، چطور فهمیدید که مقصر کیست؟”

عالیجناب بهنود گفت: “ برای من هم جالب است که بدانم چطور بدون شناخت ایران توانستید این معما را حل کنیم، در حالی که ما خودمان توی آن گیر کردیم.”

هولمز در حالی که می خندید و پیپش را دود می کرد و بخاطر همین به سرفه افتاده بود، گفت” شاید برای شما ایرانی ها کمی سخت باشد که بتوانید رازهای میان خودتان را براحتی ما انگلیسی ها بفهمید.” عالیجناب بهنود سری به تائید تکان داد.

لستراد گفت: “ آیا این توطئه کار دشمنان رئیس جمهور است؟”

هولمز خندید و گفت: “ حتما، حتما، لستراد عزیز! من از بازگو کردن جمله تو در جای دیگر خودداری می کنم، این طبیعی است که هر کسی آدم را بکشد دشمن اوست، ولی فکر کنم منظور تو این نبود.”

لستراد گفت: “ اوه! جناب هولمز، درست می گوئید. منظورم این بود که آیا دشمنان حکومت ایران که در لندن بوده و پلیس لندن از آنها اطلاع دارد، در چنین توطئه ای دست داشته اند؟”

هولمز گفت: “ اگر منظورتان ایرانی های مهاجر منطقه کنزینگتون هستند که اگر آنها خودشان هم این کار را کرده بودند، می گفتند کار اینتلیجنت سرویس است، ولی به نظرمن آنها ممکن است حتی تا مدتها هم از این موضوع خبردار نشوند، حتی بعد از اعلام خبر هم ممکن است فکر کنند که رئیس جمهورشان کشته نشده و یک جایی قایم شده و این توطئه دولت و همین رئیس جمهوری است که کشته شده است. به هر حال آنها هیچ وقت چنین کارهایی نمی کنند، بیشتر مشغول خرید در لندن هستند و از کارهای خشن فراری اند.”

من گفتم: “ پس فکر می کنید ممکن است دشمنان حکومت ایران، مثل آمریکایی ها یا اسرائیلی ها و فرانسوی ها این کار را کرده باشند؟”

هولمز گفت: “ واتسون! نه، اینطور نیست. اولا فرانسوی ها دشمن ایران نیستند. ثانیا اسرائیلی ها و آمریکایی ها نمی توانند وارد سیستم امنیتی ایرانی ها بشوند، هیچ دلیلی نداریم که آنها این کار را کرده باشند. ولی من می خواهم قبل از اینکه کشفیات خودم را بگویم از عالیجناب بهنود سووال کنم. چه کسی از مرگ رئیس جمهورتان سود می برد؟”

عالیجناب بهنود گفت: “ او رئیس جمهور ما نبود، او با تقلب انتخاب شد.”

هولمز گفت: “ پس اولین مظنون خود آقای بهنود است، چون ایشان انگیزه کافی برای کشتن رئیس جمهور را داشته، اگرچه من هیچ دلیلی برای اثبات این موضوع ندارم.” بعد رو کرد به عالیجناب بهنود که رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود و گفت: “ آیا از مرگ رئیس جمهورتان، اوه ببخشید، از مرگ رئیس جمهور آنها چه کسی در مقامات بلندپایه کشور سود می برد؟”

” بیش از همه خود رهبر کشور، او هفت سال است که قدرت بیشتری را برای حفظ او از دست داده است، به نظرم رهبر کشور بیشتر از همه توانایی و انگیزه برای کشتن رئیس جمهور دارد.”

هولمز گفت: “ اتفاقا مدارک و شواهد من هم همین را می گویند، ولی شخصی به نام هاشمی رفسنجانی که قبلا نفر دوم بود و قدرتش را از دست داده، از مرگ رئیس جمهور سود می برد؟”

عالیجناب بهنود گفت: “ بله، او هم در این سالها قدرتش را از دست داده و توسط همین مرحوم رئیس جمهور متهم به دزدی و قدرت طلبی شده، او هم از مرگ رئیس جمهور سود می برد.”

شرلوک هولمز گفت: “ پس نام عالیجناب اکبر را به عنوان دومین مظنون ثبت می کنیم. من هم شواهدی دارم که یک بمب توسط یکی از طرفداران همین آقای اکبر منفجر شده و رئیس جمهور را کشته است. اما دوست دارم بدانم که از نظر عالیجناب بهنود، کسی دیگر از مرگ رئیس جمهور سود می برد؟”

” بله، مثلا رئیس مجلس که هم رقیب او بود و هم بارها توسط او تحقیر شده بود و قدرتش را از دست داده بود. به نظرم او انگیزه کشتن رئیس جمهور را دارد، فقط مساله این است که او قدرتی در نیروهای امنیتی و نظامی ندارد که بتواند او را بکشد.”

هولمز خندید و گفت: “ اشتباه می کنید، شخصی به نام سعید که کنار رئیس جمهور نشسته بود، اولین نفری بود که به سوی او شلیک کرد. او از دوستان رئیس مجلس است و تگه ای از نامه او را پیدا کردم که نوشته است، وقتی به فاصله نیم ساعتی لندن رسیدی کار را تمام کن.”

هولمز نامه ای به عالیجناب بهنود نشان داد.

” بله، فارسی شما خیلی خوب است، امضا را هم می شناسم، ولی وجود این نامه در جیب سعید عجیب است.”

هولمز گفت: دیگر چه کسی ممکن است انگیزه ای برای از بین بردن رئیس جمهور داشته باشد، مثلا در سیستم قضایی آیا او دشمنی داشت؟”

عالیجناب بهنود گفت: “ البته، تقریبا همه سیستم قضایی با او دشمن بودند. رئیس قوه قضائیه یک نامه نوشته بود و به رهبر از او شکایت کرده بود. بخاطر رئیس جمهور شدن او سه قاضی اصلی کشور در جریان دادگاههای اعتراض دستگیر و زندانی شدند و دادستان کل کشور و رئیس دیوان محاسبات کشور، وزرای کابینه قبلی او بودند که بشکل مفتضحانه ای آنها را اخراج کرده بود. تقریبا همه قوه قضائیه دشمن او بودند.”

هولمز اسامی را یادداشت کرد و گفت: “ تا اینجا یازده نفر از مقامات کشور برای کشتن رئیس جمهور انگیزه داشتند، ولی آیا در میان مقامات نظامی و امنیتی هم کسی انگیزه از بین بردن او را داشت؟”

عالیجناب بهنود کاغذی برداشت و فهرستی یادداشت کرد و بعد از اینکه به دوست من خیره شد گفت: “ تقریبا همه سازمان اطلاعات، همه وزرای سابق، بیست مدیرکل، هفت معاون و هفده کارشناس ارشد وزارت اطلاعات به دستور رئیس جمهور اخراج شدند. در میان مقامات نظامی هم تقریبا جز سه نفر که بخاطر رهبری از او حمایت می کردند، همه نظامیان با او دشمن بودند. این سه نفر ……”

هولمز گفت: “ وحیدی، حسن و احمدی اسم آن سه نفر نبود؟”

عالیجناب بهنود با تعجب نگاهی به شرلوک هولمز انداخت و گفت: “ از کجا می دانید؟ این موضوع از اسرار محرمانه کشور ماست و تا کسی کارشناس مسائل ایران نباشد، نمی تواند از این موضوع مطلع باشد.”

هولمز با حالت قهقهه که هر وقت موفق می شد کشف خاصی با روش شرلوک هولمزی بکند، خندید و گفت: “ اتفاقا جالب است که دو نفر از همان سه نفر دستور ترور او را در لندن داده بودند و قرار بود بعدا این موضوع را به گردن اسکاتلندیارد بیاندازند، و به نظر می رسد که لندن هم با آنها توافق کرده بود، ولی بمب کار را تمام کرد.”

من گفتم: “ جناب هولمز! یعنی قرار بود او سالم به لندن برسد و بعد ترور شود؟”

هولمز یک قطعه مقوای کوچک را نشان داد و گفت: “ بله، این هم مدرکش. ولی یکی دیگر زودتر بمب را منفجر کرد.”

عالیجناب بهنود گفت: “ من می خواستم فهرست دیگری هم به شما بگویم از کسانی که از کشته شدن رئیس جمهور سود می بردند.”

هولمز گفت: “ من حتما آن فهرست را از شما خواهم گرفت، ولی بر اساس کشفیات من شهردار تهران، فرمانده سابق ارتش، فرمانده سابق پلیس، فرمانده سابق نیروی دریایی، معاون رئیس جمهور، مشاور رئیس جمهور، 53 وزیر سابق، 785 نماینده سابق مجلس، اعضای خانواده رئیس جمهور و زنی به نام فاطی رجبی، از کشته شدن او سود می بردند و در آن نقش داشتند.”

من گفتم: “ پس یعنی یک گروه بزرگ از رهبران یک حکومت با هم توافق کردند که رئیس جمهورشان را بکشند؟ درست است؟”

شرلوک هولمز گفت: “ واتسون عزیز! اگر با روش انگلیسی نگاه کنی، همین طور است. و آن وقت باید به این سووال پاسخ بدهی که اگر همه حکومت، با کشتن رئیس جمهور موافق هستند، چرا برکنارش نمی کنند؟ حتما همین سووال به ذهن تو مبادرت کرده است.”

گفتم: “ دقیقا داشتم به همین فکر می کردم.”

هولمز گفت: “ ولی من فکر می کنم ایرانی ها این کار را نمی کنند. اولا آنها هیچ وقت در یک مورد مشخص توافق نمی کنند. ثانیا هیچ وقت نظرشان را به همدیگر نمی گویند. و از همه گذشته، اگر او را برکنار کنند که دیگر نمی شود دولت انگلیس را متهم کرد. درست نمی گویم آقای بهنود؟”

عالیجناب بهنود خنده آرامی کرد و عینکش را از صورتش برداشت و آن را تمیز کرد و گفت: “ فکر می کنم تقریبا همین طور است. ولی می خواهم بدانم جدا از اینکه چه کسی از قتل رئیس جمهور فایده برده، چه کسی او را واقعا کشته است.”

شرلوک هولمز از جایش بلند شد، دستی روی شانه لستراد گذاشت و با سیخ هیزم های بخاری را جابجا کرد تا آتش گرم مانع سرمایی که بیرون به توفان تبدیل شده بود، بشود و بعد گفت: “ کشفیات من نشان می دهد که هواپیما اصلا قرار نبود به لندن بیاید، بلکه قرار بود به فرودگاهی در کاراکاس برود، و قرار بود در فرودگاه تهران گروهی رئیس جمهور را ترور کنند، اما این گروه که از وزارت اطلاعات بودند، بوسیله گروهی از نیروهای امنیتی سپاه دستگیر شدند، ولی بوسیله نیروهای امنیتی دفتر رهبری آزاد شدند. هواپیما در ترکیه بوسیله گروهی از طرفداران دادستان ربوده شد، در نزدیکی لندن یکی از طرفداران مخالفان در پارلمان رئیس جمهور را کشت، بعد هفده بمب به فاصله سه دقیقه منفجر شد که بوسیله گروههای مختلف درون حکومت کار گذاشته شده بود. در حالی که برنامه اصلی این بود که هواپیما دزدیده شود و گفته شود انگلیسی ها هواپیما را دزدیدند و در لندن رئیس جمهور را ترور کنند.”

من گفتم: “ من هنوز هم نمی توانم بفهمم چرا وقتی تمام حکومت و اینطور که عالیجناب بهنود می گویند، مردم کشور، می خواهند یک رئیس جمهور نباشد، چرا به جای اینهمه نقشه کشیدن او را کنار نمی گذارند؟”

شرلوک هولمز گفت: “ واتسون، تو برای درک این موضوع باید حتما ایرانی باشی، بعضی چیزها را براحتی نمی شود فهمید.”

ماجرای سقوط هواپیمای رئیس جمهور، یکی از مبهم ترین و عجیب ترین ماجراهای زندگی من و شرلوک هولمز بود. وقتی کار تمام شد، سرپاسبان لستراد از عالیجناب بهنود دعوت کرد که با درشکه او به خانه برگردد. وقتی آنها رفتند کوچه گل گرفته ما همچنان مه آلود بود. وقتی بالا رفتم، شرلوک هولمز نگاهی به من کرد و گفت “ تو فکر می کنی که انفجار هواپیمای رئیس جمهور آنها کار ما انگلیسی ها بوده؟”

نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم. به همین دلیل هیچ جوابی ندادم.