روز فرشته قسمت سوم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

رهبر از قدرت کناره گیری خواهد کرد

( خلاصه قسمت اول و دوم) ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور صبح از خواب بیدار شد و هنوز سرش منگ ویسکی بود که دیشب خورده بود، دید هر کاری می کند نمی تواند دروغ بگوید، از هیچ کس نمی ترسد و نمی تواند جز آن طور که می خواهد رفتار کند. کت و شلوار مشکی شیکی پوشید و به جلسه هیات دولت رفت. دست دادن او را اعضای هیات دولت و رئیس جمهور باعث شد آنها هم دچار همین مشکل بشوند. وقتی جلسه هیات دولت تمام شد، همه آنها به مصاحبه مطبوعاتی رفتند، مصاحبه ای که برای اولین بار رئیس جمهور نمی توانست در آن دروغ بگوید. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی احمدی نژاد برای اولین بار اعلام کرد که با کودتا سر کار آمده است و اعلام کرد که استعفا خواهد داد. این جلسه در حال پخش بود که رهبری خبر را شنید و دستور داده شد که ادامه مصاحبه مطبوعاتی پخش مستقیم تلویزیونی نشود. احمدی نژاد به تلفن بیت رهبری پاسخ نداد و پذیرفت که در مصاحبه هایش در آمریکا دروغ گفته و به دلیل ناتوانی در اداره کشور قصد ادامه کار را ندارد. خبر در شهر پیچید، ساعت هنوز به ساعات عصر نرسیده بود که هیات دولت برای دیدار با بیت رهبری به آنجا رفت.

 

وقتی وزرا از دفتر ریاست جمهوری بیرون آمدند، بیست و هشت ماشین بنز و استیشن ضدگلوله با شیشه های مشکی منتظر آنها بود. محافظین درها را باز می کردند تا وزرا سوار شوند و بسرعت به راه بیافتند. وقتی ماشین وزیر امورخارجه ایستاد، او با محافظش دست داد و دستی به شانه راننده که با سرعت می رفت تا سوار ماشین بشود زد. راننده یک لحظه تکانی خورد. چیزی در او عوض شده بود. به جای اینکه سوار ماشین بشود و راه بیافتد، به طرف وزیر خارجه آمد و محکم توی گوشش زد. محافظ نمی توانست باور کند. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، راننده از ماشین دور شد، برگشت و گفت “ خاک بر سر من که برای دولتی کار کنم که مملکت رو به این وضع کثیف رسونده. من دیگه برای شما کار نمی کنم.” دو سه نفری از محافظان بسرعت بطرف راننده دویدند و او را محکم گرفتند، اما جز یکی از آنها، بقیه بسرعت او را رها کردند. وزیر خارجه گفت: “ بخدا من می خوام استعفا بدم” محافظش گفت: “ اتفاقا منم می خواستم دو تا لگد محکم بزنم بهت، خوب شد گفتی، ولی دیگه ازت محافظت نمی کنم.” اسلحه اش را درآورد، آن را به مسوول محافظان داد و گفت “ من دیگه از حاج آقا( فکری کرد و گفت) از این مرتیکه دلقک وطن فروش حفاظت نمی کنم.”

 

رحیم مشائی تقریبا زودتر از دیگران موضوع را فهمیده بود. او به یکی دو تا از وزرا گفت “ نه با راننده ها و نه با محافظین، نه دست بدین نه بگذارید تنه شون به تنه تون بخوره” از آن بیست و هشت ماشین، فقط دوازده تا مانده بودند که وزرا را به بیت رهبری برسانند. محافظان جلو نشستند و برخی وزرا و معاونین وزرا در یک ماشین جا گرفتند. وقتی ماشین ها از در بیرون رفتند، مسوول نگهبانی که دو ساعت قبل با کلهر دست داده بود، گفت: “ برین که ایشاالله دیگه برنگردین.”

 

در داخل ماشین رئیس جمهور مشائی به احمدی نژاد گفت: “ بریم دیگه برنگردیم، به امید خدا” تلفن احمدی نژاد زنگ زد، گوشی را برداشت، همسرش بود که گفت: “ سلام حاج آقا، چی شده؟”

زن گفت: “ شوخی نکنید حاج آقا! این حرفها چی بود توی تلویزیون زدید؟ الآن تمام خیابونها مردم دارن بوق می زنن و الله اکبر می گن.”

زن گفت: “ استعفا می دی؟ غلط می کنی! مگه شهر هرته؟ افغانستان هم راهمون نمی دن، اگر نگیرن و اعدامت نکنن.”

زن گریه کرد و گفت: “ پس پای زن دیگه ای در میونه؟ من می دونستم آخرش این اسفندیار و اون مرتیکه گیس بریده زیر پات می شینن. خودم می رم خونه بابام.”

احمدی نژاد گفت: “ هرررررری، راه بازه، جاده درازه، بفرما.” و گوشی را قطع کرد.

 

در بیت رهبری

 

در بیت رهبری چفیه تا چفیه گروهی از مسوولان ادبیات کودک نشسته بودند. آنها که برنامه شان یک بار لغو شده بود، از پچ پچ هایی که زیر گوش هم گفته می شد فهمیده بودند که رئیس جمهور استعفا داده است. دیده بودند که دهها نفر از نظامیان با سرعت وارد بیت شده و در اتاقی رفته بودند، تا زمانی که حاج آقا “ وحید” آمده بود و تعدادی سووال به چهار نفر داده بود و گفته بود که آقا فقط به همین سووالات تعیین شده پاسخ خواهد داد. بعد به آنها گفته بود داخل بروند و آنها بسرعت دویده بودند تا نزدیکترین جا به رهبر و دورترین جا به دوربین را انتخاب کنند. پنج دقیقه ای نگذشته بود که پرده سبز تکان خورده بود و آقا با لبخندی نه مثل همیشه وارد شده بود و بر صندلی بزرگی روبروی همه نشسته بود.

 

گفته بود: بسم الله الرحمن الرحیم، و ایاه نستعین. انه خیر ناصر و معین. من بسیار خوشحالم که امروز میان کسانی نشسته ام که وظیفه تعلیم و تربیت کودکان را بعهده دارند. کودکانی که مثل شکوفه های باغ بصیرت هستند و باید از سمومی که دشمنان از آسمان و زمین بر آنها می بارند حفظ شان کرد.( بعد یادش افتاده بود به جلسه هیات دولت) البته در کنار این رویش هایی که در شکوفه های این باغ بهاری رخ می دهد، ریزش هایی هم هست. ریزش هایی که یا بخاطر تبلیغات دشمن است، یا بخاطر کم طاقتی بعضی افراد کم حوصله است، یا بخاطر بی بصیرتی هاست. فکر نکنید وقتی می گویم بی بصیرت منظورم حتما کسانی هستند که در این فتنه ای که در کشور رخ داد، حرف هایی زدند، شاید آنها هم سر عقل بیایند. بصیرتی پیدا کنند و یک باره دشمن از جای دیگری نفوذ کند. از همان جایی که ما ممکن است اصلا حسابش را هم نکرده باشیم، دشمن بسیار خطرناک در کمین ما نشسته و هیچ رحمی هم نمی کند. در این شرایط که مثل توفان شن می ماند، من با هیچ کس عقد اخوت ابدی نبسته ام. نه با نمایندگان محترم مجلس که انشاء الله در راس امورند، نه با اعضای هیات دولت که می دانم بار سنگینی بر دوش آنهاست. حتی همین آقای رئیس جمهور که جوان زحمتکشی است و بسیار کار کرده است. اگر ببینم او دیگر خدمتگذار مردم نیست من چه عقد اخوتی با او دارم، اگر ببینم که یک معاون رئیس جمهور دستش به مال مردم آلوده شده، یا یکی دیگر با لباس غربی ظاهر شده یا یک وزیری که سی سال هم خدمت کرده، حالا به راه خیانت افتاده، یا حتی خیانت هم نکرده، بلکه کوتاهی کرده، من نمی توانم از تقصیرش بگذرم. اگر من هم بگذرم، مجلس او را استیضاح می کند و کنار می گذارد، اگر مجلس هم بگذرد، این ملت نمی گذارند، همین ائمه جمعه و همین ملت آنقدر می روند جلوی مجلس تا از کیان جمهوری اسلامی و مقام ولایت دفاع کنند……

 

وقتی همه با صدای بلند تکبیر فرستادند، کسی دست حاج آقا وحید را فشرد و با او پچ پچه ای کرد. وحید می دانست وقتی آقا مشغول حرف زدن است، نباید از سالن خارج شود، ولی موضوع مهم تر از این چیزها بود. از لای پرده غیب شد و دید احمدی نژاد، مشائی، کلهر با کراوات قرمز و کت و شلوار مشکی شیک و اعضای کابینه ایستاده اند. خواست به آنها بگوید که جلسه بزودی تمام می شود و خواست به نیروهای سپاه که آمده بودند تا مشائی و کلهر را بدون اینکه کسی متوجه شود دستگیر کنند، اما احمدی نژاد با اشاره مشائی بسرعت بطرف او رفت و با او دست داد و روی او را بوسید. حاج آقا وحید یک باره حالش تغییر کرد. چیزی در او تکان خورده بود. احمدی نژاد گفت: “ اشکالی داره ما بریم توی جلسه؟”

وحید گفت: “ نه بابا، داره حرف می زنه، یک مشت مشنگ هم دارن گوش می دن. یکی یکی برین تو.”

 

همه کسانی که در سالن بودند، همه آن 347 نفری که آن روز در سالن اصلی بیت رهبری نشسته بودند، دیدند که پرده سبز کنار رفت و محمود احمدی نژاد وارد سالن شد. آیت الله خامنه ای سخنرانی اش را قطع کرد و با عصبانیت به او نگاه کرد. پشت سر او مشائی وارد شد. رهبر خواست چیزی بگوید اما احمدی نژاد بلافاصله دست او را گرفت و بوسید. مشائی به او یادآوری کرده بود که باید دست سالمش را ببوسد. گفته بود، ممکنه روی دست مصنوعی که اعصابش مرده اثر نکنه. و بعد صورتش را بوسید. مصباح یزدی هم کنار رهبر نشسته بود، احمدی نژاد با او دست داد ولی دستش را نبوسید. خامنه ای یک لحظه احساس کرد که باری از دوشش برداشته شده. وقتی کلهر وارد شد و روی سن رفت، خامنه ای به طرف او که با کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز ایستاده بود رفت و خندید و گفت “ چه خوش تیپ شدید؟” کلهر با تمسخر گفت: “ خودتو لوس نکن جلو مردم. بشین بابا” خامنه ای دستی به شانه اش زد و فقط خندید و با همه دست داد و سر جایش نشست. چند دقیقه ای به جمعیت نگاه کرد. یادش نمی آمد چه گفته است. بخاطر آلزایمرش بود؟ بخاطر داروهای فراوانی بود که می خورد؟ متوجه نمی شد که چه اتفاقی در او روی داده است، اما می دانست که همه چیز مثل قبل نیست. خواست به وحید بگوید که بقیه برنامه را ضبط نکنند، اما یک لحظه فکر کرد که برای چه، بگذار همه بدانند که چه گفته است. خودش نمی دانست چه می خواهد بگوید.

 

گفت: “ لاحول ولا قوه الا بالله. امروز می خواهم با شما اتمام حجت کنم. می خواهید اسمش را بگذارید فصل الخطاب یا سخنان بنده ناچیز ناقصی که چیزی از عمرش باقی نمانده. ( همه گریه کردند و همین خامنه ای را عصبانی کرد) لطفا فیلم در نیاورید. کسی گریه نکند. بگذارید حرفم را بزنم، این حقه بازی یعنی چه؟( همه کف زدند و عده ای سوت کشیدند، چند نفری چفیه شان را برداشتند) می خواستم در مورد اهمیت حفظ اقتدار نظام حرف بزنم، اما چه اقتداری؟ چه کسی می تواند به خودش حق بدهد که وقتی صحنه هایی را می بیند که اصلا تصورش را هم نمی کرد که وقتی در موضع قدرت قرار بگیرد، در حکومت خودش تکرار شود، باز هم از اقتدار حرف بزند. شنیدم آقای رئیس جمهور امروز گفته است که استعفا می دهد. خبرش پخش شده و خیلی ها می دانند. به من گفتند شایعه است، ولی من از اخوی پرسیدم، ایشان گفت درست است. اتفاقا فکر خوبی است، ولی بگذارید از طریق قانونی انجام بشود.”

 

خامنه ای نگاهی به احمدی نژاد کرد و ادامه داد: “ ایشان خودش هم نمی خواست رئیس جمهور بشود. گفت که ما نمی توانیم معترضان را سرکوب کنیم و تعداد کسانی که به آقای موسوی رای دادند، بیشتر از اینهاست. من به ایشان گفتم که حالا دیگر دیر است، رای به شما رای به من است و من اگر بروم این مملکت و کل نظام می رود. من به ایشان گفتم شما محکم بمانید من پشت سر شما هستم. همین آقای هاشمی هم آمد پیش من و گفت که این مردم در انتخابات اعتراض کردن را یاد گرفتند، می ریزند به خیابان و شما نمی توانید آنها را سرکوب کنید. من گفتم اینها یک مشت بچه سوسول هستند که با دو تا توپ و تشر از خیابان به خانه می روند. ولی این طور نبود. ما اشتباه کردیم. اتفاقا همان هایی روبروی ما ایستادند که هم در جبهه جنگیده بودند، هم در زندان شکنجه شده بودند. نسل جدید هم حرف ما را گوش نمی کرد. ما اشتباه کردیم و حالا باید خودمان درستش کنیم. مجلس شورای اسلامی خودش به این کار رسیدگی می کند، از طریق قانونی. راهش وجود دارد. من هم مدت زیادی از عمرم باقی نمانده. پنهان نمی کنم. من بیمارم و پزشکان گفته اند که بزودی در میان شما نخواهم بود. من هم باید فکری بکنم. ولی اول مجلس تکلیف ایشان را روشن کند تا بعد من هم ببینم که باید از چه طریقی بروم. من از این ملت باید عذر بخواهم. این سخنرانی را هم امشب پخش کنند تا شورای تشخیص مصلحت و مجلس خبرگان زودتر تصمیم بگیرند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.”

 

جمعیت نخست سکوت کرد. صدا از هیچ کس در نمی آمد. آیت الله خامنه ای از جایش بلند شد و پشت پرده غیب شد. یک دفعه همه جمعیت چفیه ها را انداختند هوا. همه کف زدند و سوت کشیدند. یکی از کسانی که داشت شادی می کرد به فیلمبردار صدا و سیما گفت “ داداش! فیلم نگیر، ممکنه بعدا ضایع بشه.” فیلمبردار گفت: “ برو بینیم بابا، خودش می گه دارم می رم، مگه من مشنگم فیلم بگیرم.” احمدی نژاد و وزرا همه از کنار پرده بیرون رفتند. احمدی نژاد آمد جلوی صحنه و خواست دست برای مردم تکان بدهد، اما لحظه ای فکر کرد. دستش را پائین انداخت و رفت.

 

وقتی احمدی نژاد در اتاق وحید وارد شد، او گفت “ ساعت هفت شب جلسه شورای تشخیص مصلحت نظام هست. حتما با همه وزرا بروید. آقا گفتند مهندس موسوی هم باشد.”

 

ادامه دارد