خانه فروهرها، خانه آزادی

سعید بشیرتاش
سعید بشیرتاش

می دانستند که من با فروهرها رابطه ای دائمی دارم. چیز پنهان کردنی نبود. بارها به همین خاطر بازجویی شده بودم. دو مامور وزارت اطلاعات که در تشکیلات نفوذ کرده و از دیوار خانه بالا رفته بودند، بوی خون را که در محوطه پخش شده بود حس کرده و در اتاق کار فروهر و پروانه پیکر ها را یافته بودند. از خانه بیرون آمده بودند و موضوع را تلفنی به همسرم گفته بودند. وقتی صدای آشفته و هراسان همسرم را از پشت تلفن مطب شنیدم، نمی توانستم باور کنم. گاهی چیزی را انگار می دانی، اما باورش نمی توانی بکنی. بسرعت مطب را ترک کردم و به سوی تهران رفتم.

کارم دندانپزشکی است و آن روزها در مطبم در روستای قلعه- چندار که آن را کردان هم می خوانند، مشغول مداوای بیمارانم بودم. مطبم در قلعه- چندار قرار داشت، چرا که می بایستی برای داشتن مطب در تهران، مدتی در مناطق محروم کار می کردم. کردان یا قلعه- چندار را انتخاب کرده بودم که در فاصله ۶۰ کیلومتری تهران قرار داشت. اینگونه، هم در شهرم زندگی می کردم و هم ارتباط نزدیک خود را با فروهرها حفظ می کردم. چندین سال بود که در چارچوب حزب ملت ایران، فعالیت سیاسی می کردم. برای همین فعالیت ها بود که معمولا هفته ای دو بار به دیدن داریوش فروهر می رفتم و رهنمودهای لازم را از او می گرفتم. معمولا پروانه فروهر را نیز چند دقیقه ای پیش از آغاز دیدارم با داریوش فروهر می دیدم و همیشه از این فرصت دوست داشتنی دیدار با بانویی فرهیخته و شجاع استفاده می کردم و با وی به صحبت می نشستم.

دیدن پیروز دوانی، یکی دیگر از فواید رفتن به خانه فروهرها بود. او در اثر همنشینی با داریوش و پروانه فروهر، تحت تاثیر نوع برخورد آنها با جمهوری اسلامی قرار گرفته و علیرغم برخی اختلاف نظرها شروع به انتقادات تند و بنیادین از اساس جمهوری اسلامی کرده بود. این در حالی بود که بقیه نیروهای چپ در آن زمان یا در خارج از ایران به سر می بردند و یا در داخل کشور در سکوت زندگی می کردند. تا آنجا که می دانم و هرگز این راز آشکار نشده، پیروز دوانی یکی، دو ماهی پیش از کشته شدن فروهرها به قتل رسید. پس از ناپدید شدن پیروز دوانی و پیش از مشخص شدن مرگ وی - البته هنوز هم نمی دانم که آیا مرگ وی رسما اعلام شده است یا نه- متوجه کینه و نفرت وزارت اطلاعات از وی شده بودم.

ماموری که خودش را صادق می نامید و پس از فاش شدن پرونده قتلها معلوم شد همان مهرداد عالیخانی است، بعدا جزو چهار نفر اصلی قتلهای زنجیره ای معرفی شد، در طی یک بازجویی از من، نفرت خودش را از دوانی که تازه ناپدید شده بود، نمی توانست پنهان کند. داریوش فروهر که به شدت از ناپدید شدن دوانی نگران بود، اعلامیه ای به نام حزب ملت ایران، در مورد ناپدید شدن پیروز دوانی صادر کرد. البته نه وی و نه هیچکس دیگری در آنزمان باور نمی کرد که دوانی را کشته باشند. فروهر برای “نجات” پیروز دوانی تلاش می کرد. فروهر برای اینکه بتواند کاری بکند، چندین مصاحبه با رادیوهای خارجی کرد تا گمنام بودن پیروز دوانی، باعث قربانی شدن وی توسط سربازان گمنام امام زمان نشود، که به نظر می رسد همین شد.

 

جشن عاشقان و شادی های گمشده ما

هر چه می خواستم تصور کنم ممکن نمی شد. نگاه همیشه زنده پروانه و قامت استوار و گردن افراشته داریوش، همواره چنان در چشمم می نشست که انگار مرگ هر گز نمی تواند بر آن دو غلبه کند. اصلا چرا باید می مردند؟ مگر آنها چه می کردند و ما که همراه و پیرو آنان بودیم چه می کردیم؟

فعالیت های سیاسی ما سال به سال گسترش بیشتری یافته بود. این فعالیت ها پیش از انتخابات ریاست جمهوری دوم خرداد ۱۳۷۶ شدت گرفت، اما طی سال ۱۳۷۶، ما جوانان حزب ملت ایران، شروع به برگزاری جشنهای ماهانه ایرانی کردیم؛ جشنهای زیبایی که سالها بود از حافظه مردم و تاریخ ایران رفته بود. برای برگزاری این جشنها، چندین دلیل داشتیم. اول آنکه، بسیار سخت بود که جوانان پر از نیرو و انرژی را که شادی و نشاط می خواستند، یکراست به نشست های حزبی دعوت کنیم و به همین دلیل از این جشنها برای جذب نیروهای تازه استفاده می کردیم و دیگر آنکه می دیدیم که جامعه ما احتیاج به شادی دارد و جمهوری اسلامی تمام کوشش خود را بکار می برد تا مردم ایران را از هر گونه شادی محروم کند. ما می توانستیم با رجوع به فرهنگ باستانی ایران مان که هر ماه یک یا چند جشن زیبا و شادی آور در تقویم آن بود، این جشنها را دوباره احیا و شادی و سرخوشی را بجای غم و مرگ به جوانهای پرنشاط کشور هدیه کنیم؛ هدیه ای که غالبا بخوبی از آن استقبال می شد. بسیاری از این جشن ها در ستایش طبیعت و احترام به محیط زیست بود. برخی از جشن ها به ترویج فرهنگ ایرانی می پرداخت و جشنهایی هم به زیباتر کردن روابط انسانی اختصاص داشت.

این جشنها معمولا در خانه ما برگزار می شد. پروانه فروهر در اولین جشنی که برگزار کردیم حضور یافت. در این جشنها دهها تن از جوانان مشتاق شرکت می کردند. بر تعداد این جوانان نیز از جشنی به جشن دیگر مرتبا افزوده می شد. برای جشن سپندار مذ در ۵ اسفند ۷۶، -که چند سالی است جوانان آنرا به عنوان جانشینی برای “روز عشاق” یا والنتاین فرنگی جشن می گیرند-، تصمیم گرفتیم آنرا به عنوان “روز زن” برگزار کنیم. به مناسبت چنین روزی، یک جزوه چند ده صفحه ای در مورد “حقوق زنان” نوشتیم و آنرا چاپ کردیم. حدود یک سال و چند ماه بعد و در اوج آزادی مطبوعات، نشریه ای، بخش سانسور شده ای از این جزوه را چاپ کرد که منجر به بستن همیشگی آن نشریه شد. در این جزوه، خواستار برابری کامل حقوق زنان و مردان شده بودیم. برابری کامل حقوق زنان و مردان، و مبارزه برای احقاق حقوق زنان، بخش مهمی از باورهای داریوش و پروانه فروهر را تشکیل می داد. هنوز نیز پس از گذشت ۱۵ سال از آن تاریخ، هیچ حزب سیاسی و یا حتی فعالین حقوق زنان در درون ایران، چنین دلیرانه و بی پروا، قواعد شرعی محدود کننده و سرکوب کننده حقوق زنان را به چالش نکشیده اند.

 

حضور شاد و بی پروای پروانه

برای برگزاری جشن ۵ اسفند ۱۳۷۶، چون انتظار حضور تعداد بیشتری از جوانان را می کشیدیم، قرار شد که این مراسم را نه در خانه من، که در خانه پدری همسرم برگزار کنیم که گنجایش تعداد بیشتری از افراد را داشت. بیش از یکصد و پنجاه تن از جوانان دانشجو در این مراسم شرکت کردند. تنها غیر جوان های شرکت کننده در این جمع، پروانه فروهر و گیتی پورفاضل بودند. مراسم با سرود “ای ایران” آغاز شد؛ سرودی که تبدیل به سرود مبارزه با دیکتاتوری مذهبی شده بود. چیزی شبیه نقش سرود “مارسیز” در انقلاب فرانسه. سخنرانان آن روز، پروانه فروهر، گیتی پورفاضل و دو تن از دختران دانشجو بودند. اولین جشن باستانی بود که می گرفتیم و در آن، تمامی سخنرانان، زن بودند. و البته که بسیار نیز به جا بود، چرا که آنرا به عنوان “روز زن” جشن گرفته بودیم و برای ما بهانه ای بود جهت اعتراض به وضعیت رقت بار زنان در کشورمان. در این نوع مراسم، هیچکس حجابی بر سر نداشت. طبیعتا دختران شرکت کننده در این مراسم مخالف حجاب اجباری بودند. می خواستند زندگی کنند اما با عزت، بدون تحقیر و بی آنکه جنس دوم باشند. می خواستند زندگی کنند اما در صلح و صفا، زندگی ای که در آن سلطه گر و سلطه پذیر نباشند. تنها یک چیز می خواستند: حقوق برابر با پسر بغل دستی شان. حقوق برابر با همسرشان. آنان دختران نسل جدید ایران زمین بودند؛ نسلی که پروانه فروهر یک عمر منتظر ظهورشان بود. آنها آمده بودند، ولی حیف، که پروانه را تنها چند ماه بعد، از آنان جدا کردند.

در این مراسم، سخنرانی پروانه فروهر شدیدا مورد استقبال جوانان قرار گرفت. گیتی پورفاضل نیز، با سخنرانی بی پروای خود در به چالش کشیدن قوانین محدود کننده حقوق زنان، باعث شد که جوانان به اظهار نظرهای تندی در مورد قوانین مدنی و جزائی مربوط به زنان بپردازند. در این مراسم، به همه شرکت کنندگان، جزوه های مربوط به حقوق زنان داده شد. جزوه ای که در صفحه اول آن، کلیت قانون اساسی جمهوری اسلامی را “ضد زن” توصیف کرده بود.

 

احمد آباد میعادگاه رفقای همیشه مصدق

تصویر پروانه فروهر که در آن روز چنین با جوانان همراه حزب نزدیک شده بود در مقابل چشمانم بود و با سرعت می راندم، گفته بودند پروانه را با ضربات مکرر دشنه کشته اند و من حتی در حافظه ام نیز نمی توانستم جز چشمان پر امید او راکه همیشه در کنار همسرش به همه ما نیروی مبارزه تزریق می کرد تصور کنم. یک لحظه فکر کردم که چگونه توانسته اند داریوش فروهر را با آن قامت بلند و پیکر استوار بکشند. خبر تلخ می گفت که او را کشته اند. همان کسی که همیشه سعی کرده بود رابطی باشد میان ما جوان تر ها و مصدق که همواره مانند تندیسی در تاریخ می دیدیمش. به یاد آخرین کوشش او برای بزرگداشت مصدق افتادم.

کمتر از ده روز بعد قرار بود که مراسم سالگرد درگذشت دکتر مصدق در احمدآباد برگزار شود. داریوش فروهر به شدت مشغول برنامه ریزی برای این مراسم بود. معمولا برای برگزاری این مراسم، نیروهای ملی جلسات مشترکی می گذاشتند و در باره چگونگی برگزاری، و انتخاب سخنرانان تصمیم گیری می کردند. معمولا تصمیم گیرندگان اصلی در مورد مراسم ۱۴ اسفند، هیات امنای احمد آباد به همراه جبهه ملی ایران، حزب ملت ایران، نهضت آزادی ایران و ملی- مذهبی ها بودند. از میان آنان افرادی مانند عزت الله سحابی، دکتر علی اردلان و حسین شاه حسینی را به یاد می آورم. آقای شاه حسینی مرتب به خانه فروهرها می آمد و پیام رهبران جبهه ملی را می رساند. اما به علت جایگاه و سابقه داریوش فروهر، تصمیم گیرنده نهایی شخص داریوش فروهر بود. داریوش فروهر، تک، تک سخنرانان را انتخاب می کرد. مجری این مراسم من بودم.

مراسم ۱۴ اسفند آغاز شد. از همان ساعات اولیه صبح، حضور گسترده مردم را میشد دید. از ۱۴ اسفند ۷۲ تا ۱۴ اسفند ۷۶، تنها ۴ سال گذشته بود. اما هر سال تعداد مردم شرکت کننده در این مراسم چند برابر می شد. یادم می آید که در سال ۱۳۷۲، جمعیتی حدود هزار نفر در این مراسم شرکت کرده بودند که اکثریت آنها را پیرمردانی با موهایی سپید تشکیل می دادند. در آن مراسم، عصبیت شدید داریوش فروهر را شاهد بودم. سخنرانی ادیب برومند به شدت باعث برآشفته شدن داریوش فروهر شده بود. ادیب برومند در سخنانی درآن مراسم خطاب به شخص خامنه ای گفته بود که بگذارید تا ۱۰ نفر از نمایندگان جبهه ملی به مجلس شورا راه یابند و در عوض، شما مشروعیتی ملی و بین المللی پیدا کنید. حساسیت و دقت داریوش فروهر در انتخاب سخنرانان مراسم ۱۴ اسفند، از آن زمان بیشتر شد. اما مراسم ۱۴ اسفند ۱۳۷۶، هیچ ربطی به مراسم ۱۴ اسفند ۷۲ نداشت. هزاران نفر از مردم در این مراسم شرکت کرده بودند که اکثریت بزرگ آنان را جوانان دانشجو تشکیل می دادند. انصافا باید گفت که جو روانی ایجاد شده از دوم خرداد، شرایط چنین حضور گسترده ای را تسهیل کرده بود. اما مسلما وزارت اطلاعات بیکار ننشسته بود. دهها تن از اعضای وزارت اطلاعات به همراه صدها تن از نیروهای فشار در خود قلعه احمدآباد حضور داشتند. داریوش فروهر در اتاق اصلی قلعه مستقر شده بود و از آن اتاق بر همه مسایل نظارت می کرد. در این اتاق در کنار داریوش فروهر، دکتر اردلان، دکتر ورجاوند، عباس امیرانتظام، مهندس سحابی و دیگر رهبران نیروهای ملی حضور داشتند. این اتاق به اتاق دیگری راه داشت که در بالکن آن سخنرانی ها صورت می گرفت. من نیز به عنوان مجری برنامه بین دو اتاق در حال رفت و آمد بودم. پس از پایان یکی از سخنرانی ها و در حالی که می بایستی به سوی بالکن می رفتم تا سخنران بعدی را معرفی کنم، چند تن از اطلاعاتی ها که ناگهان به ساختمان قلعه وارد شده بودند، در صدد دستگیری من برآمدند. من به شدت مقاومت کردم که ناگاه داریوش فروهر سر رسید و فریادی محکم بر سر آنان کشید و به آنها گفت که از ساختمان قلعه بیرون بروند. آنها نیز که خود را باخته بودند، بدون هیچگونه مقاومتی سریعا از ساختمان قلعه خارج شدند. برای من بسیار شگفت انگیز بود که چگونه این اطلاعاتی ها این چنین در برابر داریوش فروهر ضعف نشان می دادند. داریوش فروهر در همان زمان به من گفت که اگر تو خودت مقاومتی نمی کردی، من نمی توانستم دخالت کنم و از آنها بخواهم که از ساختمان قلعه خارج شوند. به من گفت که بهترین راه مقابله با اطلاعاتی ها، مقاومت و ایستادگی است و گرنه آنها در هیچ مرزی متوقف نخواهند شد. مراسم ۱۴ اسفند ۱۳۷۶ با شکوه و موفقیت زیادی برگزار شد.

در این مراسم چندین خبرنگار خارجی نیز حضور داشتند. ماموران اطلاعات از حضور خبرنگاران خارجی و مصاحبه هایی که می کردند بسیار خشمگین بودند. دکتر یزدی علاقه زیادی به مصاحبه نشان می داد و تسلط کامل وی بر زبان انگلیسی نیز خبرنگاران را علاقمند به مصاحبه با وی کرده بود.

 

داریوش فروهر چهره یگانه جبهه ملی

میدان آزادی را می دیدم که نزدیک می شد و من لحظه به لحظه به فاجعه ای که رخ داده بود، باور می آوردم. در ذهنم جستجو می کردم که چرا باید داریوش فروهر را بکشند؟ چرا باید پیکان خشم خود را به سوی او نشانه بروند. جز این پاسخی نبود: او در آن روزها شخصیت بی بدیل طیف ملی بود. چندین بار در آن دوران، رهبران جبهه ملی خواهان اتحاد دوباره جبهه ملی ایران و حزب ملت ایران شده بودند. آنها از داریوش فروهر درخواست می کردند که دوباره رهبری جبهه ملی ایران را برعهده گیرد. دکتر اردلان، دکتر ورجاوند و حسن لباسچی از میان آن رهبران بودند. در عین حال، گفتمان دلیرانه داریوش فروهر در محکومیت تمامیت خواهی جمهوری اسلامی نیز بر گفتمان دیگر نیروهای سیاسی تأثیری عمیق گذارده بود.

پیش از انتخابات ریاست جمهوری دوم خرداد ۱۳۷۶، جلساتی میان سران جبهه ملی، نهضت آزادی و ملی مذهبی ها با داریوش فروهر رهبر حزب ملت ایران برگزار شد. جبهه ملی بی تردید منتظر نظر داریوش فروهر برای تصمیم گیری در مورد انتخابات بود. اما عزت الله سحابی و دکتر یزدی علاقه داشتند که کاندیدای خود را در انتخابات معرفی کنند و منتظر نظر شورای نگهبان شوند. آنها بر این نظر بودند که اگر شورای نگهبان کاندیدای آنها را رد کرد، آنگاه از شرکت در انتخابات امتناع کنند. اما داریوش فروهر بر این نظر بود که اصولا تا زمانی که پیش شرط های یک انتخابات آزاد فراهم نشده باشد و تا زمانی که بپذیریم که شورای نگهبان جمهوری اسلامی مسئول بررسی صلاحیت کاندیداهای ریاست جمهوری است، معرفی کاندیدایی که مطمئنیم از سوی شورای نگهبان رد می شود، تنها باعث بخشیدن مشروعیت به جمهوری اسلامی خواهد شد. اما دکتر یزدی و مهندس سحابی، پیشنهادی به داریوش فروهر کردند که شاید باعث کوتاه آمدن وی از این موضع شود. آنها پیشنهاد دادند که داریوش فروهر کاندیدای مشترک همه احزاب ملی و ملی- مذهبی از جمله جبهه ملی، نهضت آزادی، ملی-مذهبی ها و حزب ملت ایران باشد. این پیشنهاد را داریوش فروهر رد کرد، چرا که آن را ناقض پیش زمینه های لازم برای انتخابات آزاد می دانست.

داریوش فروهر علاوه بر آنکه شخصیتی فراجناحی در میان طیف های ملی بود، به شکلی رهبری اپوزیسیون دگرگون طلب در داخل کشور را نیز برعهده داشت. گفتمان دلیرانه و دگرگون طلبانه وی، چندین سال بود که یخ مبارزات سیاسی در داخل کشور را شکسته بود و اینک با توجه به جایگاهی که وی در نیروهای ملی داشت، بر گفتمان سیاسی آنها نیز به شدت اثرگذار بود. نظرات وی در مورد مشروع ندانستن رهبری خامنه ای، لزوم تغییر قانون اساسی و برگزاری یک رفراندوم در مورد نوع نظام حکومتی، جدایی دین از دولت، که آن را لازمه برقراری دولتی لاییک در ایران می دانست، و مخالفت وی با حکم اعدام، همگی در آنزمان، دیدگاههایی به شدت رادیکال محسوب می شد. تحمل اینکه شخص شماره یک نیروهای ملی، در داخل کشور چنین موضع گیری هایی داشته باشد برای جمهوری اسلامی بسیار دشوار بود. تا زمانی که وی منزوی بود و تنها تعداد کمی از جوانان در ارتباط با وی بودند، جمهوری اسلامی با توجه به بهای سنگینی که برای قتلش می بایست بپردازد، می توانست وی را تحمل کند. آنها با نظارت کامل بر همه اعمالش، حتی در داخل اتاق خواب، از همه افکار و نظراتش آگاه بودند. اطلاعات در همه جای خانه شنود گذاشته بود و با فشار شدید اطلاعاتی بر افراد پیرامونش، سعی می کرد که وی از کنترل خارج نشود. اما مصاحبه های داریوش و پروانه فروهر با رادیوهای خارجی روز به روز بیشتر می شد و وی بی پروا اساس جمهوری اسلامی را زیر سؤال می برد. و اینک جمهوری اسلامی می دید که جوانان نیز هر روز بیشتر از روز پیش برگرد وی جمع می شوند. جوی که در پی انتخابات دوم خرداد پدید آمده بود نیز به برقراری هرچه بیشتر این ارتباطات کمک می کرد. رژیم احساس می کرد که مهار داریوش فروهر هر روز دارد دشوارتر از روز پیش می شود.

 

آتش روشن چهارشنبه سوری

پس از مراسم ۱۴ اسفند، نوبت جشن چهارشنبه سوری بود. من وظیفه داشتم که اطلاعات کافی از چگونگی برگزاری این جشن ملی در سطح شهر تهران را به داریوش فروهر بدهم. تعداد زیادی از جوانان این اطلاعات را تهیه کردند. استقبال جوانان از این جشن بی نظیر بود. چند سالی بود که جشن چهارشنبه سوری با حضور هرچه بیشتر جوانان برگزار می شد و گروههای جوانان در برابر ممانعتهای نیروهای انتظامی و بسیج مقاومت می کردند. اما چهارشنبه سوری آن سال شکوه دیگری داشت. جوانان تقریبا در تمامی سطح شهر در برابر نیروهای انتظامی و بسیج ایستادگی کردند. معمولا در سالهای پیشتر، جوانان در کوچه خاصی از هر محله جشن می گرفتند، ولی با دیدن ماموران حکومتی، متفرق می شدند. اما در چهارشنبه سوری ۷۶، به علت ایستادگی مردم، مهار اوضاع از دست جمهوری اسلامی خارج شده بود. به شکلی یاد روز جشن پیروزی تیم ملی فوتبال ایران بر استرالیا در حدود سه ماه قبل افتادم که دختران و پسران در تمامی خیابانها به جشن و پایکوبی مشغول بودند.

نوروز ۷۷ با امید به تحولی اساسی در کشور آغاز شد. خامنه ای طبق معمول هرساله به مشهد رفت و در آنجا به سخنرانی سالانه پرداخت. او در سخنرانی شگفت آوری در روز اول فروردین در جمع زائران مشهد چنین گفت: « نوروز در ایران، جشنی در خدمت حکومتهای استبدادیِ قبل از اسلام بود! به همین خاطر است که «نوروز باستانی»، «نوروز باستانی» می‌‌‌گویند! «نوروز» اش خوب است، ولی «باستانی» اش بد است! «باستانی» یعنی این که همه این جشنهای دوره سال -ـ مثل جشن «نوروز»، یا جشن «مهرگان»، یا جشنهای دیگری نظیر «خردادگان»، «مردادگان» و جشنهای گوناگونی که قبل از اسلام بوده است -ـ در خدمت حکومتهای استبدادی و سلطنتهای پوسیده دوران جاهلیت ایران بود! » وی در این سخنرانی اضافه کرده بود که اسلام این سنت های غلط را به کلی از بین می یرد و نابود می کند. این برای نخستین بار بود که خامنه ای برگزاری جشنهای ایرانی مانند جشنهایی که ما می گرفتیم را محکوم می کرد. این سخنرانی تنها چند هفته پس از برگزاری آخرین جشن ما در پنجم اسفند ماه ایراد شد. در آن مراسم که به مناسبت حقوق زن ایرانی برگزار شده و پروانه فروهر سخنرانی کرده بود، بیش از یکصد و پنجاه تن از دانشجویان دانشگاههای تهران شرکت کرده بودند و در آن به شدت از قوانین ضد زن حاکم انتقاد شده بود.

 

سالی که از آغازش نکو نبود

آنروز نمی دانستم که سال، بسیار بد آغاز شده و خامنه ای دشمن خود را یافته است. معنای سخنان خامنه ای را تنها پس از کشته شدن پروانه و داریوش فروهر درک کردم. سال ۷۷ را با امید شروع کردیم. امید به تغییر. امید به آنکه ایران روزهای بهتری را داشته باشد و از چاه ۲۰ ساله ای که در آن سقوط کرده است، سر برون آورده و آرام، آرام زخمهای خود را التیام بخشد. این امید را از آن روی داشتیم که هر جا می رفتیم، با زمینه مناسبی برای فعالیت روبرو می شدیم. یادم می آید که در سالهای ابتدایی انقلاب افکار ما به هیچوجه در میان جوانان محبوبیتی نداشت. جوانان آن سالها، مقوله هایی مانند دموکراسی، ملت، ایرانیت، حقوق زنان، آزادیهای فردی و اجتماعی و نظایر آن را جذاب نمیافتند. آنان به دنبال مبارزه با امپریالیسم و برقراری یک حکومت ایدئولوژیک بودند. اما در سال ۱۳۷۷ همه چیز دگرگون شده بود و افکار داریوش و پروانه فروهر برای جوانان ایرانی بسیار جذاب شده بود.

پانزدهم شهریورماه، روز مهمی برای حزب ملت ایران بود. این روز، روز بنیاد نامگذاری شده بود. چرا که در چنین روزی در سال ۱۳۲۶، عده ای از جوانان میهن پرست سازمانی به نام مکتب پان ایرانیسم پدید آوردند. در این سازمان جوانان زیادی مانند داریوش فروهر، محمد جواد عاملی تهرانی، داریوش همایون، علینقی عالیخانی، پرویز ورجاوند و بسیاری دیگر گرد هم آمدند. از دل این سازمان، شخصیت ها و گروههای سیاسی زیادی بیرون آمدند که مهمترین آن حزب ملت ایران بود. به مناسبت پنجاه و یکمین سالگرد روز بنیاد، از شخصیت های سیاسی همه طیف های سیاسی اپوزیسیون داخل کشور برای برگزاری مراسم بزرگداشت این روز دعوت به عمل آمد. در این روز، تقریبا تمامی رهبران اپوزیسیون داخلی کشور حضور یافتند. سران جبهه ملی مانند اردلان، ورجاوند، ادیب برومند، لباسچی و دیگران، رهبران نهضت آزادی و ملی- مذهبی ها مانند سحابی ها، احمد صدر حاج سید جوادی، صباغیان، معین فر و دیگران، پان ایرانیست هایی مانند دکتر جواد طالع، مسئولان حزب نیروی سوم و حزب مردم و دیگران. برای اولین بار پس از آغاز انقلاب، همه رهبران اپوزیسیون داخلی زیر یک سقف در خانه پروانه و داریوش فروهر گرد هم آمده بودند و نوید اتحادی فراگیر را میدادند. تعداد شرکت کنندگان حدود یکصد نفر بود. سخنرانان این گردهمایی، پرستو فروهر، فرزین مخبر، بهرام نمازی و من بودیم. داریوش فروهر علیرغم درد پای شدیدی که داشت در تمامی مدت این مراسم، سر پا ایستاد. وی به همین خاطر تا یکی، دو روز بعد قادر به راه رفتن نبود.

بعدها، نیازی دادستان دادگاه نظامی که مسئول رسیدگی به پرونده قتل های زنجیره ای شده بود، اعلام کرد که مجریان قتل های زنجیره ای، در ابتدا می خواستند بمبی را در یکی از نشست هایی که همه سران مخالف در آن گرد آمده بودند منفجر کرده و داریوش و پروانه فروهر را به همراه بقیه سران مخالف به قتل برسانند، اما با نگرانی از عواقب آن، از انجام این کار صرفنظر کردند.

در پایان مراسم روز بنیاد و پس از خداحافظی همه، امیرانتظام که چهره نگرانی داشت با داریوش فروهر به صحبت نشست. امیرانتظام چند روز پیش از آن در مصاحبه ای با رادیو بی بی سی در مورد قتل لاجوردی که در همان روزها صورت گرفته بود، گفته بود لاجوردی جلاد بود و پسر و خانواده لاجوردی از او شکایت کرده بودند و وی که در مرخصی به سر می برد، به فکر بازگشت مجدد به زندان بود. زندانی که نزدیک به ۲۰ سال از زندگی خود را در آن گذرانده بود. امیرانتظام نظر داریوش فروهر را در مورد این شکایت می پرسید و عواقب نوع برخورد با این شکایت از او مشورت می خواست. در آن زمان حمید مصدق شاعر معروف ایرانی که وکیل دادگستری و از اعضای حزب ملت ایران بود، وکالت عباس امیرانتظام را برعهده داشت. حمید مصدق یک هفته پس از قتل فروهرها و یک هفته قبل از قتل محمد مختاری درگذشت.

 

سالمرگ فاطمی و اشک های فروهر

از میدان انقلاب رد شده بودم و کم کم داشتم به خانه فروهرها می رسیدم. در ذهنم دائم تصور این سالها می رفت و می آمد. بخصوص از پائیز که فشارهای حکومت بیشتر هم شده بود. پاییز ۷۷ آغاز شده بود. به سالگرد شهادت دکتر فاطمی رسیدیم. پروانه فروهر واپسین سخنرانی خود را در این مراسم کرد. زمانی که پروانه فروهر در این واپسین سخنرانی خود از شرایط دشواری که مردم ایران بدان گرفتار شده اند سخن می گفت، اشک از گونه های داریوش فروهر می غلتید. پروانه و داریوش فروهر هر دو پر از احساسات انسانی بودند. من بارها اشک های فروهر را هنگامی که صحبت از زندگی سخت مردم ایران می شد شاهد بودم. آن بخش از سخنرانی پروانه فروهر که باعث تأثر شدید داریوش فروهر و ریختن اشک وی شده بود، چنین بود:

“امروز آنها [مردم ایران] یا سر در گریبان نومیدی و پشیمانی [از انقلاب]، هر روز از دالان تنگ و تاریک معاش می گذرند و در کلاف دامهای روزمره دست و پا می زنند که زیستن، عمر را جویدن و دور ریختن شده، و یا در زیر و بم سالهای پر تلاطم، جان باخته اند.

از آنهمه شوریدگی، بالندگی، بی وزنی و پرواز، امروز رنگهای پریده، سر و روهای آشفته، ژنده و نومید و یا در دود و دم اعتیاد، تن به فراموشی سپرده، برجایند.

این است نتیجه آن رستاخیز ملی: گرسنگی بیداد می کند، فقر مردم را به دریوزگی کشانیده و عزت نفس نوپدید را سرکوب کرده است.

تباهی چون خوره به جان مردم پاکباخته، شریف، چشم و دل سیر ما افتاده است. روزی نیست که در گوشه ای از این گاهواره تمدن بشری، پدری فرزندان خود را، مردی همسر خویش را گوش تا گوش سر نبریده و خود سر به بیابان ندهد و یا تن به آتش نسپارد.”

پروانه فروهر واپسین سخنرانی خود را با این جملات آغاز کرده بود:

“آنگاه که انسانی به بهای زندگی خویش، حقیقت زمان را واقعیت بخشید، دیگر مرگ سرچشمه عدم نیست. جویباری است که در دیگران جریان می یابد. انسانی از این دست بستر سیلاب و زندگی است و دیگر بازی چرخ را آسان بر او دست نیست.

مرگ او را جهان برنمی تابد و رهایی کشنده او از نفرت و بدنامی، محال است. آنکه چنین مرد مردستانی را بکشد، دیو مرگ را چون جرثومه ای گسلنده و پاشنده در خود پناه داده است. غروب این خورشید، تکوین آفتاب دیگری است که تباه کننده تاریکی است.”

دقیقا ده روز قبل بود و من شاهد بودم که پس از این گفته ها، درحالیکه پروانه و داریوش، چشم در چشم همسر و همراه همیشگی خود، دوخته بودند، پروانه فروهر با جمله ای، واپسین سخنرانی خود را به پایان رساند. گفت و تنها ده روز بعد خود نیز رفت:

“مغاک تیره ای بر هستی ملی ما کام گشوده، تنهایش نگذاریم. توانهای مان را درهم آمیزیم، یک سر از خود رها شویم تا گهواره و گورمان، نیاخاک ورجاوندمان، مردم بی مانند مان از ستم رها گردند. چنین باد.”

کوچه را پیچیدم، کوچه ای را که همیشه با امید و شادی و قلبی پر از خواستن آن دو بزرگ آمده بودم. تنها ده روز از سخنان پروانه گذشته بود. تنها ده روز گذشته بود که آن دو همخانه و همراه و همدل و همسر، در مرگ نیز همراه شدند. آنان شاهد تکه تکه شدن پیکر یکدیگر توسط ماموران جمهوری اسلامی شدند. حالا در پشت در خانه شان اشک امانم نمی داد؛ اشکی که هر سال در همان سالگرد بی تابم می کند.