پنج تابلو در سالروز کشتار پدر و مادر

پرستو فروهر
پرستو فروهر

تابلوی اول: مصدق از چشم پدر

” پدرم می گفت: مصدق یک خاطره بی مرز است برای ملتی که همیشه بخش بزرگی از نیروی درهم کوبنده و سازنده خویش را از خاطره های عاطفی و تاریخی کسب می کند.”

 

تابلوی دوم: از دل مردم، از دهان پدر

« شرح آنچه را در روز 9 آبان ماه رخ داد، از زبان چند نفر از دوستان پدرم شنیده ام اما تصویری که از این غروب در حافظه ام نقش بسته آنچنان بی واسطه است که انگار آنجا بوده و همه چیز را به چشم خود دیده ام. جایی دورتر از من در میان جمعیتی که شاخه های میخک سرخ را در دست هایشان بالا گرفته اند پدرم روی یک بلندی ایستاده، یک بلندگوی دستی جلوی دهانش دارد و باهیجان حرف می زند. با همان ضربآهنگ خاصی که در سخنرانی هایش داشت، در همان جملات کتابی و واژه هایی که خاص او بودند. حرکت دستها و بازوانش را که به تاکید گفته هایش بالا و پائین می روند، در پس زمینه غروب می بینم. بالای سر او و آن جمعیتی که انتهایش در غروب گم شده پره های یک هلیکوپتر به سرعت می چرخند و صدای مهیب و تکراری خویش را تحمیل می کنند. سرانجام او “ آن خواسته عمومی” را به زبان می آورد و جمعیت تشنه شنیدن، در تائید فریاد می زند و به شور می آید و شاخه های میخک در هوا می رقصند. چهره پدرم برافروخته و سختگیر است، در نگاهش پرخاش و رضایت به هم آمیخته، گردنش افراشته است و پیکرش ستون محکمی را می ماند؛ همان حالتی که همیشه در صریح گوئی در لحظه موعود بر چهره و اندامش می نشست.»

 

تابلوی دوم: دستار پیرزنی از قارنا

« در یک شب پائیزی پدرم در بازگشت از یکی از نخستین سفرهایش به کردستان، گزارش مذاکراتش را به مهندس بازرگان داد و به خانه آمد. در نشیمن جلوی اتاق خواب زیپ چمدان کوچک چهارخانه اش را که در سفرهای کردستان با خود می برد، باز کرد و روی آن خم شد و کاغذها و یادداشت هایش را از لابلای لباس هایش درآورد. من اطرافش می پلکیدم ولی او در حصار تنهایی خویش فرو رفته بود و با سنگینی افکاری کلنجار می رفت که به زبان نمی آورد. روی کاناپه کنار آن نشیمن نشست و از روی دسته کاغذهایی که کنارش گذاشته بود دفترچه یادداشتی را برداشت که برگه هایش پر بودند از خط درشت او. پشتش کشیدگی و صافی خشک یک ستون را داشت و گردنش را روی آن دفترچه خم کرده بود. شستش را محکم روی زبانش می کشید و تر می کرد و ورق می زد. آن دفترچه پر بود از مرثیه های اهالی روستای قارنا که در حمله نیروهای نظامی و شبه نظامی آسیب های جانی و مالی شدیدی دیده بودند و به آوارگی افتاده بودند. کنار دستش یک دستار کردی روی کاناپه افتاده بود که هر از گاهی نگاهش به آن خیره می ماند. وقتی از جایش بلند شد، آن دستار را تاکرد و روی میز گذاشت. دوباره لابلای کاغذهایش گشت و دوباره آن دستار را برداشت، دوباره تایش کرد و جای دیگری گذاشت. شاید چند بار این صحنه تکرار شد و من کم کم حضور سنگین آن دستار پارچه ای را حس می کردم بی آنکه بدانم از آن کیست و چه سرگذشتی دارد. از آن اتاق بیرون رفته بودم و تنها از کنار چارچوب در پدرم را تماشا می کردم که مادرم به خانه آمد. او گرد پدرم می چرخید و با او حرف می زد اما حتی حضور او نیز از آن حصاری که پدرم دور خودش کشیده بود نمی گذشت. بعد چشمهایش را به پدرم دوخت و گفت: دوباره چه دیده ای که به این حال افتاده ای؟

پدرم رویش را از او برگرفت. نیمرخش را دیدم. چشم هایش را به وسایل روبرویش دوخته بود و با انگشت های کشیده اش منظمشان می کرد. لب هایش را زیر سبیل هایش جمع کرده بود و در فشار فکش انگار جلوی تمام حرف ها و فکرهایی را که در او غلیان داشتند و بر فضای آن اتاق سنگینی می کردند، می گرفت. مادرم، لبه کاناپه نشست و مدتی با چشم هایش او را دنبال کرد. پس از مدتی دکتر صحت آمد. از حاشیه فضای سنگین آن اتاق رد شد و کنار مادرم ایستاد. پدرم مثل اینکه در آن اتاق سرگردان مانده باشد، در قدم های بی جهتی راه می رفت، با لحن خودداری، بریده بریده، شروع به حرف زدن می کرد و نفس های تنگی از گلویش بیرون می داد. به مرور صدایش بلند شد و حرف هایش تند و خشن شدند. او از جنایتی که در کردستان رخ داده بود می گفت و با غیض به کسانی بدوبیراه می گفت. به آیت الله خلخالی که در مقام حاکم شرع محکمه های سریع و اعدام های دسته جمعی به راه انداخته بود، به آخوندی به نام ملاحسنی که آذربایجانی و شیعه بود و در این مهلکه، “ مهلت بروز کینه قومی و مذهبی اش نسبت به کردهای سنی مذهب” را پیدا کرده بود. به دکتر چمران که عضو هیات دولت و یکی از مسوولان حمله نظامی به کردستان بود و چند افسر نالایق را دور خود جمع کرده بود که پدرم می گفت “ کردکشی را سکوی پرشی برای ترقی نظامی خود کرده اند.” به “ جوجه پاسدارانی” که حرمت خانه های مردم را نگه نداشته بودند.

مادرم دوباره گفت استعفا بده و خودت را از دام اینها بیرون بکش و آبرویت را برای اینها به باد نده. پدرم باز عصبانی شده بود و داد و بیداد می کرد و می گفت عمری را در تلاش گذرانده ایم که حالا قدرت را به دست مشتی متعصب بسپاریم، که به جان و مال مردم بیافتند؟ من استعفا بدهم که دوباره به کردستان لشگر بکشند؟ حیثیت و آبرویم را حفظ کنم؟ برای کی و کجا؟ از ترس شکست میدان را خالی کنم تا دوباره خون به راه بیافتد؟

دوباره آن دستار را برداشت و آن را، انگار مانند مدرکی در دست، رو به مادرم دراز کرد و گفت: حالا که به این مردم قول داده ام، استعفا بدهم؟ و بعد تعریف کرد که آن دستار را زن کردی از اهالی روستای قارنا به او داده است. دستار دامادی پسر جوانش که در حمله به روستایشان کشته شده بود. آن روز دستار پسرش را به پدرم داده بود تا یادش بماند که چه جنایتی در این روستا رخ داده است. نوه کوچکش را به او نشان داده بود که “ هیوا” نام داشت و به او گفته بود: “ حالا آمدی؟ حالا که هیوا بی پدر شده؟” اشک های پدرم با تکرار حرف های آن مادر ریخت. »

 

تابلوی چهارم: پروانه از نگاه پرستوی مهاجر

« دوازده روز پیش از قتل پدر و مادرم در مراسم بزرگداشت دکتر فاطمی در سالروز اعدامش در روز 19 آبان ماه 1377 مادرم در سالن پذیرایی تعاونی توکل سخنرانی کرد. دست نوشته های پراکنده اش برای این سخنرانی را لابلای انبوه کاغذهایی که ماموران تفتیش خانه مان پس از قتل او و پدرم روی زمین اتاق ها ریخته بودند، یافتم. بر زمینه کاغذ کاهی خط لغزان و زیبای مادرم مانند بازی نوروزی آب همچنان سیال و زنده می نماید. واژه هایش شعرگونه به یکدیگر پیوسته اند و مفهومی ساخته اند مانند آغوش باز به روی ایثار خویش. انگار او در تصویر مرگ دکتر فاطمی مرگ خویش و همسرش را بازگوئی می کند: “ آنگاه که انسانی به بهای زندگی خویش حقیقت زمان را واقعیت بخشد دیگر مرگ سرچشمه عدم نیست. جویباری است که در دیگران جریان می یابد. انسانی از این دست بستر سیلاب مرگ و زندگی است و دیگر بازی چرخ را آسان بر او دست نیست. مرگ او را جهان برنمی تابد و رهائی کشنده او از نفرت و بدنامی محال است. آنکه چنین انسانی را بکشد دیو مرگ را چون جرثومه ای گسلنده و پاشنده در خود پناه داده است. غروب این خورشید تکوین آفتاب دیگری ست که تباه کننده تاریکی خواهد بود.“»

 

تابلوی پنجم: از چشم ایران

ایران دختر نوجوان اقای مخبر برای خوش آمدگویی به پدرم شعری نوشته بود. وقتی برای اولین بار پس از قتل او و مادرم به خانه رفتم، این شعر را لابلای انبوه به هم ریخته کاغذها روی زمین اتاق خوابشان پیدا کردم.

 

خوش آمدید!

ایران بغضش گرفته بود

این همه زمان دراز که شما نبودید

تنها مگذارید ایران را، که این وطن با بوی شما آمیخته است.

ایران به شما می بالد و با شیفتگی دوستتان دارد

و همه می دانند هیچکس نیست که مثل شما ایران را دوست داشته باشد

چه زخم ها که بخاطر ایران خورده اید

چه دردها که برای ایران کشیده اید

و چه بردبار و نجیب هرگز گلایه نکرده اید….

[بخشی از کتاب تازه پرستو فروهر- بخوان به نام ایران]