کیف زشت
آنموقع علی کلاس اول یا دوم دبیرستان بود. مدرسه رفتن علی هم از اول یا دوم ابتدائی شروع شده بود و همین قضیه حساب کتاب سن و سالش را بهم ریخته بود. خودش زیاد به این فکر نمیکرد، همینقدری که چند وقتی می شد که فهمیده بود از دختری که در راه رفت و برگشت مدرسه میدید، خوشش آمده کفایت میکرد که بداند در سنی که باید باشد، هست. راه خانه تا مدرسه علی عموماً با ده دوازده نفر از بچه محلهایش آغاز می شد و در طی راه بسر هر گذری این تعداد کمتر می شد: بعضی میپیچیدند سمت دبیرستان تجربی، بعضی سمت دبیرستان فرهنگ و ادب، یکی دوتا سمت هنرستان و علی تنها بسمت دبیرستان ریاضی فیزیک میرفت. درست همانجا بود که چند قدم نرفته دخترکی خرامان خرامان روبرویش سبز میشد و تا از کنار علی رد بشود صد دفعه دلش را ریخته بود. دخترک هم دبیرستان میرفت. اینکه چند ساله بود و کلاس چندم را هم نمیدانست، همینقدر که علی میتوانست از او خوشش بیاید کفایت میکرد که بداند دخترک در سنی که باید باشد، هست.
او هم انگار یک طوریش می شد. اینرا علی در هیچکدام از رفتارها و حرکات دخترک ندیده بود ولی مطمئن بود که حتماً همینطوری است. وقتی دخترک از سمت راست علی رد می شد او خودش را تا منتها علیه سمت چپ پیادهرو کنار میکشید. دلیل این کار را نمیدانست ولی همینطور که تمام تلاشش را برای نگاه نکردن به دخترک بخرج میداد گاهی صدای خش خش سایش کاپشنش به دیوار کنار پیادهرو را هم میشنید. برای علی این خودش یک دلیل محکم بود که دخترک هم از او خوشش میآید. هیچکدام هم به همدیگر نگاه نمیکردند. معدود دفعاتی هم که علی خواسته بود یواشکی دخترک را نگاه بکند، کیف دخترک چشم علی را عین آهنربا فوراً به خودش کشانده بود. شاید هم به همین دلیل علی آنقدر از کیف دخترک بدش میآمد. شاید هم کیف دخترک واقعاً خیلی زشت بود.
آنزمان علی استاد ایجاد اخلال ناموفق در هر محیط و شرایطی بود. اولین بار اول یا دوم دبستان، در هر حال همان سال اولی که جهشی مدرسه رفته بود، در نماز جماعت مدرسهاش اخلال ناموفق کرده بود. سه ماه بعد از شروع مدرسه سر یکی از همکلاسیهایش را درست جلوی پنجره دفتر دبستان و در مقابل دیدگان تمام اولیاء مدرسه شکسته بود و از مدرسه اخراجش کرده بودند. اینجا مدرسه بعد از اخراج بود و علی باید حواسش را خیلی جمع میکرد. این حواس جمعی ادامه داشت تا روزی که معلم پرورشی وسط فوتبال در حیاط مدرسه، بخاطر نماز توپ را از جلوی پای علی برداشت. علی هم نصف مدرسه را گوشه حیاط جمع کرده بود که ما جهت اخلال در صفوف بهم فشرده نماز مدرسه به نمازخانه نمیآئیم و خودمان همینجا نماز میخوانیم. معلم پرورشی پرسیده بود مگر بلدی؟ و علی هم گفته بود بله. گفته بود پس وضو بگیر بعدش نماز بخوان ببینم. علی هم برداشته بود برای وضو بجای اینکه اول صورتش را بشورد دستها را تا کتف شسته بود. بعد هم آب برداشته بود و سر و صورتش را با هم شسته بود. اگر خوب گوش میدادی حتی داشت ذکر هم میگفت. اگر نمیگفت هم صدای سوت ذکرش میآمد. خودش دیده بود مادرش وقتی ذکر میگوید سوت میزند.
علی چندتا فحش و کلمه بیادبی هم بلد بود که خیلی دوستشان داشت و از هر فرصتی برای گفتن آنها استفاده میکرد. گاهی که فرصتی پیش نمیآمد سعی میکرد بین دو نفر دعوا بیندازد بعد از یکیشان طرفداری بکند و در حال طرفداری آن فحشی که خوشش میآمد را به طرف مقابل بگوید. هر چقدر که از خود فحش بدش میآمد از فحش دادن خوشش میآمد. مقصر فحشهائی که یاد گرفته بود را هم خلیل میدانست که علی در راه شکار کفترهای برادر کفتربازش روی پشتبام، با تفنگ بادی پدرش تقریباً تمام شیشههای محل را پائین آورده بود. خلیلی خیلی بیادب بود ولی همینطور عادی هم که حرف میزد آدم فحشهای خیلی خوبی یاد میگرفت. بخاطر همین بیادبیاش هم علی هر وقت که دستش میرسید خلیل را کتک میزد.
علی کم کم حس میکرد که عاشق دخترک شده ولی چند مشکل بر سر راه این عشق بود: اول اینکه اسم دخترک را بلد نبود و برای همین نمیدانست عاشق کی شده. دوم اینکه کیف دخترک خیلی زشت بود. الباقی مشکلات هم زیاد اهمیتی نداشت. به همین خاطر علی تصمیم گرفت یکبار که به مدرسه میرود به محض ظاهر شدن دخترک، در حرکت پیادهرو اخلال بکند و چند نفر آنقدر تنه به تنه بشوند تا آخر بخورند به علی و به همین دلیل علی بطرز عاشقانهای ناگهان بیفتد توی بغل دخترک. در همین حال دست علی بخورد و کیف زشت دخترک پاره بشود و علی بلافاصله یکی از آن فحشهائی که خیلی دوست داشت را به آن آدمی که مثلاً تنه زده بدهد تا دخترک بیشتر خوشش بیاید و تا دخترک خوشش آمد علی بپرسد ببخشید شما؟ اجراء این تصمیم یکماه طول کشید. علی آنقدر هر روز بیشتر عاشق دخترک میشد که تا به خودش بیاید دخترک رد شده بود رفته بود. تا اینکه روز موعود رسید. فحشش هم از قبل آماده شده بود: الآن میزنم باباتو جلو چشم مادرت تنقیه میکنم. دخترک از مقابل ظاهر شد. لحظه سرنوشتسازی بود. درست دو قدم مانده تا بهم برسند پای علی عمداً لغزید و چنان به نفر کناری خورد که یارو از آن سمت پیادهرو خارج شد. چیزی تا موفقیت اخلال ایندفعهی علی نمانده بود که یک اتفاق حساب نشده تمام معادلات را بهم زد: یارو برای زمین نخوردن آستین پیراهن علی را گرفته بود و چون سه برابر او وزن داشت هر دو باهم کلاً از کادر خارج شدند. علی با چشمهای عاشقش در حال چرخیدن بین زمین و هوا دور شدن بیتفاوت معشوق کیف زشتش از صحنه را میدید و واقعاً دیگر هیچ تعمدی در کار نبود که با فریاد گفت: بزنم باباتو جلو چشم مادرت تنقیه کنم؟
بعد از این اخلال ناموفق دیگر، علی تصمیم به نامهنگاری با دخترک گرفت تا هم او را در جریان عشقش قرار بدهد و هم بیشتر متوجه عشق دخترک به خودش بشود. همان شب یک نامهی تمیز نوشت، آنرا بین حلقهی چشب نواری گذاشت و تمام چسبهای نوار را هم پیچید دورش. دو ماه تمام از کنار دخترک رد شد و هر بار آن توپ چسبآگین پر نامه را بیشتر در مشتش فشار داد. چند بار هم وقتی که خواست نامه را بدهد دوباره چشمش به کیف دخترک میافتاد و از اینکه معشوقهاش چنان کیف زشتی دارد از نامه دادن پشیمان می شد. با خودش میگفت: اگر با من دوست می شد حتماً یک کاری میکردم که کیفش را عوض بکند چون خودم برای عوض کردن کیفش پول کافی ندارم.
رضا اسم رفیقی بود که به علی موتور سواری یاد داده بود. گاهی که موتور یاماها هشتاد برادرش را بلند میکرد و دو کوچه پائینتر از مدرسه میبست، زنگ که میخورد با هم میرفتند موتور سواری. موتور سواری که نبود، رسماً جانبازی میکردند. گاهی هم بین مدرسه از دیوار دبیرستان فرار میکردند و با موتور اطراف دبیرستانهای دخترانه پرسه میزدند. بعد از بیست دفعه که زمین میخوردند یادشان میآمد که این وقت روز همه سر کلاس هستند و علی عشقش را باید موقع برگشت از مدرسه در همان پیادهرو ببیند. آن همه جنبههای آرتیستی موتور سواری یاد گرفته بود و هیچوقت نتوانست آنها را به عشقش نشان بدهد. تا اینکه دیگر عشقش را ندید. هنوز یکماهی از مدرسه باقی بود ولی دخترک نه در راه رفت و نه در راه برگشت از مدرسه هرگز دیده نمیشد. گاهی علی هر مسیر رفت و برگشت را چند بار تکرار میکرد بلکه او را ببیند و دخترک دیده نمیشد.
علی کم کم دلش حتی برای دیدن کیف زشت دخترک هم تنگ شده بود. دلش میخواست نامهای که برای او نوشته و چسبمال کرده را برای خودش بخواند ولی آن بمب عاشقانه را هم پیدا نمیکرد. وسط کلاس درس حس میکرد بشدت بیحال و کسل میشود. در بین همین کسالتها یکبار رضا را برداشت و با هم از دیوار مدرسه فرار کردند. از دو ساعت بیشتر شد که پرسه زدند ولی اطراف هیچ دبیرستان دخترانهای نرفتند. برگشتند مدرسه که کیف و کتابشان را بردارند و بروند خانه. در راه بازگشت دقیقاً در همان فرعی منتهی به جائی که رضا موتور را میبست خانم و آقائی دست در دست راه میرفتند. هیچ وقت نشده بود علی دخترک را از پشت سر ببیند تا در آن لحظه بفهمد چه خاکی بر سرش شده. آقا دو برابر خانم قد و وزن داشت و خانم محکم زیر بغل او را چسبیده بود و کج کج هم راه میرفت. درست در لحظهای که موتور خواست از کنارشان رد بشود علی که ترک نشسته بود، وسط آرایش غلیظ و ابروهای برداشته و موهای رنگ شده و پریشانی که باد از جلوی روسری نیمبند لابلایشان میپیچید چهره دخترک را شناخت. از همان پشت دستهایش را دور کمر رضا حلقه زد، سرش را روی کتف او گذاشت و تا آخر خیابان به این فکر کرد که چرا چند سال قبلش از خلیل فحشهای بیشتری یاد نگرفته.
نیم ساعت بعد علی نتیجه گرفت که دخترک اصلاً لیاقت عشق او را نداشت. به خودش میگفت: هر چقدر که من به عشقی که او به من داشت اهمیت دادم او به من پشتپا زد. خائن بدترکیب بد قیافه ! با آن کیف زشتی که دیگر نداشت !