مرگ در پاریس درخانه فرزانگان میهن را یکی یکی می کوبد. روزی بهاری که دیروز باشد نوبت به روح اله عباسی رسید. از سرمای استبداد میهن تن زده، در خلوت دانش پناه جسته بود ودرست در روزهایی که آماده شده بود تا بعداز نیم قرن برگردد و در خاک زادگاش بخسُبد، مرگ د رخلوت بیمارستانی پاریسی صدایش زده. تنها بود. تنها. تنها….
سالها پیش در پاریس با دکتر روح الله عباسی، پژوهشگر و مترجم سرشناس، آشنا شدم وخیلی زود به یگانه بودن این شخصیت، خردمندی وغنای معنوی اش پی بردم. در طول زندگی ام به ندرت انسانی به این فرهیختگی، سخاوتمندی، شفافیت، شجاعت و عاشق به ایران دیده ام.
او اولین مترجم کتابهای “برتراند راسل”، “مارسل بل”، “هانری لوفور” ودها فیلسوف و دانشمند بزرگ دیگر به زبان فارسی بود.به منطق و فلسفه ریاضیات بسیار علاقه داشت و ما ساعتها راجع به مفاهیم بنیادی ریاضیات گفت و شنود می کردیم.اوبدین ترتیب برای من به یک استاد تبدیل شد.او که از پیش با هنرموسیقی بخوبی آشنا بود، تحت تاثیر هنر نقاشی قرار گرفت و پیوسته در این باره از من پرسش می کرد. همواره در جستجوی بخش معنوی کشفیات علمی بودوخرد ورزی را به همه پیشنهاد می کرد و آنرا لازمه اندیشه پردازی معنوی میدانست.روزهایی که با هم به گفت وگو می نشستیم، زمان بسرعت می گذشت و من با یک مجموعه از ایده ها و پرسشهای نوین از او خداحافظی می کردم.
دکتر عباسی می دانست چگونه اندیشه انسان را به تفکر و نوآوری وادار کند. گاهی هم بقدری بر کمیت و کیفیت موضوعات افزوده می شد که مدام تلاش می کردم از گسترش سوژه ها مانع شوم و بر یک موضوع تمرکز کنم.
همواره به دنبال موضوعات نو برای پژوهش بود و کمتر استراحت می کرد.با سخاوتمندی هر چه تمامتر از ایرانیانی که به ملاقاتش می رفتند پذیرایی می کرد، درپی چاره برای مشکلاتشان بر می آمد بود و پیش از هر کس، ابتدا خودش یاری می کرد. گاهی اوقات هم به ضررش تمام می شد ولی همچنان به یاری کردن ادامه می داد. او حدود نیم قرن از عمر خود را در خارج از ایران گذرانده بود ولی هر روز با یاد و عشق به ایران زندگی می کرد. با دقت به نظرات متفاوت ایرانیان، از دسته و گروه های متفاوت گوش می داد. آنچه که برایش اهمیت داشت، آینده ایران بود. به ایرانیان داخل ایران عشق می ورزید و آنها را شایسته بهروزی و سرافرازی می دانست و به ویژه به جوانان ایرانی بسیار افتخار میکرد.
خیلی رک بود و بسیار صریح و بدون حاشیه پردازی سخن می گفت. وانمود نمی کرد، خودش بود.به دوستی و شاگردی او افتخار می کنم. دریغادیگر نمی توانم به او تلفن کنم و بگویم: اگر خانه هستید من بیایم، و او بگوید: بیا! چرا که دیگر خانه نیست، هرچند که اندیشه های آزاد و خردمندانه اش با من و شمار بسیار زیادی از ایرانیان همراهست و همچنین عشق به ایران که هست و همیشه هست وخواهد ماند. باشد که روان ایشان در آرامش و شادی بسر برد.