تجدید پیمان

فخرالسادات محتشمی پور
فخرالسادات محتشمی پور

من نمی دانم به واقع تو داری چه می کنی
فکر کنم هیچ کس دیگر هم نمی داند ولی اینقدر می دانم که داری کار بزرگی می کنی . یکی از همان کارهای بزرگ را که همیشه عمرت با اعتقاد کرده ای. وقتی خودت را و ما را، من و بچه ها و پدرو مادرت و بقیه وابستگانت را نمی بینی و هدفت برایت همه چیز می شود.


چند روز بعد از دادگاه دومت بود که مادرم از تو پرسید و آن چه می کنی و من گفتم یکی از همان کارهای بزرگ همیشگی را و او ناگهان پرسید فکر شما را نمی کند ؟؟؟ و من خندیدم و گفتم مگر می شود فکر ما نباشد مادر چه سوال ها می پرسی.
مگر می شود فکر ما نباشی وقتی روح بی قرارت شب ها که همه خوابند و زندانبان ها هم، پر می کشد و می آید به خوابمان.

به خواب من. به خواب فاطمه و حتی عارفه که آن دورهاست . ما دلمان می خواهد خوابمان طولانی و طولانی تر شود. تو آن دیوارهای زمخت را به نرمی در می نوردی و می آیی بیرون در سوز و سرمای زمستانی که حالا دارد با بهار پیوند می خورد. و من در خواب نگران سرما خوردنت هستم. آخر آن بالا پوش پاییزی نمی تواند محافظ خوبی برای تو باشد.اما می گویی من ورزشکار شده ام در زندان. بدنم مقاوم شده و زود بیمار نمی شوم.

بدنت مقاوم شده؟ من روحت را به استواری خوب می شناسم اما جسمت مقاوم نبودها! از بس مجال رسیدن به آن را نداشتی و فراموشش می کردی بویژه وقتی غرق کار می شدی مثل ایام انتخابات که همه زندگیت می شد مصلحت نظام و مشروعیت نظام که تنها با افزایش مشارکت مردم می توانست حاصل شود و تو صبح تا شام با صاحبان رأی های سرگردان و با قهر کرده ها و صاحبان آراء خاموش بحث می کردی که مگر می شود بی تفاوت بود در مورد سرنوشت کشور، سرنوشت خود. زود سرما می خوردی و سردرد با هر سوزی به شقیقه ها می آمد سراغت و آن مرضی که می گفتی مال پولدارهاست و نشانه اش به تو رسیده از مال دنیا و آن دردهای مفصلی و استخوانی کمر و گردن و … باید مرتب استخر می رفتی.دارد یک سال می شود نازنین که خودت را کاملا فراموش کردی و ما را و همه فکر و ذکرت شد کشورت، میهنت و … تو خسته نمی شدی از بحث های تکراری، از آدم های بی منطق و از مزاحمت هایی که برایت بوجود می آوردند. نگاه امیدوار جوانان حتی یک جوان تو را راضی می کرد که ادامه بدهی مصطفی جان و ادامه می دادی. من حالا که هشت ماه و نیم از دربند شدنت به جور می گذرد، تنها بعد از هر تنفس هوای تازه اگر در شهر پردودمان گیر بیاید یاد تو نمی کنم عزیز مهربان بلکه آب روان را هم که می بینم اشکم همراه با آن جاری می شود چون یادم می آید که تو باید آن تن عزیز را به آب می سپردی و همه اندامت تمرین استواری می کرد آنگاه که غرق می شد در مایه حیات. حالا می گویی جسمت هم مقاوم شده. چه نیکو مژده ای! ولی نکند انتظار داری باور کنم در آن چهاردیواری تنگ که به ما نشانش نمی دهند، واقعا دارد به شما خوش می گذرد.

هرچند پس از چهار ماه تحمل حبس انفرادی و محروم از همه حقوق انسانی و شرعی و قانونی آن هم بدون ارتکاب هیچ جرمی در کنار دوستان همفکر و همراه بودن موهبتی است بزرگ. اما حالا که دوستان دارند یکی یکی به خانه های امیدشان بازمی گردند آن خانه برای شما تنگ تر و تنگ تر می شود. برای تو برای محسن و برای فیض الله و آن همسایه دیگرتان که فرزند خردسالش بهانه اش را می گیرد شب و روز: کیان تاجبخش.

و این جا دل ما هم بهانه می گیرد هر لحظه و هر آن که نبودنت را با هر دم و بازدم حس می کنیم و مانند ماهی تشنه ای که در جستجوی آب است تو را طلب می کنیم. ما اینجا نشسته ایم به انتظار و روزها را می شماریم و شب ها را و آمار زندانیان سیاسی رها شده از بند را می گیریبم و مانده ها را شماره می کنیم و با هر آزادی دلمان را خوش می کنیم که به تو یک گام نزدیک تر شده ایم و گاهی می آییم مقابل اوین در جمع خانواده های مسرور از رهایی آزادگان دربند می ایستیم و همراه با آن ها که شاخه های گل و جعبه های شیرینی در دست دارند، شادی می کنیم و همراه با آنان با دیدن هر قهرمانی بالای آن پله ها که ما خوب می شناسیمش و تو شاید نه، کف می زنیم و الله اکبر می گوییم و صلوات می فرستیم و به هر شکل ممکن سرورمان را ابراز می کنیم. گاهی با رها شدگان خوش و بشی می کنیم و وقتی از تو با احترام یاد می کنند باز هم به وجودت و به رشادتت و به وارستگیت افتخار می کنیم و گاه با دیگران که انتظار امانشان را بریده همراهی می کنیم اما، اما می دانیم که ردّ اشک بر گونه های ما را هیچ کس نباید ببیند حتی در دل سیاه شب و یا در شب های مهتابی که همه منتظر دیدار عزیزان خود هستند. ما را با لبخند می خواهند این جماعت بیرون زندان عزیزم.

و فراموش می کنند که انسان ظرفیت محدود دارد و گاهی توان از دست می دهد. من نگرانم این روزها. نگران این که قبل از این که آخرین زندانی سیاسی از بند قدرت طلبی خشونت طلبان انحصارگرا رها شود، تاب از دست بدهم و زانوانم دیگر توان ایستادن نداشته باشد. من این روزها می گردم دنبال تنه تنومند درختان حاشیه آن رود کناری اقامتگاه تو اوین خوشبخت که ابلهان سبک مغز هتلش می نامند و نمی دانم در هتل چگونه می خواستند از شما اعتراف بگیرند به همه ناکرده هایتان!!!همان ابلهان تیره دلی که می گویند زندان رفتن شما باعث معروف شدنتان شده و هم از این رو ما خواهان آزادی تان نیستیم. فراموش کرده اند که امروز همه کسانی که با زور به آن زندان وارد می شوند و با سرافرازی خارج می شوند قهرمانند و معروف و محبوب مردم. و فراموش کرده اند که حالا که ریش و قیچی دست خودشان است برای این که از مقبولیت و مشهوریت شما بکاهند باید رهایتان کنند قهرمانان همیشگی ایران نستوه و باشکوه.این شب ها و روزها درختان کنار آن رود جاری تکیه گاه مادران و پدران پیر و گاهی همسران بیمار و توان از دست داده است. انگار باغبانی که این درخت ها را اینجا کاشته می دانسته چه دارد می کند. درست مثل تو که خوب می دانی چه داری می کنی!

دو سه روزی شمال بودم. این بار هم مانند آن سفر اجباری ماه های اول گرفتاریت به دست دنیاطلبان قانون گریز، بی تاب بودم از نبودنت. با این که سفر کاری بود و لاجرم باید تنها می رفتم اما وجب به وجب این جاده آشنا با خاطرات تو پیوند خورده و من همه تلاشم این بود که خود را گم کنم لابلای آدم هایی که یا هم سفرم بودند و یا میزبان و خودم را غرق کارهای فراوانی کنم که در این سفر تدارک دیده شده بود اما انگار روح تو نرم و سبک همه جاده های این دیار سبز را طی طریق می کرد و به من می رسید و من چشم هایم را می بستم و آرام تکیه می دادم به پشتی صندلی. این روزها همه می دانند وقتی من چشم ها را می بندم باید دورم را خلوت کنند تا بهتر بتوانم تو را ببینم و تو را حس کنم و با تو زندگی کنم حتی برای چند دقیقه ای و حالم که بهتر می شود هیچ کس به رویم نمی آورد که برمن چه گذشته.

بر من چه می گذرد؟ برما؟؟؟ چه کسی می داند؟ همه آنان که مثل این روزهای تلخ را در مقاطعی گذرانده اند. می گویند آن روزها خانه ملت مأمنشان بوده و رئیس کمیسیون اصل نود تحویلشان می گرفته و رئیس مجلس وقت با آنان هم دلی می کرده و اگر به دادشان نمی رسیده اند شاید این گونه نمک هم به زخمشان نمی پاشیده اند. اما من شاهد فریادهای خانواده هایی هستم که در طلب حقوق اولیه عزیزشان و بقیه اعضای خانواده هستندو به حق کشی ها و تبعیض ها و بی عدالتی ها معترضند. و انکار زندانی شدن عزیزانشان صرفا به دلیل معترض بودن و منتقد بودن دلشان را سخت به درد آورده است. من شاهد بغض همسر زیدآبادی هستم که یک هفته درمیان برای دیدن همسرش باید بچه ها را راه بیندازد ببرد تا رجایی شهر و بعد از بیست دقیقه برگردد سر خانه زندگیش و هفته گذشته که تصادف کرده بود و لاستیک ماشینش ترکیده بود پسرک نوجوانش به دادش رسیده بود و پسرک هر بار فقط می تواند مادر را همراهی کند و از دیدار پدر باز هم محروم می ماند، چون مرد است و نوبت آقایان هفته دیگر است که کسی نمیتواند او را بیاورد تا زندان و حیرت مهسا را شاهدم که نمیداند همسر جوانش پس از آزادی براثر هم بندی اجباری با کسانی که به دلیل قتل ناموسی در زندانند و البته مسعود و احمد می گویند آدم های خوبی هستندو خطرناک نیستند و دارند تقاص عملشان را پس می دهند لااقل و مانند بعضی قاتل های این روزهای عجیب پاداش نگرفته اند، روحیه اش چگونه خواهد بود و شاهد همه دوندگی های همسر مومنی که همسر شهید است و همه خاطرات خوب گذشته را در زندگی با برادر شهید جستجو کرده و نیمی از زندگیش را خراب کرده اند به ستم و شاهد تقلای ژیلا برای رهایی یار زندگیش که برای گرفتن ملاقات حضوری چند دقیقه ای با کار کردن در بخش خدمات زندان این امتیاز را به دست آورده و با خوراکی هایی که توانسته از بوفه زندان بخرد از ژیلایش پذیرایی می کند و شاهدم بر جستجوی رگه ای از عدالت و ذره ای انعطاف توسط همسر لیلاز تا فرزندانش بتوانند در این هفته وحدت طعم رأفت را بچشند. من این روزها شاهد خیلی زشتی ها هستم که دوست ندارم با شماره کردنشان روح لطیف تو را که سرانجام روزی خواننده این دست نوشته های تلخ خواهی بود، برنجانم.

اما در کنار همه این زشتی ها گل های معطر دوستی و محبت و هم دلی و همراهی می روید و می روید و ما در آستانه بهار شاهد جوانه زدن نهال های مهرو وفا در دل همه اعضای خانواده بزرگ خودمان هستیم: خانواده زندانیان سیاسی که بعضی رها شده دارند و برخی در انتظار رهایی هستند و بعضی همچنان دربند.
عزیز نازنین! ما در آستانه بهار در باغچه های خانه هایمان بنفشه و شب بو و در گلدان های کوچک سفالین لاله و سنبل و نرگس کاشته ایم و می خواهیم در روز درختکاری نهال های جوان سرو را در مسیر گذر سبزتان در خاک بنشانیم و با زمزمه سرود رهایی حماسه مقاومت و استواریتان را در تاریخ سترگ سرزمین اهورائیمان ثبت کنیم.
ما انتظار را در مکتبی آموخته ایم که تا هم اینک که هشت ماه و نیم از حبس غیرقانونی تو می گذرد و تو هم اینک رکورددار طولانی ترین بازداشت موقت پس از انتخابات دهم شده ای! توان ایستادگیمان داده است. و تا بهاری سبز همچنان چشم انتظار می مانیم تا همراه با سرود پرندگان و زمزمه نسیم و بارش باران بهاری آزادی تان را جشن بگیریم.


ما انتظار را در فرهنگی آموخته ایم که سکوت را بر ستم عین ستم و بلکه عقوبت بارتر از آن می داند. و فریاد اعتراضمان را به همه اقدامات غیرقانونی علیه تو و دیگر خدمتگزاران مظلوم این دیار تا آخرین نفس فریاد می کنیم. بگذار آنان که مست قدرتند، حیات دنیوی شان را جاوید بدانند و در برابر افکار عمومی جهان نیز مانند ایران، وارونه گویی کنند. ما اما خود را در محضر خدا می دانیم و عالم را محضر خدا می دانیم و شریک شدن در گناه ظالم را نمی پسندیم. مهربان دربند! حالا که تو خود آگاهانه مسیر زندگیت را طی می کنی و با توکل به خدای مهربان همه زندگیت را و ما را به او سپرده ای ما نیز دل به رضای او خوش می کنیم و بر همه خواسته های به حقت و راه درست و عمل صالحت صحه می گذاریم.

و هر دلنوشته من تجدید پیمانی است در پی اولین پیمان مقدس و تاریخی مان که در مکانی مقدس و در محضر انسانی وارسته و با نفس مسیحایی هم او بسته شد.

منبع: روزنه