کشتار عشق؛ اثبات عشق

روح الله شهسوار
روح الله شهسوار

دختری از دلتنگیهایش برای پدر می نویسد. همسری تنهایی‌ها و امیدهاییش را برای یار زندانی‌اش روی کاغذ می‌آورد.  پدر جوانی،عکس دختر نوزادش را روی فیس‌بوک نگاه می‌کند در حالی که هزاران کیلومتر آنطرف‌تر، تنها و در دیار تنهایی گذران زندگی را به نظاره نشسته است. تازه عروسی در گوشه‌ای از جهان چشم انتظار خبری از معشوقش است، شاید که بتواند از بند بجهد و به آغوشش بپیوندد. خواهری شبها به یاد روزهای تلخ و شیرین که با برادرش گذرانده است پنهانی اشک می‌ریزد. پدری نگران فرزندش است که ماههاست از او بی‌خبر است. مادری پس از نماز از خدا می‌پرسد: “خدایا! چه حکمتی است در این مصائبی که بر بندگانت می‌رود؟  کسانی که فریادی به جز حق برنیاوردند.” اینها دست آورد یک کودتای سیاه است.

انکار عشق را

چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای

دشنه ای مگر

به آستین اندر

نهان کرده باشی

به راستی چه داستانی پشت این همه دل سنگی کسانی است که اینچنین بر مردمان این سرزمین به ناروا حکم می‌رانند؟

می‌گویند هر کنشی به سبب ترسی است. چه ترسی این حکمرانان را به جایی کشانده است که زیبا ترین و مقدس ترین رابطه‌ها را از میان برده اند و دیواری چنین بلند و قطور میان آن کشیده‌اند؟

روزهای پیش از انتخابات، مردمان این سرزمین عرصه‌های خصوصی اشباع شده‌ی خود را رها کردند و پا به عرصه‌ی عمومی گذاشتند. خیابانها را سبز کردند. سفره‌ها را از بانگ همدلی انباشتند. حتی آنان که نظرگاه یکدیگر را قبول نداشتند، دوستانه بنای رقابت با یکدیگر گذاشتند. نهاد خانواده که سالها بود گسستگی‌اش معضل جامعه بود، اینبار موتور محرک جامعه گردیده بود. خانواده‌هایی که مدتها بود بایکدیگر حتی مهمانی هم نمی‌رفتند، روزهایی را تجربه کردند که همگی در کنار و پا به پای یکدیگر چهره در چهره‌ی دیگر هموطنان خود انداختند و بی‌واسطه، بی‌فاصله و با حداقل سانسور، به گفتگو پرداختند و از این رهاورد احساس هویتی را در خود کنکاش  کردند.

گفتگویی در نهاد مافکند

 جستجویی در درون ما نهاد

روزهای خوش دیری نپایید و ورق برگشت. زنگها برای گروهی که نشست خود بر تکیه‌گاه هدایت سرنوشت مردم را در گسست میان آنها می‌دیدند به صدا در آمد. به هر وسیله‌ای چنگ انداختند تا دوباره دیوارهای فرو ریخته‌ی جدایی بین مردم را از نو بنا کنند. اما کار از کار گذشته بود. زیرا که آنها توانی در سازندگی نداشتند و مدام در حال ویرانگری بودند. آن دیوارهای بی‌اعتمادی و جدایی نیز، تنها بنایی بود که آنها توانسته بودند در هنگامه‌ی زمامداری خود برپا کنند. مردم اما فقط ساختند  و ساختد. زندگی را از نو ساختند. تنها چیزی که ویران کردند همان دیوارها سیاه و بلند بود. آنها  کار خود را کردند و پیش رفتند. حتی هشدار پیشینیِ میرحسین نیز که نگران تعمیق شکافها و پیروزی کسانی بود که حتی “دست خود را به درون خانواده‌ها برده‌اند و پدر را از فرزند و خواهر را از برادر جدا کرده اند و می‌خواهند آنها را رودر روی یکدیگر قرار دهند” هرچند که بی‌جا نبود، اما جای نگرانی نداشت. جامعه سبز شده بود و ساقه‌های پیوند درحال رستن و چراغهای رابطه در حال روشن شدن بودند. مردم به دنبال اندک روزنی بودند که دوباره بر روی هم لبخند بزنند و برق دوستی را در چشمان یکدیگر ببینند.

دیو کودتا اما قصد آن داشت که آب رفته را به جوی جدایی بازگرداند. برای اعتراف گرفتن چهره هایی را انتخاب کرد که همیشه خندان و گرم بودند. خواست سردی آنها را نشان بدهد.

 برای زندانی کردن کسانی را برگزید که آزادانه تر از همه زندگی کرده بودند. می خواست اسارت آنان را به نمایش بگذارد.

برای جدایی آنهایی را که از همه عاشقانه تر زندگی کرده بودند داغ زد تا فراق عاشقان را به سرور بنشیند.

آنهایی را کشت که بهترین زنده بودن را به نمایش گذاشته بودند.

دیو، مُردگانی خواست تا دوباره دیوار سیاه را برپا کند تا سایه اش را بر زمین سبز ملت بگستراند. اما باز هم از جایی خورد که فکرش را نمی کرد. خواست عشق را بکشد تا انکارش کند. اما تلاشش برای این انکار، برای این سانسور، به باروری و جهش عشقی در فضای عمومی ایران انجامید. انکار عشق، اثبات آن را در پی داشت.

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

که عاشق

اعتراف را چنان به فریاد آمد

که وجودش همه

بانگی شد

عاشقیِ سبز فوران کرد. اعتماد جامعه را فرا گرفت. لبخند ها بر چهره ها جاری شد. سیاست در خانه ها گسترده شد. سیاستی که گسست زا بود، اینبار پیوند انگیر گشت.  بیشترین سطرهای عاشقانه از لابلای کلام کسانی که سخت ترین روحیه ها را داشتند جاری گشت.

عاشقی به سبک بهزاد نبوی و همسرش هنگامه رضوی.

همسرایی و همراهی به شیوۀ محتشمی پور و تاجزاده،

 شیدایی به مرام نوری زاد،

دلدادگی به شیوۀ فاطمه شمس و محمدرضا جلایی پور،

 و بی  پروایی به سبک حنیف مزروعی،

 مادری به پایداری پروین خانوم مادر سهراب اعرابی،

مرام دوستی به سبک بچه های ستاد88

ایمانی به راسخی و استواری عماد بهاور

و رهبری و رهروی به سبک میرحسین و رهنورد.

اینها مواردی بود که میتوانستم به یقین نام ببرم. اما چه کسی است که نداند پهنای ایرانِ سبز (که به وسعت جهان گسترده شده است) پر است از رویش این نمونه ها. اگر بپرسید فصل مشترک همۀ آنها چیست؟ می گویم همۀ آنها راهی را می روند که بیشترین پنجره را به زندگی داشته باشد. راهی که  بیشترین زایش را داشته باشد. راهی که سبز باشد.

به فصلهای سبز سال رسیدیم. فصلهایی که جوانه های جنبش مان در آن رویید و بارور شد. راهبرد دیو مردگی، برساختن دیواری از بی اعتمادی است در زمین سبز ملت. هر زمان که این زمین رقیق و مهربان باشد، دیوار سیاه در آن فرو می رود و پای نمی گیرد. ولی آن زمان که مهربانیها سخت شود، دیوار بی اعتمادی دوباره زمین سبز را تکه تکه می کند. رقیق باشم تا سبز بمانیم.